ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب با موضوع «شاعر :: مهدی جهاندار» ثبت شده است

کو شب قدر که قرآن به سر از تنگ‌دلی
هی بگویم بعلیّ بعلیٍّ بعلی

مطلعُ الفجر شب قدر، سلام تو خوش است
اُدخلو‌ها بسلامٍ ابدیٍ ازلی

اولین پرسش میثاق ازل را تو بپرس
تا الستانه و مستانه بگوییم بلی

همه قدقامتیان را به تماشا بنشان
تا مؤذن بدهد مژده‌ی خیرالعملی

ای خوشا امشب و بیداری و الغوث الغوث
خوش‌ترش خواب تو را دیدن و بیدار دلی

ای دریغا که شب قدر، علی را کشتند
قدرنشناس‌ترین امّت لات و هبلی

کسی آن سوی حسینیّه نشسته است هنوز
همه رفتند، شب قدر تمام است ولی،

باز قرآن به سرش دارد و هی می‌گوید
بحسین بن علیٍ بحسین بن علی

مهدی جهاندار

  • ناخوانده
یوسف، ای گمشده در بی سر وسامانی ها!
این غزل خوانی ها، معرکه گردانی ها

سر بازار شلوغ است،‌ تو تنها ماندی
همه جمع اند، چه شهری، چه بیابانی ها
 
چیزی از سوره یوسف به عزیزی نرسید
بس که در حق تو کردند مسلمانی ها

همه در دست، ترنجی و از این می رنجی
که به نام تو گرفتند چه مهمانی ها

خواب دیدم که زلیخایم و عاشق شده ام
ای که تعبیر تو پایان پریشانی ها

عشق را عاقبت کار پشیمانی نیست
این چه عشقی است که آورده پشیمانی ها؟

"این چه شمعی است که عالم همه پروانه اوست؟"
این چه پروانه که کرده است پر افشانی ها؟

یوسف گمشده! دنباله این قصه کجاست؟
بشنو از نی که غریب اند نیستانی ها

بوی پیراهن خونین کسی می آید
این خبر را برسانید به کنعانی ها

مهدی جهاندار
  • ناخوانده

یک کوچه غیرت ای قلندر تا علی  مانده است
شمشیر بر دارد هر آن کس با علی مانده است

دیشب تمام کوچه های کوفه را گشتم
تنها علی، تنها علی، تنها علی مانده است

ای ماهتاب آهسته تر اینجا قدم بگذار!
در جزر و مد چاه، یک دریا علی مانده است

از خیل مردانی که می گفتند می مانیم
انگار تنها ابن ملجم با علی مانده است

ای مرد! بر تیغت مبادا خاک بنشیند
برخیز! تا برخاستن یک «یاعلی» مانده است

مهدی جهاندار

  • ناخوانده

درختان در آتش، خیابان در آتش
خبر ترسناک است: میدان در آتش

خبر تلخ و سنگین، خبر سرد و غمگین
قدیمی ترین برج تهران در آتش

عجب روزگاری است، انسان هراسان
عجب روزگاری است، انسان در آتش

عجب روزگاری، عجب شام تاری
مسلمان در آوار و سلمان در آتش

چه رسم بدی، کاسبان در تماشا
دلیران و آتش نشانان در آتش

کسی از شهیدان سراغی بگیرد
همانانکه رفتند خندان در آتش

سیاووش و پروانه، ققنوس و ساقی
از این دست مستان فراوان در آتش

چه شد عشق بازی، چه شد تک نوازی
خرابات ویران، نیستان در آتش

چه طوفان بی رحم و سوزان و سختی
الهی بسوزد زمستان در آتش

خدایا برای تو کاری ندارد
گلستان به پا کن، گلستان در آتش

مهدی جهاندار

  • ناخوانده

فتنه شاید روزگاری اهل ایمان بوده باشد
آه! این ابلیس شاید روزی انسان بوده باشد

فتنه شاید در لباس میش، گرگی تیزدندان
با لباسی تازه شاید فتنه چوپان بوده باشد

فتنه شاید کنج پستوی کسی، لای کتابی
فتنه لازم نیست حتما در خیابان بوده باشد

فتنه شاید در صف صفّین می‌جنگیده روزی
فتنه شاید در زمان شاه، زندان بوده باشد

فتنه شاید با امام از کودکی همسایه بوده
یا که در طیّاره‌ی پاریس-تهران بوده باشد

فتنه شاید تابی از زلف پریشان نگاری
فتنه شاید خوابی از آن چشم فَتّان بوده باشد

فتنه شاید این که دارد شعر می‌خواند برایت
وا مصیبت! فتنه شاید از رفیقان بوده باشد

ذرّه‌ای بر دامن اسلام ننشیند غباری
نامسلمانی اگر همنام سلمان بوده باشد

دوره‌ی فتنه است، آری؛ می‌شناسد فتنه‌ها را
آن که در این کربلا عبّاس دوران بوده باشد

فتنه خشک و تر نمی‌داند خدایا! وقت رفتن
کاشکی دستم به دامان شهیدان بوده باشد

مهدی جهاندار

  • ناخوانده