ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر امام رضا» ثبت شده است

هر که مشهد می‌رود، از من سلامی می‌برد
شک ندارم پاسخت را از حرم می‌آورد
جانمازی، چادری، عطری و شاید بوسه‌ای
از دهان پنجره فولاد هم، می‌آورد

آه... اما بین مهمان‌های دارالحجه‌ات
جای من پشت ستون آخری خالی نبود؟
گرچه امشب در اتاقم اشک می‌ریزم، ولی
حال من آن روز در باب‌الرضا، عالی نبود؟

سرورم، من تابع جمهوری صحن توام
جان هرکس دوست داری، از وطن دورم نکن
حکم تبعید است هرجایی به غیر از مشهدت
گرچه سلطانی، ولی هربار مجبورم نکن

بار آخر عهد بستم دست‌هایم را بگیر
تا که من هم دست‌بندم را به ایوانت دهم
نذر کردم در شلوغی‌های اطراف ضریح
دست زائرهای کم‌رو را به دستانت دهم

...کل مشهد شوق دارد در حریمت باشد و
خوش به حال آن زمینی که به نامت خورده است
من خودم یک مشت خاکم، کاش می‎شد آخرش
آجری باشم که بر بالای بامت خورده است

الهام عظیمی

  • ناخوانده

امشب که غم شام غریبان تو داریم
چشم کرم از سفره احسان تو داریم

دل را همه بر پنجره فولاد تو بستیم
نور بصر از گنبد و ایوان تو داریم

با کاسه دل بر سر راه تو نشستیم
ما خیل گدا، چشم به دستان تو داریم

لب های تو خشکند چونان جد غریبت
در سینه عزای لب عطشان تو داریم

در حجره‌ی دربسته خود فکر جوادی
ما هم هوس دیدن مهمان تو داریم

دوریم اگر از مشهد تو از تو چه پنهان
در جنت قم عطر خراسان تو داریم

بر خوان کریمانه معصومه (س) نشستیم
یا فاطمه (س) ما دست به دامان تو داریم

یا حضرت معصومه (س) سرت باد سلامت
ما بعد رضا (ع) گوش به فرمان تو داریم

گاهی دل تو مشهد و گاهی به مدینه است
ما نیز خبر از غم پنهان تو داریم

تا آمدن منتقم ضربه و سیلی
دیده به ره یوسف کنعان تو داریم

عباس احمدی

  • ناخوانده

در دلم انداخته حال رجا و بیم را
جذبه ذی‌القعده آتش می زند تقویم را

دارد امشب از شمال شرق احسان می وزد
می شناسد این گدا سلطان آن اقلیم را
 
می شود آقا بدان زائر سرا راهم دهد؟
می نشینم تا محقق سازد این تصمیم را

یا رضا (ع)! اذن دخول ماست، نام مادرت
مرحمت کن رخصت پا بوسی و تعظیم را

دوری از ایوان طلایت، نقره داغم کرده بود
خوب شد کندم ز دل این غُده بدخیم را

پای سقّاخانه ات مخلوط کردم در سبو
زمزم تکریم را و چشمه تسنیم را

گوشه دارالشّفای پنجره فولاد تو
خوب می‌شد نذر می‌کردم همه هستیم را

باید اسماعیل را در طوس قربانی کند
تا خدا مقبول سازد حج ابراهیم را

بیرق سبز رضا، قصد هلاکم داشت... حیف
کاش بالا برده بودم پرچم تسلیم را!

عباس احمدی

  • ناخوانده

به ظاهر زائرم اما زیارت را نمی فهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمی فهمم

تو از من بیشتر مشتاق دیداری و من حتی
به دل افتادن گاه و گدارت را نمی فهمم

زیارت نامه می خوانم  دلم از نور لبریز است
"اگر چه گاه معنای عبارت را نمی فهمم"

تو پرواز مرا در اوج می خواهی و می دانی
من از بس در قفس بودم اسارت را نمی فهمم

به جای غربت تو ازدحام صحن را دیدم
غریبی آه درد بی شمارت را نمی فهمم
::
به هر زائر سه جا سر می زنی-دلگرمی ام این است-
زیارت نه ولی قول و قرارت را که می فهمم

حسین عباسپور

  • ناخوانده
ای سلام گرم خورشید از فراسوها به تو
شب پناه آورده با انبوه شب‌بوها به تو

بغض خود را ابرها پیش تو خالی می‌کنند
از غم صیاد می‌گویند آهوها به تو

ای ضریحت عشق! از هر لذتی شیرین‌تر است
لحظه‌ای که می‌رسد دست النگوها به تو

چون کبوتر دست برمی‌داشتند از رسم کوچ
فکر می‌کردند اگر روزی پرستوها به تو

نسخه‌ی درماندگان است آب سقاخانه‌ات
ای که دارد بستگی تأثیر داروها به تو

نغمه‌ی نقاره یک سو، یک طرف هوهوی باد
من دلم را داده‌ام در این هیاهوها به تو

سیده تکتم حسینی
  • ناخوانده
ادخلوها بسلامٍ آمنین... در باز شد
از میان جمعیت راهی به این سر باز شد

