فکر توام و صحن و سرایی که نداری
داغ حرم و درد بنایی که نداری
له له زدهام تا بنشینم لب حوض و
فوارهای و آبنمایی که نداری
زوار تو حیران که چگونه بنشینند
در گوشهی تنهایی جایی که نداری
کو کهنه رواقی که به قلبم بفشارد
هفتاد و دو تا کربوبلایی که نداری
آنقدر غریبی که نیفتاده کنارت
مشک و علم و دست جدایی که نداری
بگذار که بر سنگ بکوبم سر خود را
با محتشم نوحهسرایی که نداری
پس میشکنم تکه به تکه دل خود را
در تکیهی لبریز عزایی که نداری
سخت است که معصوم زمین باشی و اما
عمری بخوری چوب خطایی که نداری
حالا به چه حالی بگذارم دل خود را
در گوشهی ایوان طلایی که نداری
ایوب پرندآور
- ۰ نظر
- ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۹:۴۹