ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۷۶ مطلب با موضوع «شاعر» ثبت شده است

از خیر قدر قضا گذشته
کار دلم از دعا گذشته

شب‌های بلند بی عبادت
در حسرت ربنا گذشته

سلطان شده روز بعد هرکس
از کوی تو چون گدا گذشته

گیرم که گذشت آه از حال
حالا چه کنیم با گذشته

طوری ز خطای ما گذر کرد
ماندیم ندیده یا گذشته

تصمیم به توبه تا گرفتم
فرمود: گذشته‌ها گذشته

هرجا که رسید گریه کردیم
آب از سر چشم ما گذشته

در راه نجات امت خویش
از خون خودش خدا گذشته

میخی که رسیده از مدینه
از سینه‌ی کربلا گذشته

یک تیر به حلق اصغرت خورد
از حنجر او سه تا گذشته

وا شد دهن کمان و حرفش
از گوش هجا هجا گذشته

از روی تن تو یک نفر نه
یک لشکر بی‌حیا گذشته

عباس کجاست تا ببیند
بر خواهر او چه‌ها گذشته

ابوالفضل عصمت پرست

  • ناخوانده

در میان خلق با او بوده هم‌سر فاطمه
از ازل ساقی علی بوده‌ست، کوثر فاطمه

نام زهرا می‌درخشد در میان اهل‌بیت
سیزده معصوم ما دُرّند، گوهر فاطمه

چون کلام‌ِحق که با«هُم فاطِمَه»آغاز شد
در میان پنج‌تن هم بوده محور فاطمه

در مقام آفرینش از نبی و از علی
با حدیث قدسی «لولاک» شد سر فاطمه

هردو یک روحند اما در دوتن، با این حساب
فاطمه شد حیدر کرّار و حیدر فاطمه

سیب در معراج با دست پیمبر شد دونیم
نیم آن شد ذوالفقار و نیم دیگر فاطمه

مرتضی با ذوالفقار انگار جولان می‌دهد
خطبه‌خوانی می‌کند تا روی منبر فاطمه

هر خطیبی روضه‌خواند از غربت مولا علی
انتهای منبر او ختم شد بر فاطمه

هرکسی در روضه‌های اهل‌بیتش کار کرد
پاسخش را می‌دهد چندین برابر فاطمه

بر قلوب شیعیان مهر شفاعت می‌زند
می‌تکاند چادرش را روز محشر فاطمه

مجتبی خرسندی

  • ناخوانده

تابیده است از دو نظر بر تو آفتاب
هم دختر حسینی و هم دختر رباب

هرچند "آمنه"ست و "امینه"، ولی حسین
نام تو را سکینه‌ی خود کرده انتخاب

درباره‌ی مقام بلند تو گفته‌اند؛
ممسوس در خداست شبیه ابوتراب

در هر دوعالم از سر ارج و بها تو را
شد "فخرة‌النسا" لقب از "سیدالشباب"

از آن زمان که راویه‌ی "شیعتی" شدی
دیگر برای شیعه گوارا نبوده آب

در کربلا و کوفه و شام و مدینه هم
شد قوت غالب تو فقط غصه و عذاب

درد تو را شنیده‌ام از سهل‌ساعدی
داغ تو را گرفته‌ام از مجلس شراب

آتش گرفت سینه‌ی دشمن برای تو
حتی دل یزید شد از داغ تو کباب

"بس کن که ناله‌ات جگرم را کباب کرد!"
این حرف را شنیده‌ای از فاطمه به‌خواب

رویش سیاه باد و دودستش بریده باد
هرکس که دست‌های تو را بسته با طناب

هرچند گریه پلک تو را زخم کرده است
هرچند راس رفته به نی برده از تو تاب

یک رکعت از نوافلت اما قضا نشد
گیرم هزاربار رسیدی به اضطراب

با ما بگو که زینب مضطر چکار کرد؟
وقتی که سم اسب گرفت از گلش گلاب...

ای روضه‌خوان واقعه‌ی کربلا، بگو؛
با اشک خود چگونه به‌پا کردی انقلاب

سرهای غیرتی سر نی سنگ خورده‌اند
تا دشمن از شما نتواند برد حجاب

ای بشکند دهان قلم‌های روزگار
وقتی کم است نام تو در این همه کتاب

شأن تو باشکوه‌تر از حرف‌های ماست
هرکس دروغ بسته به تو خانه‌اش خراب!

