ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر امام علی» ثبت شده است

خیالش باز، شعری بر لبم بی اختیار آورد
که اوصاف علی طبع مرا اینگونه بار آورد

کلاف شعر دارم، سالها کارم غزل بافی ست
دراین بازار آشفته، علی تحسین کند کافی ست

نوشتم شاعرش هستم، عجب وهم و خیالاتی
نوشتم بی علی هیچم، چه توضیح اضافاتی...

به قرآن سر زدم دیدم علی گویا تراز آن است
نوشتم عرش...دیدم مرقدش اعلی تر از آن است

من از شوقش زمین خوردم، ولی مولا بلندم کرد
همیشه یاعلی گفتم، علی از جا بلندم کرد

سَر و سِرّ مرا با او، کسی جز او نمی داند
علی نادیده می بیند،علی ننوشته می خواند

چه بهتر ازهمین اول بگویم حرف آخر را
کسی از ابتدا تا انتها نشناخت حیدر را

کسی نشناخت حیدر را به غیر از مصطفی وقتی...
گره زد دست خود را سخت در دست خدا وقتی....
...به چشم حاجیان شور تماشا می رسید آنروز
کنار برکه ای دریا به دریا می رسید آنروز

نگاه نافذ احمد، زمین را در تصرف داشت
زمان هم از نبی انگار دستور توقف داشت

نفس ها حبس شد...، در سینه ها خوف و رجا افتاد
بدون همهمه زنگ شتر ها از صدا افتاد

زمینِ گرمِ صحرا از پریشانی سراسر بود
همه باخویش می گفتند آیا حج آخر بود؟!

نبی فرمود بسم الله،ای ارض و سما بشنو!
گواهی باش ای تاریخ! پیغام مرا بشنو

دوباره صحبت از اسرار خلقت می کنم آری
ولی این مرتبه اتمام حجّت میکنم آری

نمانَد زحمت پیغمبران بیهوده، ای مردم!
نه اینکه حرف من باشد خدا فرموده، ای مردم!

نبی همدوش مولا آسمان ها را هوایی کرد
خدا از شاهکار آفرینش رو نمایی کرد

نبی فریاد زد، بر عالم و آدم مسلم شد
علیّ بن ابی طالب، ولیُ الله اعظم شد

برای خاتم پیغمبران جزاو نگینی نیست
شهادت می دهم جز او امیرالمومنینی نیست

شکاف کعبه آیا ماند در نزد شما مغفول؟
طواف مرتضی کردید آری ((حَجُّکم مقبول))

الهی گُر نگیرد آتش خاموشِ بعضی ها
الهی که بسوزد پنبه ی در گوش بعضی ها

پیمبر گفت آری انتظار آمد به سر دیگر
ازین دنیای فانی بسته ام بار سفر دیگر

وصیت می کنم هرکس که من مولای او هستم
بداند این علی هارون و من موسای او هستم

که عقبی بی علی  فانی و دنیا باعلی باقی
غدیر خم به جوش آمد...الا یا ایها الساقی!

امام المتقین، عین الیقین، حبل المتین، حیدر
عَماد الآصفین، شمس المبین، یعسوب دین، حیدر

علی غایب، علی حاضر، هُوالاوّل هُوَالآخِر
علی پنهان، علی پیدا، هُوَالباطن هُوَالظاهر

((اَشدّاء علی الکفار)) قَتّال العرب... یعنی...
جهان از شوکتش فریاد زد: یاللعجب، یعنی...
...خدا وقت تماشایش، دلِ بی طاقتی دارد
خوشا قنبر برای خود چه اعلی حضرتی دارد

پناه آهِ مظلومان کجا فکر خلافت داشت؟
علی بی تاج و مسند نیز بر دلها حکومت داشت

برایش فتح خیبر مثل تفریحی در اوقات است
دلِ مسکین به دست آوردنش فتح الفتوحات است

میان جنگ هم شمشیر او چون تیغ جراحی ست
 اگر خون ریخت،درمان کرد،اعجازش یداللهی ست

ریاضت دیده هم از خاک با جادوگری، زر ساخت
هنر او داشت که از خاک پای خود ابوذر ساخت

عوالم را ببین،آتش علی دریا علی گفته
که حتی دشمنش در وصف او ((لولا علی)) گفته...