در حرم سهل است، حتی در دل میدان مین
هر زمان که یارضا گفتیم، معبر باز شد

اول نامش که آمد بر زبانم سوختم
در دلم بال صد و ده تا کبوتر باز شد

از صدای گریه‌ی زن‌ها یکی واضح‌تر است
خوش به حالش بعد عمری بغض مادر باز شد

دار قالی... پنجره فولاد... مادر سال‌ها
بس که روی هم گره زد بخت خواهر باز شد

نان حضرت، آب سقاخانه، اشکی پر نمک
سفره‌ی یک شعر آیینی دیگر باز شد

مادر از باب‌الرضا رد شد، به من رو کرد و گفت:
بچه که بودی زبانت پشت این در باز شد

محمدحسین ملکیان
  • ناخوانده

مضمون بکر غیر تو پیدا نمی کنم
جز مدح دوست، لب به سخن وا نمی کنم

معنای پاک اسم تو در هیچ واژه نیست
من با پیاله دست به دریا نمی کنم

در وصف آستین سخن را به هیچ روی
صد سینه حرف دارم و بالا نمی کنم

من ذرّه ام که خانه ی خورشید خویش را
از هیچ کس به جز تو تقاضا نمی کنم

ای گنبد همیشه مطهّر به عطر اشک
جز در حریم کوی تو مأوا نمی کنم

در آستان بخشش تو چون حضور شمع
جز با سرشک و شعله مدارا نمی کنم

آن قدر سربلند بر ایوان نشسته ای
کز دور هم به جز تو تماشا نمی کنم

پیش تو دست مثل علف می زنم به خاک
چون سرو، سر به سوی ثریّا نمی کنم

نامم اگر غلام رضا هست، خویش را
با نردبان اسم تو بالا نمی کنم

غلامرضا شکوهی

  • ناخوانده

ذکر پابوس شما از لب باران می ریخت
ابر هم زیر قدمهای شما جان می ریخت

هر چه درد است به امیّد دوا آمده بود
از کف دست دعای همه درمان می ریخت

عطر در عطر در ایوان حرم می پیچید
بر سر دوش همه زلف پریشان می ریخت

نور در آینه های حرمت گل می کاشت
از نگاه در و دیوار گلستان می ریخت

روی انگشت همه شوق دعا پر می زد
از ضریح دلتان آیه احسان می ریخت

چشم در قاب مفاتیح تو را خط می برد
روی اسلیمی لب نام تو طوفان می ریخت

بس که در کوچه ی دیدار غریب آمده بود
در شبستان حرم شام غریبان می ریخت

روز بر قامت خورشید فلک، شب در ماه
نور از چشمه خورشید خراسان می ریخت

غلامرضا شکوهی

  • ناخوانده

از تناقض‌های عادت گشته سرشاریم ما
گاه اصراریم ما، گه‌گاه انکاریم ما

هرکجا پا می‌گذاریم اشکمان جاری شود
هیئت دیوانگانیم، ابر سیّاریم ما

دست خالی را پر از تسبیح و تربت می‌کنیم
رونق از نام رضا داریم، بازاریم ما

کعبه مردم شدیم از بس ترک برداشتیم
سینه‌چاک مرتضی هستیم، دیواریم ما

روضه می‌خوانیم و خصم روضه، از رو می‌رود
شکر حق، با قابض‌الارواح، همکاریم ما

سفره همسایه رنگین‌ می‌شود از خون ما
مجری امضای طوماریم، خودکاریم ما

چشم ما بر دست زوار است در باب جواد
در بغل سرقفلی باب رضا (ع) داریم ما

سهم سقاخانه ما را فزون‌تر کن ز پیش
گر تصور می‌کنی امروز هوشیاریم ما

در دل ما دائما نقاره‌ها هو می‌کشند
مطرب و درویش و شهرآشوب و بیماریم ما

مطرب و درویش و شهرآشوب و بیمار و خراب
الغرض خوبیم یا بد! خیل زوّاریم ما

با کبوترهای تو، پر می‌کشد دست دعا
چشمِ آهوئیم، یک آمین طلبکاریم ما

گوشه‌ای پای ضریحت دست ما را بند کن
دست ما را بند کن جایی، گرفتاریم ما

کم نمی‌آید کَرَم، از بس که یارِ ما یکی است
کم نمی‌آید توقع، بس که بسیاریم ما

شانه‌ات، تابوت ما را تا کجا خواهد کشید؟
بعد مُردن هم تو را ای عشق، سرباریم ما

احمد بابایی

  • ناخوانده
در گوشه‌ای ز صحن تو قلبم نشسته است
دل، طوقِ الفتی به ضریح تو بسته است

چون دشت‌های تشنه در این آستان قدس
در انتظار ابر عنایت نشسته است

چون ذره بر ضریح خود ای روح آفتاب!
ما را قبول کن که دل ما شکسته است

فوج کبوتران تو آموخت عشق را
پرواز نور در حرمت دسته دسته است

دریاب روح خستۀ ما را که مثل اشک
دیگر امید ما ز دو عالم گسسته است

می‌آید از تراکم عالم به این دیار
قلبی که از تزاحم اندوه خسته است

غلامرضا شکوهی
  • ناخوانده