کلید قلعهای متروکه اما خالی از گنجم
فراموشم کنید ای دوستان من مایهی رنجم
چنان در زیر بار دردها خم کردهام خود را
که جاماندست روی زانوانم نقش آرنجم
دمار از من درآورد آنچنان دنیا که خود کردم
به جای جیوه آخر خون دل را در دماسنجم
به یاران دل سپردن نیز کاری جز حماقت نیست
به من آموخت این آزادگی را شاه شطرنجم
زبانم میزند حرف دلم را شاعرم یعنی
عیار این و آن را با عیار شعر می سنجم
بنیامین دیلم کتولی
- ۳ نظر
- ۱۸ آذر ۹۵ ، ۱۱:۰۱