این گودیِ پُرخونشده یکروز "دهن" بود!
این "آه" -که دامان تو گیراد- "سخن" بود!
این پیرهن پاره که پودش همه نیش است
دیروز همین، مایهی آسایشِ تن بود
برّ و برهوت است ، همین دامنه روزی
از خونِ جوانانِ وطن، غرقِ چمن بود
امروز نمییابم و فردا نتوان یافت
آن جنگلِ سروی که بر این خاکِ کهن بود
در این شبِ تاری، شرری نور نیفشاند
ابری که شبِ پیشترین، صاعقهزن بود
یکچند شکستیم به دل خارِ صبوری
ما هیچ نگفتیم که گفتن قدغن بود!
ای خواجه روا نیست که فردا بنویسند:
این خاکِ بههم ریخته یکروز وطن بود!
مرتضی لطفی
- ۰ نظر
- ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۳۱