ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲۷ مطلب با موضوع «شعر آزاد :: غزل» ثبت شده است

یکایک سر شکست آن روز، امّا عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشه‌ی مردم، غم نان نه

شبی ظلمانی و تاریک حاکم بود بر تهران
به لطف حضرت خورشید، امّا بر خراسان نه

کبوترهای گوهرشاد بودیم و صدای تیر
پریشان کرد جمع یک‌دل ما را، پشیمان نه

سراسر، صحن از فوج کبوترها چنان پر شد
که چندین بار خالی شد خشاب آن روز و میدان نه

یکی فریاد می‌زد شرم تان باد آی دژخیمان!
به سمت ما بیاندازید تیر، اما به ایوان نه

یکی فریاد سرمی‌داد بر پیکر سری دارم
که آن را می‌سپارم دست تیغ و بر گریبان نه

برای او که کشتن را صلاح خویش می‌داند
تفاوت می‌کند آیا جوان یا پیر؟ چندان نه

دیانت بر سیاست چیره شد، آری، جهان فهمید
رضاجان است شاه مردم ایران، رضاخان نه!

کلاه پهلوی هم کم‌کم افتاد از سر مردم
نرفت اما سر آن‌ها کلاه زورگویان، نه!

گذشت آن روزها، امروز اما بر همان عهدیم
نخواهد شد ولی این بار جمع ما پریشان، نه!

به جمهوری اسلامی ایران گفته‌ایم "آری"
به هرچه غیر جمهوری اسلامی ایران: "نه"

کجا دیدی که یک مظلوم تا این حد قوی باشد
اگرچه قدرت ما می‌شود تحریم، کتمان نه

دفاع از حرم یعنی قرار جنگ اگر باشد
زمین کارزار ما تل‌آویو است، تهران نه

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده

تو هم خنجر بزن، من زخم کاری دوست دارم
شبیه موزه هایم، یادگاری دوست دارم

شکوه بیستون هستم که از تکرارها خسته‌ام
بیا فرهاد شو، من کنده کاری دوست دارم

فقط لج می کنی من عاشق این کارها هستم
گلم من شاعرم ناسازگاری دوست دارم

تو دعوت نیستی در خلوتم اما بیا گاهی
بیا که میهمان افتخاری دوست دارم

تو مثل بهمنی آرامی و محجوب اما من
شبیه منزوی، دیوانه واری دوست دارم

تو خود را دوست داری، آینه این را به من گفت و
بدان من آنچه را که دوست داری، دوست دارم

وحید پورداد

 

  • ناخوانده
بهار آمده اما هوا هوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

به شوق شال و کلاه تو برف میآمد...
و سال‌هاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رخت‌های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست

کنار این همه مهمان چقدر تنهایم!؟
میان این همه ناخوانده، کفش‌های تو نیست

به دل نگیر اگر این روزها کمی دودلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

به شیشه می‌خورد انگشت‌های باران... آه...
شبیه در زدن تو... ولی صدای تو نیست

تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد
غمی‌ست باران... وقتی هوا هوای تو نیست...!

اصغر معاذی
  • ناخوانده

آخر زمینم زد غمی سنگین به تنهایی
اما نمی مانم من این پایین به تنهایی!

کوه غرورم؛ باید از این خاک بر خیزم
دارم خودم را می دهم تسکین به تنهایی

پیغمبر دردم که در صعب العبور جهل
بر دوش دارم بار صدها دین به تنهایی

جمعیتی در من به اندوهی چنین سرگرم
این با مصیبت؛ آن به غربت؛ این به تنهایی

در خاک کردم آرزوها را؛ عزادارم!
برگشته ام از آخرین تدفین به تنهایی

رنجی که بردم از خطوط چهره ام پیداست
تفسیر عمری می کند هر چین به تنهایی

دارم دعا می خوانم اما سخت می ترسم،
سودم نبخشد گفتن آمین به تنهایی

نفرین به شب وقتی که صبحش کور مادرزاست
نفرین به روز بی کسی؛ نفرین به تنهایی!

مرتضی لطفی

  • ناخوانده

آری همین امروز و فردا بازمی‌گردیم
ما اهل آنجاییم، از اینجا بازمی‌گردیم

با پای خود سر در نیاوردیم از این اطراف
با پای خود یک روز اما بازمی‌گردیم

چون ابرها صحرا به صحرا برد ما را باد
چون رودها صحرا به صحرا بازمی‌گردیم

این زندگی مکثی‌ست مابین دو تا سجده
استغفراللهی بگو، ما بازمی‌گردیم

بین جماعت هم نماز ما فرادا بود
عمری‌ست تنهاییم و تنها بازمی‌گردیم*

ما عاقبت "انا الیه راجعون" بر لب
از کوچه بن‌بست دنیا بازمی‌گردیم

محمدمهدی سیار

* و لقد جئتمونا فرادا کما خلقناکم اول مره (همانا تنها به سوی ما آمدید، آن سان که در آغاز آفریدیمتان) انعام/۹۴