علی هرگز نمی بندد به روی هیچ کس در را
کسی از ابتدا تا انتها نشناخت حیدر را

مجید تال

  • ناخوانده

من که دائم پای خود دل را به دریا میزنم
پیش تو پایش بیفتد قید خود را می
زنم

در وجودم کعبهای دارم که زایشگاه توست
از شکاف کعبه گاهی پرده بالا می
زنم

این غبار روی لب‌هام از فراق بوسه نیست!
در خیالم بوسه بر پای تو مولا می
زنم

از در مسجد به جرم کفر هم بیرون شوم
در رکوعت می
رسم، خود را گدا جا می‌زنم

اینکه روزی با تو میسنجند اعمال مرا
سخت می
ترساندم، لبخند اما میزنم

من زنی را میشناسم در قیامت… بگذریم!
حرف‌هایی هست که روز مبادا می
زنم

کاظم بهمنی

  • ناخوانده

تا حس شود صدای تو، آب آفریده شد
چشمت غریب بود، شهاب آفریده شد

تحریر گام‌های تو را در جواب آب
رودی که می‌رسد به شتاب آفریده شد

بی مهر تو چه می‌گذرد بر شب قلوب؟
دوزخ جواب بود و عذاب آفریده شد

ربط تو با تراب در ابهام مانده بود
صحرای تشنه کام و سحاب آفریده شد

پرسش مهیب بود: خدایا چگونه‌ای؟
کعبه دهان گشود و جواب آفریده شد

قربان ولیئی

  • ناخوانده

ساقی شبیه ساقی کوثر نیامده
جز او کسی به جای پیمبر نیامده
جز او برای فاطمه همسر نیامده
از کعبه جز علی احدی در نیامده
یعنی کسی به پاکی حیدر نیامده

هر کس غلام فاطمه شد در پناه اوست
شاهی که عرش دوش نبی جایگاه اوست
در معرکه سلاح نبردش نگاه اوست
این گیسوی سیاه که تنها سپاه اوست
بر شانه اش سیاهی لشکر نیامده

اولاد مرتضی همه ذاتاً مطهرند
قرآن ناطقند، شفیعان محشرند
شاهان روزگار غلامان قنبرند
خدّام عرش گوش به فرمان حیدرند
دور و برش که قحطی نوکر نیامده

ابروش وقت جنگ کم از ذوالفقار نیست
دنیا به جنگش آمده و بی قرار نیست
در مکتبش ضعیف کشی افتخار نیست
کرار که در مبارزه اهل فرار نیست
این کارها به فاتح خیبر نیامده

هرگز نمی شود علم عشق سرنگون
عشقش کشیده است دلم را به خاک و خون
پایان کار عاشق او چیست جز جنون؟
او گرد خاک پای علی شد که تا کنون
سردار مثل مالک اشتر نیامده

گرچه نبی نبود، وصی نبی که بود
مسند نشین بی بدل این اریکه بود
مردی که همسرش به ملائک ملیکه بود
باید خدا شوی که بفهمی علی که بود
کاری که از بنی بشری بر نیامده

در حال احتضار ولی فکر قاتل است
مولای ما نمونه انسان کامل است
بی مهر او تمام عبادات باطل است
آدم بدون عشق علی مشتی از گل است
حیف از دلی که در بر دلبر نیامده

دشمن هم از عنایت تو بی نصیب نیست
در کشور تو هیچ غریبی غریب نیست
بیچاره ای که در دل زارش شکیب نیست
با اینکه فکر آیه «أمّن یجیب» نیست
از بارگاه لطف تو مضطر نیامده