باشد دعای خیر تو تعجیل در فرج
زیرا دعای خسته‌دلان هست مستجاب

مجتبی خرسندی

  • ناخوانده

هر که مشهد می‌رود، از من سلامی می‌برد
شک ندارم پاسخت را از حرم می‌آورد
جانمازی، چادری، عطری و شاید بوسه‌ای
از دهان پنجره فولاد هم، می‌آورد

آه... اما بین مهمان‌های دارالحجه‌ات
جای من پشت ستون آخری خالی نبود؟
گرچه امشب در اتاقم اشک می‌ریزم، ولی
حال من آن روز در باب‌الرضا، عالی نبود؟

سرورم، من تابع جمهوری صحن توام
جان هرکس دوست داری، از وطن دورم نکن
حکم تبعید است هرجایی به غیر از مشهدت
گرچه سلطانی، ولی هربار مجبورم نکن

بار آخر عهد بستم دست‌هایم را بگیر
تا که من هم دست‌بندم را به ایوانت دهم
نذر کردم در شلوغی‌های اطراف ضریح
دست زائرهای کم‌رو را به دستانت دهم

...کل مشهد شوق دارد در حریمت باشد و
خوش به حال آن زمینی که به نامت خورده است
من خودم یک مشت خاکم، کاش می‎شد آخرش
آجری باشم که بر بالای بامت خورده است

الهام عظیمی

  • ناخوانده

باید که فقط یوسف زهرا بپسندد
ما را چه نیازی است که دنیا بپسندد

قنبرشدن این است که هر لحظه بگویی
من راضی‌ام آنگونه که مولا بپسندد

مجنون دمی از سرزنش خلق نرنجید
دیوانه شد آنقدر که لیلا بپسندد

از قافله دوریم ولی کاش از آن دور
یک ثانیه برگردد و ما را بپسندد

یک عمر نشستیم که در باز کند؟ نه
یک بار بیاید به تماشا... بپسندد

ما دغدغه داریم که ارباب ببیند
ما دغدغه داریم که سقا بپسندد

نه فکر حسابیم نه دنبال ثوابیم
ما آمده‌ایم اُمّ ابیها بپسندد

بگذار بخندند به این زارزدن‌ها
می‌ارزد اگر زینب کبری بپسندد

مجید تال

  • ناخوانده

الهی که من هم در این غم بمیرم
الهی که ماه محرم بمیرم

الهی که در لحظه احتضارم
بگویم حسین و همان دم بمیرم

الهی که دست مرا هم بگیری
که پای سیاهی پرچم بمیرم

الهی همه عمر خود اشک باشم
که در روضه های تو نم نم بمیرم

الهی که عشقت به رویم بخندد
که با گریه و سوز و ماتم بمیرم

مرا زنده کن بعد هربار مردن
که بار دگر هم از این غم بمیرم

شکستی شکستی شکستی شکستی
بمیرم بمیرم بمیرم بمیرم

رضا ابوذری

  • ناخوانده

نه کسی دیده دلی بی سر و سامان تر از این
نه شنیده است کسی دیده ی گریان تر از این

دیده ی ابری یعقوب و دل سوخته اش
نه بیابان تر از این بوده، نه باران تر از این

ای جگر گوشه، چنان بی تو خرابم که دلی
نیست خونین جگر اینگونه و ویران تر از این

"زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم"
مپسندم که شوم بی تو پریشان تر از این

"اَشبَهُ النّاس" تویی "خَلقاً" و "خُلقاً" به رسول
یک نفر نیست بگوید که مسلمان تر از این؟

تو رجز خواندی و در یاد ندارد جنگی
که سپرها شده باشند هراسان تر از این

هیچ کس چون تو نرفته است سراپا با شوق
جانب مرگ خودش با لبِ خندان تر از این

بی تو از حال دل سوخته ام پرسیدند
خیمه ی شعله وری گفت که سوزان تر از این

تکه های دل من ریخته هر سو در دشت
چه کسی دیده کجا داغ فراوان تر از این؟

سیده‌تکتم حسینی

  • ناخوانده

از وحشتِ تنهاکُشِ طهران به خراسان...
گشتیم پناهنده هراسان به خراسان!

بر پوستِ آهوی خُتن نامه نوشتیم:
از ماهیِ ترسیده ی عُمان به خراسان!