  • ناخوانده

داشت در یک عصر پاییزی زمان می‌ایستاد
داشت باران در مسیر ناودان می‌ایستاد

با لبی که کاربرد اصلی‌اش بوسیدن است
چای می‌نوشید و قلب استکان می‌ایستاد

در وفاداری اگر با خلق می‌سنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان می‌ایستاد

یک شقایق بود بین خارها و سبزه‌ها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می‌ایستاد

در حیاط خانه گل‌ها محو عطرش می‌شدند
ابر، بالای سرش در آسمان می‌ایستاد

موقع رفتن که می‌شد من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست می‌بردم بر آن، می‌ایستاد

موقع رفتن که می‌شد طاقت دوری نبود
جسممان می‌رفت اما روحمان می‌ایستاد

از حساب عمر کم کردیم خود را، بعد ما
ساعت آن کافه یک شب در میان می‌یستاد

قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال می‌گفتم بمان، می‌ایستاد

ساربان آهسته ران کارام جانم می رود
نه چرا آهسته، باید ساربان می‌ایستاد

باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت
باید اصلا در همان کافه زمان می‌ایستاد

کاظم بهمنی

 

  • ناخوانده

ای خنده‌هایت بخیه‌یِ زخمِ فراموشی
ژرفِ تُهی! تنهاییِ بعد از هماغوشی!

در عشق، گاهی چاره‌ای غیر از خیانت نیست؛
گاهی اگر سودابه هم باشی، سیاووشی...

یک عمر جادو کرد و جنبل، آخرش دیدیم
بیرون نیامد از کُلاهِ عشق، خرگوشی

این شیرِ بی یال و دُم و اِشکَم، خودش مانده‌ست
در دام‌ها، چشمْ‌انتظارِ مُعجِزِ موشی!

من پنجمین دیوارِ زندانِ خودم هستم
دیگر نماند ای اسمِ شب! نه چشم و نه گوشی...

دیوانه‌ام کرده ست این دلتنگیِ کافر
آه ای غم ات ذکرِ تکلّم‌های خاموشی!

شد سجده طولانی، گمان کردی مسلمانم؟
سُبحانَ مَن...، سُبحانَکَ ....، آه از فراموشی!

عبدالحمید ضیایی

  • ناخوانده

سلام دختر مشروطه‌خواه تبریزی
بدون اسب و کتل نیز فتنه‌انگیزی

رواق هشتی ابروت: موزه‌ی قاجار
تراش و طرح تنت: دستباف تبریزی

به حکم موی تو از خیل سربه‌دارانم
خودت مگر که به خونخواهی‌ام به پا خیزی

خوشا به من که مرا با هزار سودایم
هزار مرتبه از موی خود بیاویزی

خوشا سیاست ابروی تو که از چپ و راست
گرفته نصف جهان را بدون خونریزی

من از تصوف عطار خون به دل دارم
تو از مغازله‌ی شهریار لبریزی

تو شاهزاده‌ای و شاعری زیاده‌طلب
به پیشگاه تو آورده شعر ناچیزی

علیرضا بدیع

  • ناخوانده

سکوت می‌کنم و عشق در دلم جاری است

که این شگفت‌ترین نوع خویشتن‌داری است

 

تمام روز، اگر بی‌تفاوتم اما

شبم قرین شکنجه، دچار بیداری است

 

رها کن آنچه شنیدی و دیده‌ای، هر چیز

به جز من و تو و عشق من و تو تکراری است

 

مرا ببخش، بدی کرده‌ام به تو، گاهی

کمال عشق، جنون است و دیگر آزاری است

 

مرا ببخش اگر لحظه‌هایم آبی نیست

ببخش اگر نفسم سرد و زرد و زنگاری است

 

بهشت من، به نسیم تبسمی دریاب

جهان جهنم ما را، که غرق بیزاری است

 

سهیل محمودی

  • ناخوانده

به تو خو کرده ام، مانند سربازی به سربندش

تو معروفی به دل کندن، مونالیزا به لبخندش

 

تو تا وقتی مرا سربار می‌بینی، نمی‌بینی

درخت میوه را پرُبار خواهد کرد پیوندش!

 

به تو تقدیم کردم از همان اول، دلت را زد

بهای شعرهایم را بپرس از آرزومندش!

 

به دنیا اعتباری نیست، این حاجی بازاری

نه قولش قول خواهد شد نه پابرجاست سوگندش

 

گریزی نیست جز راه آمدن با مردم پابند

همیشه کفش تقدیرش گره خورده‌است با بندش

 

به غیر از رفتنت چیزی اگر هم بوده، یادم نیست

چنان شعری که می‌ماند به خاطر آخرین بندش

 

چه حالی داشتم با رفتنت؟ "سربسته" می‌گویم

شبیه حال مردی شاهد اعدام فرزندش

 

حسین زحمتکش

  • ناخوانده