بر راه کفر سد زده دیوار تیغ تو
اصلاً هدایت است فقط کار تیغ تو
هو، حق، علی مدد، همه اذکار تیغ تو
دیدیم هر که رفت به دیدار تیغ تو
با سر فرار کرده… ولی سر نیامده

استاد در فنون نبردی ابوتراب
فرمانروای کشور دردی ابوتراب
حتی به مور ظلم نکردی ابوتراب
گفتم هزار مرتبه مردی ابوتراب
با تو هزار مرد برابر نیامده

شد در غم تو چشم هزاران یتیم تر
بعد از تو می شوند یتیمان یتیم تر
من از ازل اسیر تو ام یا قدیم تر
ای خانواده ات همه از هم کریم تر
از سفره ی تو پر برکت تر نیامده

حامد تجری

  • ناخوانده
آموخت تا که عطر ز شیشه فرار را
آموختم فرار ز یاران به یار را
دل می کشید ناز من و درد و بار را
کاموختم کشیدن ناز نگار را
پس می کشم به وزن و قوافی خمار را
 
گیرم که کرد خواب رفیقان مرا کسل
گیرم که گشت باده ز خشکی ما خجل
گیرم که رفت پای طرب تا کمر به گل
ناخن به زلف یار رسانم به فتح دل
مطرب اگر کلافه نوازد سه تار را
 
باید که تر شود ز لب من شراب خشک
باید رسد به شبنم من آفتاب خشک
دل رنجه شد ز زهد دوات و کتاب خشک
از عاشقان سلام تر از تو جواب خشک
از ما مکن دریغ لب آب دار را
 
شد پایمال خال و خطت آبروی چشم
از باده شد تهی و پر از خون سبوی چشم
شد صرف نحوه ی نگهت گفت و گوی چشم
گفتی بسوز در غم من، ای به روی چشم
تا می درم لباس بپا کن شرار را
 
با خود مگو که گیسوی مستانه ریخته
بخت سیاه ماست بر آن شانه ریخته
خون دل است آنچه به پیمانه ریخته
از بس که در طواف تو پروانه ریخته
یاران گذاشتند، همه کسب و کار را
 
خاکی که تاک از آن نتراوید خاک نیست
تاکی که سر نرفت زدیوار تاک نیست
آن سر که پاک گشت ز عشق تو پاک نیست
در سلک ما ملائکه گشتن ملاک نیست
آدم فقط کشید ز عشق تو بار را
 
ما سائل توایم و اگر مست کرده ایم
انگشتر عقیق تورا دست کرده ای
ما عیش خود چنان چه شد و هست کرده ایم
بیت تورا اجاره ی دربست کرده ایم
ساکن شدیم این دِلَکِ بی قرار را
 
بازار حُسن داغ نمودی برای که؟
چون جز تو نیست پس تو شدستی خدای که؟
آخر نویسم این همه عشوه به پای که؟
ما بهتریم جان علی یا ملائکه؟
ما را بچسب نه ملک بال دار را
 
این دست پاچگی ز سر اتفاق نیست
هول وصال کم ز نهیب فراق نیست
شرح بسیط وصل به بسط و رواق نیست
اصلاً مزار انور تو در عراق نیست
معنی کجا به کار ببندد مزار را
 
دلچسب شد فراق تو با  دام چشم تو
خال تو مُهر کرده به احکام چشم تو
زین تیغ کج که هست به بادام چشم تو
ختم به خیر باد سرانجام چشم تو
بادا ز خلق تا که در آری دمار را
 
با قل هو اللَهَ است برابر علی مدد
یا مرتضاست شانه به شانه به یا صمد
هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد
جوشانده ای ز نسخه ی عیساست این سند
گر دم کنند خون دم ذوالفقار را
 