 یک سطر از آن قصه ی انگشتر و دیو است...
با گریه فرستاده سلیمان به خراسان!

یک سطر از آن وسعتِ سرگشتگیِ نوح،
در حیرتِ بی ساحلِ توفان به خراسان!

سطرِ دگرش عرضِ پریشانیِ طفلی،
 در ظلمتِ چاهی ست زِ کنعان به خراسان!

 از آهِ جگرسوز برآورده ام ابری،
تا شِکوِه بَرَد محملِ باران به خراسان...

 ابری نه! که بُغضی ست فروخورده تر از خون،
از خونِ شهیدانِ خیابان به خراسان!

بگذار کنم چاک گریبانِ قلم را...
تا ناله رَوَد یکسره عریان به خراسان!

زین جُور که سلطان کُنَد امروز ملولیم...
 تا چند کُنَد حوصله سلطان به خراسان؟!

تا باز مگر بیرقی از خُفیه در آید،
چون رود زند جانبِ طغیان به خراسان!

وآنگاه قلم در کفِ من چامه نگارد
گویی که به حرف آمده حَسّان به خراسان!

 تا هیچ دلِ صاف، رضا نیست زِ مامون،
 تا در تنِ یک مور بُوَد جان به خراسان،

 تا در کفِ آن دیوِ سیه نقص توان دید،
 هرگز نرسد پنجه ی نُقصان به خراسان!

حسین جنتی

  • ناخوانده

شراره می‌کشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟

قلم که عود نبود آخر این چه خاصیتی است
که با نوشتن نامت شود معطر دست؟

حدیث حسن تو را نور می‌برد بر دوش
شکوه نام تو را حور می‌برد بر دست

چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود
وگرنه بود شما را به آب کوثر دست

چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند
به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟

برای آن که بیفتد به کار یار، گره
طناب شد فلک و دشت شد سراسر دست

چو فتنه موج زد از هر کران و راهش بست
شد اسب، کشتی و آن دشت، بحر و لنگر دست

بریده باد دو دستی که با امید امان
به روز واقعه بردارد از برادر دست

فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر
چنین معامله‌ای داده است کم‌تر دست

صنوبری تو و سروی، به دست حاجت نیست
نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست

چو شیر، طعمه به دندان گرفت و دست افتاد
به حمل طعمه نیاید به کار، دیگر دست

گرفت تا که به دندان، ابوالفضایل مشک
به اتفاق به دندان گرفت لشکر دست

هوای ماندن و بردن به خیمه، آب زلال
اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟

مگر نیامدن دست از خجالت بود
که تر نشد لب اطفال خیل و شد تر، دست

به خون چو جعفر طیار بال و پر می‌زد
شنیده بود شود بال، روز محشر، دست

حکایت تو به ام‌البنین که خواهد گفت
و زین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟

به همدلی، همه کس دست می‌دهد اول
فدای همت مردی که داد آخر دست

در آن سموم خزان آن‌قدر عجیب نبود
که از وجود گلی چون تو گشت پرپر دست

به پای‌بوس تو آیم به سر، به گوشه‌ی چشم
جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست

نه احتمال صبوری دهد پیاپی پای
نه افتخار زیارت دهد مکرر دست
::
به حکم شاه دل ای خواجه! خشت جان بگذار
ز پیک یار چه سر باز می‌زنی هر دست؟

به دوست هرچه دهد، اهل دل نگیرد باز
حریف عشق چنین می‌دهد به دلبر دست

ابوالفضل زرویی نصرآباد

  • ناخوانده

اگر حسن برادر در برادر می شود تکرار
تو آن آیینه ای که در تو حیدر می شود تکرار

تو آن آیینه ای که چون جلای معرفت دارد
در آن هم روح و خوی پیمبر می شود تکرار

به کرات از تو می گویند و تکراری نخواهد شد
شراب ناب اگر ساغر به ساغر می شود تکرار

پذیرفته اگر زینب عروس خانه ات باشد
یقین دارد در عبدالله جعفر می شود تکرار

خود زینب از عبدالله دارد جعفری دیگر
که اصل نیک در عالم مکرر می شود تکرار

ابوطالب تو را از فاطمه بنت اسد دارد
که نسل شیرمرد از شیرمادر می شود تکرار

چه غم شمشیر اهل کفر اگر دست تو را انداخت
که در عباس دستت بار دیگر می شود تکرار

محمد زارعی

  • ناخوانده