ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر معاصر» ثبت شده است

کسی مسافر این آخرین قطار نشد
کسی که راه بیندازمش سوار نشد

چقدر گل که به گلدان خالی ام نشکفت
چقدر بی تو زمستان شد و بهار نشد

من و تو پای درختان چه قدر ننشستیم!
چه قلبها که نکندیم و یادگار نشد!

چه روزها که بدون تو سالها شد و رفت
چه لحظه ها که نماندیم و ماندگار نشد

همیشه من سر راه تو بودم و هر بار
کنار آمدم و آمدم کنار، نشد!

قرار شد که بیایی قرار من باشی
دوباره زیر قرارت زدی؟! قرار نشد...

مهدی فرجی

  • ناخوانده

من یکی را از خودم دیوانه تر می خواستم
سر نمی پیچید اگر یک روز سر می خواستم

اهل عشق و عاشقی اهل تمنا اهل درد
این چنین دیوانه ای را همسفر می خواستم

می نشستم روبه رویش، روبه رویم می نشست
لحظه های عاشقی از او نظر می خواستم

او قدح در دست و من جام تمنایم به کف
هرچه او می داد من هم بیشتر می خواستم

من کجا در می زدن سودای خیامی کجا
من پی جامی دگر جامی دگر می خواستم

هر زمان هرجا که می افتادم از مستی به خاک
تکیه می کردم به مِی از خاک بر می خاستم

بارها فرموده: روزی خواستی از من بخواه
من تو را می خواستم روزی اگر می خواستم

گوشه ای دنج و تو و یک جام می قدری گناه
از خدا چیز زیادی را مگر می خواستم؟

محمد سلمانی

  • ناخوانده

دو هواییم؛ دمی صاف و دمی بارانی
ما همانیم، همانی که خودت می دانی

پیش بینی شدن حال من و تو سخت است
دو هواییم... ولی بیشترش توفانی

آخرین مقصد تو شانه ی من بود؛ نبود؟
گریه کن هرچه دلت خواست، ولی پنهانی

شاید این بار به شوق تو بتابد خورشید
رو به این پنجره ی در شرف ویرانی

باز باید بکشی عکس پریشان مرا
گوشه ی قابِ همان روسری لبنانی

آب با خود همه ی دهکده را خواهد برد
اگر این رود، زمانی بشود طغیانی

حسنا محمدزاده

  • ناخوانده

دلم جزیره ی اندوه است ولی کنار تو می خندم
چقدر پیش تو خشنودم، چقدر پیش تو خرسندم

از ابتدا تو اگر بودی، اگر چراغ تو روشن بود
به شب دخیل نمی بستم، دل از ستاره نمی کندم

در این کرانه من آن رودم که جز به عشق نپیمودم
روان شدم که به دریایی به جز تن تو نپیوندم

اگرچه دیده تو را ای یار ندیده بود ولی انگار
همیشه دل نگران بودم برای چشم تو دلبندم

جز اینکه ناپدری کردم مگر بدِ دگری کردم؟
قدم شکست ولی نشکست قسم به موی تو سوگندم

مجال گریه اگر باشد دلی سبک کنم از اندوه
فقط به خاطر فرزندم... فقط به خاطر فرزندم

امیرحسین الهیاری

  • ناخوانده
مرا کشتند و تن کردند رخت سوگ، یارانم!
برایم مضحک است آه و فغان سوگوارانم

مرا از لشکر دشمن هراسی نیست، می‌ترسم
که جانم را بگیرند آخر سر جان نثارانم

قطاری کهنه ام، اما چه جای شکوه از مردم؟!
شکسته شیشه‌ام را سنگ لطف همقطارانم

تو را با دیگران می بینم و در "صبر" می‌سوزم
کی‌ام من؟ روزه‌داری در میان روزه‌خوارانم

به تو اصلا نمی آیم، به تو ای خوبی مطلق
کنار تو چنان عکس رضاخان در جمارانم!

تو هم نه، دیگری با چشم مستش میکشد ما را
امید زنده ماندن نیست، شمعی زیر بارانم...

حسین زحمتکش
  • ناخوانده

جُز حیدر و خاندانِ او هرچه ولی‌ست
سوگند به خورشید که سنگِ بدلی‌ست

دانی که چه کرد ابنِ‌ملجم آن‌روز؟
شمشیر درآورد که این "فرقِ" علی‌ست!

حسین جنتی

  • ناخوانده

علی دست تو را خوانده است دنیا
تو را از خویشتن رانده است دنیا

برایش سفره رنگین مچینی
علی مهمان ناخوانده است دنیا

عباس احمدی

  • ناخوانده

روزی شعار کُلّ جهان می‌شود علی
طبق حدیث امام زمان می‌شود علی

وقتی که اشهدش بشود مرز شیعگی
باور کنید
کُلّ اذان می‌شود علی

آدم اگر که فرض شود دین برای آن
تن می‌شود پیمبر و جان می‌شود علی

در عالم مثال اگر رود شیعه را
سرچشمه شد نبی جریان می‌شود علی

زهرا اگر حقیقت شب‌های قدر شد
در بین ماه‌ها رمضان می‌شود علی

ای خوش به حال آنکه به هنگام عقد خویش
در سفره‌اش کلید زبان می‌شود علی

ذکر حسین آخر مجلس که می‌شود
دقت کنی دهان به دهان می‌شود علی

ذکر تمام گریه کنان می‌شود حسین
ذکر تمام سینه‌زنان می‌شود علی

با کوله بار نان و رطب‌ها هنوز هم
هر شب برای ما نگران می‌شود علی

مهدی رحیمی

  • ناخوانده

با آن که آفریده شده ست آدم از خدا
گاهی به اتفاق ندارد کم از خدا

ای اتفاق ممکن ناممکن ای علی (ع)
ای جوهر تو، هم ز تو پیدا، هم از خدا

بین تو و خدا، الف الفت است و عشق
علم از تو سربلند شد و عالم از خدا

ماهی شدم در آینه ی چشمه ی غدیر
شور تو ریخت در گل من، یک نم از خدا

در جبر و اختیار، مرا هست اختیار
خاک از ابوتراب گرفتم، دم از خدا

من قهر می فروشم و او مهر می خرد
خوفم ز قهر نیست، که می ترسم از خدا

علیرضا قزوه

  • ناخوانده

چو آن دستی که گم کرده‌ست دست دستگیرش را
جهان گم کرد با یک ضربه‌ی مهلک امیرش را

جهان مثل یتیمی زانوی غم در بغل دارد
یتیمی که علی می‌داد هر شب نان و شیرش را

نظیرِ او امیری در جهان ما نبود اما
جهان بیزار کرد از خود امیر بی‌نظیرش را

فقط نامردها از پشت خنجر می‌زنند، آری-
-شغالان این چنین از بیشه می‌گیرند شیرش را

غزل راضی نشد ماتم بگیرد در غم مولا
مرید آن است که تنها بگوید مدح پیرش را

علی اوّل، علی آخر... و این یعنی که ذات حق
فقط در او مجسم کرده القاب کثیرش را

از آن روزی که مولا شد، جهان یکباره زیبا شد
به این خاطر خدا هم جشن می‌گیرد غدیرش را

علی اعلی‌ست پس باید امیرالمؤمنین باشد
بدا بر مؤمنی که خوب نشناسد امیرش را

حسین طاهری

  • ناخوانده