ای آفتاب روز غدیرت شراب ساز
ای ذرّه های خاک درت آفتاب ساز
ای دستهای عبد تو عالیجناب ساز
شد خارهای خشک بیابان گلاب ساز
کردی ز بس جلیس گل روت خار را
 
ظهر است بر جهاز شتر آفتاب کن
خود را ببین به صفحه ی آب و ثواب کن
این برکه را به عکسی از آن رخ شراب کن
از بین جمع یک دو ذبیح انتخاب کن
پر لاله کن به خون شهیدان بهار را
 
غم شد بدل به یمن جمال تو بر نشاط
پرداخت قبض برق تو یک دوره انبساط
افتاد تشت ما ز سر بام بر حیاط
من غیر دل نمانده برایم در این بساط
آسی بکش که باز ببازم قمار را
 
مَن لی یَکونُ حَسبْ، یکونُ لدهره حَسْب
با این حساب هر چه که دل خواست کرد کسب
چسبیده است تیغ تو بر منکر نچسب
از انتهای معرکه بی زین گُریزد اسب
دنبال اگر کنی سر میدان سوار را

در معرکه چو تیغ کجت گشت سر فروش
تیغ تو خورد خون و خداوند گفت نوش
مرد قتال هستی و در زهد سخت کوش
تیر از نماز نافله ات میرود ز هوش
ناز طبیب میکشد این تیر زار را
 
تیغت به آبروی خودش آب دیده شد
زلفت به پیچ و تاب خودش تاب دیده شد
رویت هزار مرتبه در خواب دیده شد
هر دفعه لیک چهره ی اصحاب دیده شد
کو دیده ای که حمل کند آن وقار را
 
کس نیست این چنین اسد بی بدل که تو
کس نیست این چنین همه علم و عمل که تو
کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو
احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو
رفتی به شانه احمد مَکّی تبار را
 
بیدار و خواب کیست بجز مرتضی علی
شرّ و صواب کیست بجز مرتضی علی
آب و شراب کیست بجز مرتضی علی
عالیجناب کیست بجز مرتضی علی
این هفت تخت و نه فلک بی قرار را
 
از خاک کشتگان تو باید سبو دمد
مست است از نیام تو عمر بن عبدود
در عهد تو رطوبت مِی، زد به هر بلد
خورشید مست کرد و دو دور اضافه زد
دادی ز بس به دست پیاله مدار را
 
مردان طواف جز سر حیدر نمی کنند
سجده به غیر خادم قنبر نمی کنند
قومی چو ما مراوده زین در نمی کنند
خورشید و مه ملاحظه ات گر نمی کنند
بر من ببخش گردش لیل و نهار را
 
دل همچو صید از نفس افتاده میتپد
از شوق منزل تو دل جاده میتپد
تسبیح میتپد گِل سجاده میتپد
او رفته است و باز دل ِساده میتپد
از سادگان مگیر قرار و مدار را
 
دانی که من نفس به چه منوال می زنم
چون مرغ نیم کشته پر و بال می زنم
هر شب به طرز وصل تو صد فال می زنم
بیمم مده ز هجر که تب خال می زنم
با زخم لب چه سان بمکم خال یار را
 
قومی به زنگ خفت و دل از ینجلی نخفت
فولاد آبدیده چو شد صیقلی نخفت
مه خفت، مهر خفت، ولیکن علی نخفت
طغیانم از الست به صدها بلی نخفت
با لای لای خویش بخوابان غبار را
 
امشب بر آن سرم که جنون را ادب کنم
بر چهره ی تو صبح و به روی تو شب کنم
لب لب کنان به یاد لبت باز تب کنم
شیرانه سر تصرف ری تا حلب کنم
وز آه خود کشم به بخارا بخار را
 
افتد اگر انااللَهَت ای دوست بر درخت
ذوق لبت کلیم تراشد ز هر درخت
چون میشود ز نار تو زیر و زبر درخت
هر چیز هست، نیست ز من خوبتر درخت
در من بدم دوباره برقصان شرار را

