ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر عاشورا» ثبت شده است

آن مرد رفت و ماند کلامش؛
«ما ملّتِ امام حسینیم»
اما، یکی از آینه پرسید:
«ما ملّتِ کدام حسینیم؟»

او با ستم، کنار نیامد
با جهل، سازگار نیامد
بی‌خود به کارزار نیامد
ما ملّتِ کدام حسینیم؟

فرمود: «این که شیوۀ دین نیست
ای قوم! دینِ جدّ من این نیست!
دین با دروغ و حیله، عجین نیست»
ما ملّتِ کدام حسینیم؟

فرمود: «اهلِ دین به زبانید
دنیاپرست کیست؟ همانید
دردا! شما حرام‌خورانید»
ما ملّتِ کدام حسینیم؟

فرمود: «اگرچه اهلِ ریایید
هرچند دشمنانِ خدایید
تا وقت هست سوی من آیید!»
ما ملّتِ کدام حسینیم؟

فرمود آن بهارِ یتیمان:
«جز مِهر، چیست معنیِ ایمان؟»
او بود از تبارِ کریمان
ما ملّتِ کدام حسینیم؟

او دستگیرِ کارگران بود
پیگیرِ وضعِ کولبران بود
پشت و پناهِ دربه‌دران بود
ما ملّتِ کدام حسینیم؟

او دم به دم، شعار نمی‌داد
در مسندش قرار نمی‌داد-
هرکس که دل به کار نمی‌داد
ما ملّتِ کدام حسینیم؟

او خارِ چشمِ راهزنان بود
مغضوبِ اختلاس‌کُنان بود
حیدر چگونه بود؟ چنان بود
ما ملّتِ کدام حسینیم؟

او بود هم‌نشینِ نداران
یارِ تمامِ بی‌کس‌وکاران
بارانِ مهربانِ بهاران...
ما ملّتِ کدام حسینیم؟

او شیرِ روز و عابدِ شب بود
پاکیزه‌خویِ پاک‌نسب بود
تمثالِ بی‌مثالِ ادب بود
ما ملّتِ کدام حسینیم؟

آن مردِ حق، علیهِ ضلالت...
آن نور، در برابرِ ظلمت...
جان داد و تن نداد به ذلّت
ما ملّتِ کدام حسینیم؟

او «کُشتۀ فتاده به هامون»
او «صیدِ دست‌وپازده در خون»
ما کیستیم؟ عشقِ تریبون!
ما ملّتِ کدام حسینیم؟

ما کیستیم؟ اهلِ تظاهر
ما کیستیم؟ مستِ تبختر
ما نیستیم مردِ تدبّر
ما ملّتِ کدام حسینیم؟

ما غافل از مسیر و مرامش
بی‌بهره از پیامِ کلامش
تنها دکان زدیم به نامش
ما ملّتِ کدام حسینیم؟

