ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر عاشقانه» ثبت شده است

صوتت -اگرچه حنجره‌ات ساز بادی است-
یادآور صدای سه‌تار "عبادی" است!

اندام تو میان کمربند کافرت
چون شعب در محاصره‌ی اقتصادی است!

رنگین‌کمان به پیروی از ابروان تو
پیوسته در تصور من نوک‌مدادی است

هر جمعه شب به عشق تو تا مسجد آمدن
مثل نماز جمعه سیاسی-عبادی است!

آغوش من برای همیشه از آنِ توست
سلول تنگ سینه‌ی من انفرادی است!

با اینکه با تو زندگی نوح هم کم است
بی تو همین دو نصف نفس هم زیادی است!

همراه من بمان که به ناباوران عشق
ثابت کنیم شاکله‌ی عشق شادی است

ثابت کنیم گسترش عشق در جهان
واجب‌تر از مبارزه با بی‌سوادی است!

غلامرضا طریقی

  • ناخوانده

مثل شهاب می گذرم از کنارتان
خانم! منم ستاره ی دنباله دارتان

دلخوش به این شدم که بیفتد مسیر من
هر صد هزار سال شبی در مدارتان

از جوّتان که ردبشوم شعله می کشم
پیداست گُر گرفته تنم از شرارتان

من بی گلایه سوختم اما چه می شود
آن سالها که سوخته در انتظارتان

دیگر بس است هر چه صبورانه سوختم
دیگر بس است هر چه شدم داغدارتان

این بار می خورم به تو تا منفجر شوی
شاید که حس کنید مرا در کنارتان

آتش به سنگ می خورد و زاده می شود
صدها شهاب ملتهب از انفجارتان

«من» آفریدمت و خودم کشتمت شبی    
حالا، غزل غزل شده ام سوگوارتان

مهدی علیمردان

  • ناخوانده

این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته
موج، ماهیهای عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام من تصویر ابر تیره‌ ایست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته

مرگ حق دارد که از من روی برگردانده است
زندگی در کام من زهر هلاهل ریخته

هر چه دام افکندم، آهوها گریزان‌تر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته

زاهدی با کوزه‌ای خالی ز دریا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!

فاضل نظری

  • ناخوانده

انکار مکن داعیهٔ دلبری‌ات را
بگذار ببوسم لب خاکستری‌ات را

از منظر من باکرهٔ باکره‌هایی
هرچند سپردی به سگان دختری‌ات را

دستی بکش از روی کرم بر سر و رویم
تا لمس کنم عاطفهٔ مادری‌ات را

مصلوب هم‌آغوشی بابلسریان کن
یک‌چند مسیحای تن آذری‌ات را

حاشا که همانند و حریفی بتوان یافت
طبع من و آوازهٔ اغواگری‌ات را

ای شأن نزول همه ادیان الهی
حالی یله کن دعوی پیغمبری‌ات را

هم مادر و هم خواهر و هم همسر من باش
تا شهره کنی شیوهٔ همبستری‌ات را

علی اکبر یاغی تبار

  • ناخوانده

دنیا خلاف خواسته ی ما گذشته است
دیروز پیش روست و فردا گذشته است

تقویم من پر است از "امروز دیدنت"
امروز یا نیامده و یا گذشته است

در جستجوی بخت به هر جا رسیده ام
او چند لحظه قبل، از آن جا گذشته است

در بین راه، عشق همان عابری ست که
با غم به من رسیده و تنها گذشته است

ای گل! همین که موقع بوئیدنت رسید
دیدم که عمر من به تماشا گذشته است

این غیرت است یوسف من، هی نگو هوس
از گیسوی سفید زلیخا گذشته است

با آن عصای معجزه بشکاف نیل را
نشکافی آب از سر موسی گذشته است

مثل قدیم باز هم از عاشقی بگو
هرچند، فکر می کنم از ما گذشته است

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده

تا به دست باد می‌ریزند گیسوها به هم
می‌خورند از لرزش بسیار، زانوها به هم

نیست در دنیا پلی از این شگفت‌انگیزتر
می‌رسد با یک نخ باریک، ابروها به هم

چشم‌ها دریا و ابروها دو تا قوی سیاه
اخم کن نزدیک‌تر باشند این قوها به هم

با خیالش در بغل دارد تو را دیوانه‌ای
هر کجا دیدی گره خورده‌ست بازوها به هم

می‌رسد روزی که ما هم‌سنگ یکدیگر شویم
می‌خورد یک روز قانون ترازوها به هم

عاشقیم اما چرا از هم خجالت می‌کشیم؟
کاش اصلا دل نمی‌بستند کم‌روها به هم!

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده

راه دشوار است و باید همسفر پیدا کنم
عارفی صاحب دل و صاحب نظر پیدا کنم

جاده پر پیج و خم است و باید ازآن بگذرم
راه را با خوردن خون جگر پیدا کنم

هرکدام از همرهانم از مسیری رفته اند
کاش از حال رفیقانم خبر پیدا کنم

گرچه سرمست از شرابی سرخ و چندین ساله ام
باید از این می رفیقی کهنه تر پیدا کنم

چون که لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
می روم تا اینکه یاری معتبر پیدا کنم

بنده ی آنم که در محراب عشقش روز و شب
دست و پا گم میکنم تا بال و پر پیدا کنم

یارب از تردامنی ها خاطری دارم حزین
مرحمت کن چشم تر یا شعر تر پیدا کنم

نعیم رحیمی

  • ناخوانده

این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ی ویرانی من است

امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یُمن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو غزلم، شور و حال مُرد
بعد از تو حس شعر، فنا شد، خیال مُرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
برچشم باز، فرصت دیدن نمی دهد

وقتی نقاب، محور یکرنگ بودن است
معیار مهر ورزیمان، سنگ بودن است

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است
اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است

این عشق نیست، فاجعه ی قرن آهن است
من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوبِ تو را بد شنیده ام

حق با تو بود، از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم، که خسته ام

بیزارم از تمام رفیقان نارفیق
اینها چقدر فاصله دارند با رفیق

من را به ابتذال نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند

تا این برادران ریاکار زنده اند
این گرگ سیرتانِ جفاکار زنده اند

یعقوب درد می کشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله ی ناجور می شود

اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هرآینه بر دار می زنند

اینجا کسی برای کسی، کس نمی شود
حتی عقاب درخور کرکس نمی شود

جایی که سهم مرگ بجز تازیانه نیست
حق با تو بود، ماندنمان عاقلانه نیست

ما می رویم، چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم، هر که  بماند، مخیّر است

ما می رویم، گرچه زِ الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است

دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاکِ مسلمان ابوذر است

ما می رویم، مقصدمان نامشخص است
هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است

از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا که گرگ، با سگ گله برادر است

ما می رویم، ماندنِ با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیریست رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم، قافله پیرانِ قافله

اینجا دگر چه باب من و پای لنگ نیست
باید شتاب کرد، مجالِ درنگ نیست

بر درب آفتاب پی باج می رویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم

اسلام ولی‌محمدی

  • ناخوانده
صبوری نیز راه گریه را بر من نمی گیرد
کسی راه مسافر را دم رفتن نمی گیرد

مرا آنگونه می خواهی که می خواهی، چه می خواهی؟
غباری را که توفان نیز بر دامن نمی گیرد؟

من از ترس جدایی حرف هایم را نخواهم خورد
صدای کوه، زیر ریزش بهمن نمی گیرد

تو در هر جامه ای باشی به چشم عشق زیبایی
کسی که اهل دل باشد سراغ از تن نمی گیرد

امان از دل که می گوید بزن بر طبل رسوایی
ولی دیوانگی های مرا گردن نمی گیرد

مرا چون دیگران دلخوش به تنهایی مکن ای عشق
که تنهایی در این دنیا تو را از من نمی گیرد

محمدحسن جمشیدی
  • ناخوانده

تنها اگر گلایل پرپر می‌آورم
دارم ادای عشق تو را در می‌آورم

یک شاخه‌ی صمیمی مریم که ساده است
دستم به دامنت برسد سر می‌آورم

با روزنامه پنجره را فرش می‌کنم
از آسمان دریچه‌ی دیگر می‌آورم

من قول داده‌ام به تو بالای پشت‌بام
فردا هزار دانه کبوتر می‌آورم

فردا سر قرار، تو باران می‌آوری
من با خودم گلایل پرپر می‌آورم

سیدابوالفضل صمدی

  • ناخوانده