خونین دلان به سلطنتش بی شمار شد
این سلطه در مکاشفه تاج انار شد
راضی نشد به عرش و به دل ها سوار شد
این گونه شد که حضرت پروردگار شد
سجده کنید حضرت پروردگار را
 
تا ظلم شعله گشت نهان بین ضعف خس
افتاد ذَنبِ جذبه ی تو گردن قفس
با اینهمه ز مدح تو کو راهه پیش و پس
مداح ِ مست، یک تنه یک لشگر است و بس
بی خود نیافت بلبل نام هزار را
 
آن که به خرج خویش مرا دار می زند
تکیه به نخل میثم تمّار می زند
تنها نه این که جار تو عمّار می زند
از بس که مستجار تو را جار می زند
خواندیم مَستِ جار همین مُستجار را
 
از من دلیل عشق نپرسید کز سرم
شمشیر می تراود و نشتر ز پیکرم
پیر این چنین خوش است که من هست در برم
فرمود: من دو سال ز ایزد جوان ترم
از صید او مپرس زمان شکار را
 
با خود شدی میان نمازت چو روبه رو
بر خویش سجده کردی و با خویش گفت و گو
تاج تو انّماست، نگین تو تنفقوا
چل حلقه نیز اگر به رکوعش دهد عدو
نازل نمیشود ملکی این نثار را
 
دل تاب ندارد که بر هم زنی قرار
با من چنان مباش که با خلق روزگار
اصلا که گفته بود در آری ز من دمار
صدپاره شد دلم ز حسادت چنان انار
دادی چو بر گدای مدینه انار را
 
وقتی که خضر میچکد از آن دهان تر
هر کس که بیش از تو برد بوسه سبز تر
زلفت سماع داد به چشم و دل و جگر
مطرب اگر دچار تو گردد سر گذر
قرآن به کف به زلف تو بندد سه تار را
 
از عشق چاره نیست وصال تو نوبتی ست
مُردن برای عشق ِتو حکم حکومتی ست
آتش در آب می نگرم این چه حکمتی ست
رخسار آتشین تو از بس که غیرتی ست
آیینه آب می کند آیینه دار را
 
یا رب کجاست حیدر کرار من کجاست
ویران شدم به عشق ِتو معمار من کجاست
با من ندار باش بگو دار من کجاست
آن نخل آرزوی ثمر دار من کجاست
در کربلا بکار برایم تو دار را
 
احمد تو را ز خلق الی ربنا شمرد
وقتی نبی شمرد یقیناً خدا شمرد
خود را علی شمرد و گهی مرتضی شمرد
جبریل یک شبه به چهل جا تورا شمرد
ای نازم این فرشته ی حیدر شمار را
 
زلفت سیاه گشت و شد ختم روزگار
خرما ز لب بگیر و غبار از جبین یار
تا صبح، سینه چاک زند مست و بی قرار
خورشید را بگو که شود زرد و داغ دار
پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را

یک دست آفتاب و دو جین ماه می خرم
یک خرقه از حراجی الله می خرم
صدها قدم غبار از این راه می خرم
از روی عمد خرقه ی کوتاه می خرم
با پلک جای خرقه بروبم غبار را

یک دست آفتاب و هزاران دو جین بهار
یک دست ماه و بهاران هزار بار
یک دست خرقه انجم پولک بر آن مزار
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
وقت است تر کنم به سبو زلف یار را

بی پرده گوشه ای بدنم را به خون بکش
کم کم مرا به شعله ی عشقی فزون بکش
تیغی به رویم از غم بی چند و چون بکش
بنشین و دفعتاً جگرم را برون بکش
چون ذوالفقار خویش مرقصان شکار را
 
ذکر علی علی به دو عالم شراب بست
راه نگاه بر همه بیدار و خواب بست
در کربلا علی دگر ره به باب بست
بیچاره مادرش چه امیدی به آب بست
یا رب مریز تو دل امّیدوار را