مجتبی احمدی

  • ناخوانده

باد آمد سحاب را گم کرد
اشک از دیده خواب را گم کرد

رفت از دست در افق امید
تشنه کامی سراب را گم کرد

در ستیغ و محاق نیزه و تیر
شمس حق ماهتاب را گم کرد

خضر عشاق گرم دیدن بود
سیل اشک آمد آب را گم کرد

علی اکبر که بر زمین افتاد
آسمان آفتاب را گم کرد

آنچنان زخم روی زخم آمد
که عدو هم حساب را گم کرد

خواست تا خیمه پر کشد اما
شیر زخمی عقاب را گم کرد

پدر آمد به یاریش برود
من بمیرم رکاب را گم کرد

پسر بوتراب بین تراب
نوه ی بوتراب را گم کرد

جلد قرآن خویش پیدا کرد
برگه های کتاب را گم کرد

حسن لطفی

  • ناخوانده

چادر خاکی نشان مادری زینب است
ارث زهرا صورت نیلوفری زینب است

خط فکرم بر گرفته از دمشق و کربلاست
هرچه دارم از دعای مادری زینب است

پیکرم صحرای تربت، در رگم آب فرات
این یکی از راه شیعه پروری زینب است

من کیم تا دم زنم از عمه سادات چون
ذات الله الصمد خود مشتری زینب است

کشتی ارباب با دستان زهرا می رود
لنگر کشتی نخی از روسری زینب است

علم او از بس که از حد تصور خارج است
حضرت جبریل هم پا منبری زینب است

بیمه کردم قلب بیمارم به اشک روضه ها
خوش به حال آن کسی که بستری زینب است

قلب ما سنگ است و با گریه طلایی میشود
مجلس روضه محل زرگری زینب است

رنگ خاکستر برای ما گریز پر غمی ست
غیرت ما معجر خاکستری زینب است

با تمام این مصیبتها چه زیبا گفته است
" ما رایت الا جمیلا " برتری زینب است

شاه افتاد از فرس، رخداده در مجلس، ولی
مات کردن شیوه افشاگری زینب است

لال شد عالم در آن وقتی که گفتی اُسکُتو
اهل عالم این صدای حیدری زینب است

امیرحسام یوسفی

  • ناخوانده

زمین حسینیه کوچک حسینی هاست
غمش قشنگ ترین اتفاق این دنیاست

به جای عالم و آدم به خویش زحمت داد
کسی نخواست از او ، او خودش چنین می خواست

برای هیچ کسی آرزوی مرگ نداشت
((هوالکریم)) یکی از صفات این آقاست

خودش تمام جهان را سوار کشتی کرد
بگو به نوح که آقای ما دلش دریاست

دلیر بود ولی جنگ را شروع نکرد
حریف، مرد نباشد، جدال بی معناست

حریف آمدو جای حسین خود را کشت
حسین علت هستی حسین روح بقا ست

سرش به نیزه علم شد که بعد اینهمه سال
به یاد او سر عشاق تا ابد بالاست

و با شهادت خود آنچنان قیامت کرد
که تا قیام قیامت عزای او برپاست

ازآن زمان که لباس حسین غارت شد
الی الابد به تن شیعیان لباس عزاست

نگو دلیل ندارد به سینه کوبیدن
دلیل، سینه مجروح سید الشهداست

به یاد حاجی شش ماهه شور باید داشت
چنانکه هروله از واجبات سعی و صفاست

حسین غایت دین است و عالِم شیعه
اگر حسین شناس است صاحب فتواست

غبار قبر بروجردی ام همانکه نوشت
گل عزای لرستان به درد چشم شفاست

مرید(( شاخسیِ )) پرشور آذری هایم
 خروش غیرت آنان زبانزد دنیا ست

ببین چه روضه ی داغیست نخل  یزدی ها
که یاد یک تن عریان میان یک صحراست

جریده و کتل و چلچراغ و طوق و علم...
...علم بزرگترین یادگار عاشوراست

علم نماد قیام است مثل سرو، رشید
علم به یاد علمدار،خوش قد و بالاست

لوای زاده ی مرجانه سرنگون گردید
ولی هنوز علم مثل کوه پا برجاست

مجید تال

  • ناخوانده

با سری بر نی، دلی پرخون، سفر آغاز شد
این سفر با کوله باری مختصر آغاز شد
 
کربلا اما برای زینب از این پیش تر
از شکاف فرق خونین پدر آغاز شد
 
کربلا شاید که با تیری به تابوت حسن
کربلا شاید که با خون جگر آغاز شد
 
خیمه ای که سوخت، زینب را به حیرت وا نداشت
کربلا از شعله های پشت در آغاز شد
 
کربلا را دیده ای از چشم زینب؟ معجزه ست!
وه! چه اعجازی که با شق القمر آغاز شد
 
اربعین، زینب مجال گریه بر این داغ یافت
پس محرم تازه در ماه صفر آغاز شد
 
کربلا با داغ هفتاد و دو تن پایان گرفت
کربلای دیگری با یک نفر آغاز شد
 
هر که می گوید سرآغاز و سرانجامش چه شد
ساده می گویم که سر  انجام و سر آغاز شد

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده

غمش از لشگرش بزرگ‌تر است
خنجر از حنجرش بزرگ‌تر است

زینب از بس که داغ دید انگار
خیلی از مادرش بزرگ‌تر است

چه کند با علی اصغر که
نیزه ها از سرش بزرگ‌تر است

چه کند با علی اکبر که
سرش از پیکرش بزرگ‌تر است

هر قدر تیر حرمله دارد
از سر اصغرش بزرگ‌تر است

اربا اربا... همین بگویم که
اصغر از اکبرش بزرگ‌تر است

خوش به حال کسی که از انگشت
کمی انگشترش بزرگ‌تر است

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده
آن سبک‌بالان که خون پر می‌زند در بالشان
آفتاب افتاده در آیینه اقبالشان