اصغر، به آب رفت و به تیری شکار شد
پس تارهای صوتی او تار تار شد
زلفش بنفشه زار بُد و لاله زار شد
تن پیش شاه ماند و سرش نی سوار شد
پر کرد نیزه حجم سر شیرخوار را

محمد سهرابی
  • ناخوانده

نه اعتنا به می و نه خمار می کردند
علی نبود، خلایق چه کار می کردند؟

علی اگر که نمی بود، شاعران در شعر
چه استفاده ای از ذوالفقار می کردند؟

به دار باقی مولا شتافتند آنان
کز عشق یار تمنای دار می کردند

ز هیبت سخنش، پایه های منبر نیز
زمان خطبه، سکوت اختیار می کردند

به دست حیدری اش بوسه زد در خیبر
و اهل کوفه به این افتخار می کردند

برای علم علی تازگی ندارد، هیچ
هرآنچه را که بر او آشکار می کردند

همه مناظر کوفه ز خویش می رفتند
اگر نگاهی از آن رخ شکار می کردند

بگو به منکر مولا که در شب هجرت
خلیفه های دروغین چه کار می کردند؟

در آن زمان که علی ذوالفقار می چرخاند
ز معرکه دو خلیفه فرار می کردند!

پیمان طالبی

  • ناخوانده

ماه می تابد از خم کوچه، چهره ای دائم الوضو دارد
پینه بر دستهاش و نعلینش اثر وصله و رفو دارد

مرد تنهاست، مرد غمگین است کمرش از فراق خم شده است
ساغر شادی اش اگر خالی است باده غم سبو سبو دارد

ضربان صدای او جاریست: با یتیمی به خنده مشغول است
سر تقیسم سهم بیت المال با صحابه بگو مگو دارد

باز امروز بغض نخلستان تا به سرحد انفجار رسید   
باز امشب به استناد کمیل، ماه با چاه گفتگو دارد

کاه گلهای کوچه مرطوبند اشک دیوار را در آورده است
ناله خانم جوانی که  هرچه دارد علی (ع) از او دارد

- از دو دستش طناب بگشایید، مبریدش به مسلخ بیعت
دیگر او را کشان کشان مبرید، ایّهاالنّاس! آبرو دارد

گرچه در بند غربت، از این شیر، گرگهای مدینه می ترسند
ذوالفقارش هنوز بران است  شور " حتّی تُقاتِلوا" دارد

حب مولا نتیجه سحر است، باش تا صبح دولتش بدمد
آن صنوبر دلی که می باید پیش او سرو، سر فرود آرد

...چارده قرن بعد خیلی ها دم از او می زنند اما مرد
همچنان خار بر دو چشمش هست، همچنان تیغ در گلو دارد

عباس احمدى

  • ناخوانده

مگر که باز رخت از پس نقاب در آمد؟
و یا که‌ صبح‌ دمیدست و آفتاب در آمد؟

همین که‌ خلق دو ‌چشمت تمام گشت خدا گفت:
مبارک است، مبارک، چه ‌خوب از آب در آمد

تویی که نقطه بسمِ اله کتابِ خدایی
ز شرح خال سیاهت علی کتاب در آمد

یداللهی و‌ نبی دید در میانه میدان
از آستین خدا دست بوتراب در آمد

گره زدم دل خود را فقط به زلف سیاهت
چه راست راه من از بین پیچ و تاب درآمد

بنازم این همه رحمت، که بارها همه دیدند
گناه تا به نجف آمد و ثواب درآمد

علی مقدم (عاصی خراسانی)

 

  • ناخوانده
کسی نیامده او را علی جواب کند
علی به سمت گدایان، خودش شتاب کند
کسی که روی علی ذره‌ای حساب کند
به آسمان رود و کار آفتاب کند
علی فقط که علی نیست، چارده نور است
از او جدا شدن از هفت پشت ما دور است

برای دایره‌ی شاعران بی تکرار
شده است خطبه‌ی بی‌نقطه، نقطه‌ی پرگار
در اولین خم زلفش اسیر شد عطار
هزار شاعر مضمون سرا هزاران بار
خیال وصف علی را قلم به دست شدند
شراب عشق علی را نخورده مست شدند

علی، علی است و زهرا شناسنامه‌ی اوست
شروع او حسن است و حسین ادامه‌ی اوست
صفات خاص ملائک صفات عامه‌ی اوست
من از خودم که نمی‌گویم، این چکامه‌ی اوست
برای او و خدا، دل، شریک قایل نیست
میان عاشق و معشوق، هیچ حائل نیست

که گفته روی زمین قرن‌هاست گم شده‌ایم؟
نه! ما مجاور کوی صد و دهم شده‌ایم
مسافر نجف و کربلا و قم شده‌ایم
مبلغ جریان غدیر خم شده‌ایم
غدیر از نظر شیعه عیدالاعیاد است
خدا ولایت خود را به شیعیان داده است

به هر که عاشق او شد اسیر می‌گویند
به دست‌های علی دستگیر می‌گویند
و اهل عرش، علی را امیر می‌گویند
هنوز جن و ملک از غدیر می‌گویند
جماعت این دو سه خط را ولی نمی‌فهمند
که چیزی از درجات علی نمی‌فهمند

علی که بود؟ نه می‌دانم و نه می‌دانی
محب او چه عرب باشد و چه ایرانی
چه آشکار سلامش کند چه پنهانی
چه در سلامت کامل چه در پریشانی
جواب می‌شنود از علی: سلام علیک
اگر مرید مرامش شدی بگو لبیک

به پاست تیر و علی روی پاست وقت نماز
نماز اوست زکات و گداست غرق نیاز
دهان کعبه از این کارهای او شده باز
که در نهایت ایجاز می‌کند اعجاز؟
به جز علی، که هر انگشت او هنرمند است
برای او در خیبر به تار مو بند است

اگر که دشمن او تیغ را غلاف کند
علی که جنگ ندارد، چرا مصاف کند؟
عمر به خوبی او باید اعتراف کند؟!
رواست کعبه نجف را اگر طواف کند
کجا شبیه به نهج البلاغه آمده است؟
کتاب‌های جهان را کسی ورق زده است؟

ستاره‌ای است برای خودش ابوریحان
ولی کنار علی می‌شود ابوحیران
که گفته نام علی نیست داخل قرآن؟!
هزار بار بخوان از شروع تا پایان
قسم به نقطه‌ی زیرین باء بسم الله
علی است معنی قرآن، سخن کنم کوتاه

ستاره روزنی از وصله‌ی عبای علی است
روایت است سماوات زیر پای علی است
به عرش رفته محمد، پی خدای علی است
به نقل قول، صدای خدا صدای علی است
قرار شعر بر این شد سخن شود کوتاه
چه "یا علی" بنویسم چه "فی امان الله"

محمدحسین ملکیان
  • ناخوانده

شمشیرِ زهر خورده به سر تکیه داده است
برعکس گشته خیر به شر تکیه داده است

گاهی شود هویت جنگل صنوبری
آن هم حساب کن به تبر تکیه داده است

از پنج تن چهار تنش هم به مرتضی
عالم اگر به پنج نفر تکیه داده است

این ماه ماه منشق شب‌های کوفه است
ماهی که ظاهراً به سحر تکیه داده است

عباس زیر بازوی او را گرفته است
این دفعه کهکشان به قمر تکیه داده است

گفتم که رفتنی است همان دم که دیدمش؛
می آید و پدر به پسر تکیه داده است

زینب سی و سه سال پس از داستان میخ
چون مادرش نشسته به در تکیه داده است

زخمی به نام فاطمه سر ریز می‌شود
زخمی که سال‌ها به جگر تکیه داده است

مهدی رحیمی

  • ناخوانده