باغ صدها غنچه نشکفته دارد زیر سر
نیست آن عطری که پیچد در حریم حالشان

آبروی جان پاکان بین که هرجا می‌روند
می‌رود شمشیر دشمن هم به استقبالشان

یادشان آباد آن مرغان که هنگام سحر
شعله زد گل درمیان برگ‌های بالشان

چشم من‌گر در پی یار است معذورم بدار
خوبرویان می‌برند آیینه در دنبالشان

باش تا این نیک‌گفتاران خوش‌پندار نیز
واشود صبح قیامت نامه اعمالشان

رهزنان جان ما این شوخ چشمانند آه
جان ما؟ «نوذر» برو شوخی مکن با مالشان

نوذر پرنگ
  • ناخوانده

خوش آن سپیده که خورشید سر نداشته باشد
خوش آن شبی که نشان از سحر نداشته باشد

خوش آن سروش که در گوش نیزه وحی بخواند
که بی رسالت وی نی شکر نداشته باشد

خوش است سر بتراشد قلم به مدحت مردی
که روز واقعه از سر خبر نداشه باشد

تنش بماند بر پشته ی سپاه دلیرش
تنش بماند و کاری به سر نداشته باشد

چگونه غرقه شود دشت در پیاله ی خونش،
اگر به هیبت کوهی جگر نداشته باشد؟

کجا رسد به زلالی رود طینت مردی،
چو آب صاف گر از خود گذر نداشته باشد؟

به گاه رزم تو ناگاه از سپاه کسی گفت
خدا کند که نشان از پدر نداشته باشد

تن تو شیشه ی دلتنگی شمیم غروب است
علی الخصوص زمانی که سر نداشته باشد

شلوغ کرده سر ناطق تو شام و عجب نیست
که هر کسی به سرش این هنر نداشته باشد

شده است آینه ی دخترت سر تو شبانه
خوش آن شبی که نشان از سحر نداشته باشد

امیرحسین مرادی

  • ناخوانده

لب تشنه‌ای، به یاد لب خشک اصغری
آن داغ دیگری است و این داغ دیگری

گاهی زره به تن، به علی می‌شوی شبیه
گاهی عبا به دوش، شبیه پیمبری

گفتند کوفیان به تو از هر دری سخن
واشد به دردهای تو از هر سخن دری

با صد هزار جلوه برون آمدی... دریغ
با صد هزار دیده ندیدند برتری

تنهایی تو بیشتر از پیش واضح است
حالا که در میان شلوغی لشگری

رو می کنی به آب، چه روی مشعشعی
دل می کنی از آب، چه آب مکدری

شمشیر می‌کشی...چه شکوهی، چه هیبتی
تکبیر می‌کشند...چه الله اکبری

یاران بی‌بدیل، عجب جمع سالمی
اعضای چاک‌چاک چه جمع مکسری

آن‌ها که روی دست محمد ندیده‌اند
بر نیزه دیده‌اند که از هر نظر سری

تصویر کردن تو به جا نیست بیش از این
تصویری از تو نیست به جا و مصوری

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده

قبول دارم در کربلا صواب نکردم
ملامتم نکن! آغوش را جواب نکردم

 همه توان خودش را گذاشت حرمله اما
خدا گواه به سمت علی شتاب نکردم

 به زهر، کام مرا تلخ کرد حرمله اما
هوای بوسه بر آن شیشه ی گلاب نکردم

 هزار بار مرا سمت مشک آب فرستاد
ولی به حضرت عباس فکر آب نکردم

دو راه داشتم: اصغر – حسین... ساده بگویم
که چشم بستم و از این دو انتخاب نکردم

به تیره بختی من تیر نیست در همه عالم
که هیچ کار برای دل رباب نکردم

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده