ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیدحمیدرضا برقعی» ثبت شده است

سهل تر ساده تر از قافیه ای باختی اش
ننگ بادا به تو ای دهر که نشناختی اش

چه برایش به جز اندوه و ملال آوردی
جان او را به لبش شصت و سه سال آوردی

سهمش از خاک فقط کفش پر از پینه اوست
در عرق ریز زمین جامه پشمینه اوست

باغ می ساخت و در سایه آن باغ نبود
یک نفس قافله اش در پی اطراق نبود

درد باید که بفهمیم چه گفته ست علی
که شبی با شکم سیر نخفته ست علی

از سر سفره اسلام چه برداشت امیر
نان دندان شکنی را که نمی خورد فقیر

آه از آن شب آخر که علی غمگین بود
سفره دخترش از شیر و نمک رنگین بود

شب آخر که فلک، باد، زمین، دریا، ماه
می شنیدند فقط از علی انّا لله

باد برخاست و از دوش عبایش افتاد
مهربان شد در و دیوار به پایش افتاد

مرو از خانه، به فریاد جهان گوش مکن
فقط امشب فقط امشب به اذان گوش مکن

شب آخر، شب آخر، شب بی خوابی ها
سینه زن در پی او دسته مرغابی ها

از قدم های علی ارض و سما جا می ماند
قدم از شوق چنان زد که عصا جا می ماند

با توام ای شب شیون شده بیهوده مکوش
او سراپا همه رفتن شده، بیهوده مکوش

بی شک این لحظه کم از لحظه پیکارش نیست
دست و پاگیر مشو، کوه جلودارش نیست

زودتر می رسد از واقعه حتی مولا
تا که بیدار کند قاتل خود را مولا

تا به کی ای شب تاریک زمین در خوابی
صبح برخاسته، بیدار شو ای اعرابی

عرش محراب شد از فُزت و ربّ الکعبه
کعبه بی تاب شد از فُزتُ و ربّ الکعبه

آه از مردم بی درد، امان از دنیا
نعمتِ داشتنت را بستان از دنیا

می رود قصه ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

سیدحمیدرضا برقعی

  • ناخوانده

دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم

 کنارت چای می نوشم به قدر یک غزل خواندن
به قدری که نفس تازه کنم؛ خیلی نمی مانم

کتاب کهنه ای هستم پر از اندوه یا شاید
درختی خسته در اعماق جنگل های گیلانم

رها، بی شیله پیله، روستایی، ساده ی ساده
دوبیتی های باباطاهرم عریان عریانم

 شبی می خواستم شعری بگویم ناگهان در باد
صدای حمله ی چنگیزخان آمد؛ نمی دانم -

 چه شد اما زمین خوردم میان خاک و خون؛ دیدم
در آتش خانه ام می سوخت؛ گفتم آه...دیوانم...

 چنان با خاک یکسان کرد از تبریز تا بم را
زمان لرزید از بالای میز افتاد لیوانم

 من آن شاهم که پیش چشم من در کاخ، یک بانو
پی تحریم تنباکو شکسته تُنگ قلیانم

فراوان داغ دیدن ها؛ به مسلخ سر بریدن ها
حجاب از سر کشیدن ها؛ از این غم ها فراوانم

شمال و درد کوچک خان؛ جنوب و زخم دلواری
به سینه داغ دار کشته ی حمام کاشانم

 سکوت من پر از فریاد یعنی جامع اضداد
منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم

من آن خاکم که همواره در اوج آسمان هستم
پر از عباس بابایی پر از عباس دورانم

 گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان
که تهران تر شود تهران؛ من آبادان ویرانم

 صلات ظهر تابستان، من و بوشهر و خوزستان
تو را لب تشنه ایم از جان، کمی باران بنوشانم

 سراغت را من از عیسی گرفتم باز کن در را
منم من روزبه، اما پس از این با تو سلمانم

شکوه تخت جمشید اشک شد از چشم من افتاد
از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم

اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم
که من یک شاعر درباری ام مداح سلطانم

سیدحمیدرضا برقعی

  • ناخوانده

شب گذشته من و او چه خواب خوبی بود
در آن سیاهی شب آفتاب خوبی بود

همیشه موقع دیدار او دلم می ریخت
اگر چه ترس نبود اضطراب خوبی بود

گناه نیمه شب ما کلام حافظ شد
گناه نیمه شب ما ثواب خوبی بود

تفالی نزد و یک غزل برایم خواند
ولی عجب غزلی انتخاب خوبی بود

"چه مستی است ندانم که رو به ما آورد"
جهان به رقص در آمد...شراب خوبی بود

سوال کردم ازاو عشق چیست؟چشمانش
سکوت ریخت برایم، جواب خوبی بود

تمام شب تن اورا ورق ورق خواندم
غزل، سپید، ترانه، کتاب خوبی بود
::
اگر چه شاعر آیینی ام دلش می خواست
که عاشقانه بگویم، عذاب خوبی بود

سیدحمیدرضا برقعی

  • ناخوانده

دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم

کنارت چای می نوشم به قدر یک غزل خواندن
به قدری که نفس تازه کنم؛ خیلی نمی مانم

کتاب کهنه ای هستم پر از اندوه یا شاید
درختی خسته در اعماق جنگل های گیلانم

رها، بی شیله پیله، روستایی، ساده ی ساده
دوبیتی های باباطاهرم عریان عریانم

شبی می خواستم شعری بگویم ناگهان در باد
صدای حمله ی چنگیزخان آمد؛ نمی دانم -

چه شد اما زمین خوردم میان خاک و خون؛ دیدم
در آتش خانه ام می سوخت؛ گفتم آه...دیوانم...

چنان با خاک یکسان کرد از تبریز تا بم را
زمان لرزید از بالای میز افتاد لیوانم

من آن شاهم که پیش چشم من در کاخ، یک بانو
پی تحریم تنباکو شکسته تُنگ قلیانم

فراوان داغ دیدن ها؛ به مسلخ سر بریدن ها
حجاب از سر کشیدن ها؛ از این غم ها فراوانم

شمال و درد کوچک خان؛ جنوب و زخم دلواری
به سینه داغ دار کشته ی حمام کاشانم

سکوت من پر از فریاد یعنی جامع اضداد
منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم

من آن خاکم که همواره در اوج آسمان هستم
پر از عباس بابایی پر از عباس دورانم

گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان
که تهران تر شود تهران؛ من آبادان ویرانم

صلات ظهر تابستان، من و بوشهر و خوزستان
تو را لب تشنه ایم از جان، کمی باران بنوشانم

سراغت را من از عیسی گرفتم باز کن در را
منم من روزبه، اما پس از این با تو سلمانم

شکوه تخت جمشید اشک شد از چشم من افتاد
از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم!

اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم
که من یک شاعر درباری ام مداح سلطانم!

سیدحمیدرضا برقعی

  • ناخوانده

شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد

نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت
نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد

سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن
مگذار این همه خورشید هراسان باشد

مگر اعجاز جز این است که باران بهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد

چه نیازی ست به اعجاز، نگاهت کافی ست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد

فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها
راز خندیدن یک کودک چوپان باشد

چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده
از تحیر دهن غار حرا وا مانده

عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد
نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد

شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست
ظرف و مظروف هم اندازه ی یکدیگر نیست

از قضا رد شدی و راه قدر را بستی
رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی

رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید
و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید

عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته
جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته

پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد
چشم تو فاتح اقلیم نمی دانم شد

آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز
سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز

شاعر این سیب حکایات فراوان دارد
چتر بردار که این رایحه باران دارد

سیدحمیدرضا برقعی

  • ناخوانده

هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد

خوشا به حال خیالی که در حرم مانده
و هر چه خاطره دارد از آن محل دارد

به یاد چایی شیرین کربلایی‌ها
لبم حلاوت "احلی من العسل" دارد

چه ساختار قشنگی شکسته‌است خدا
درون قالب شش‌گوشه یک غزل دارد

 بگو چه شد که من اینقدر دوستت دارم؟
بگو محبت ما ریشه در ازل دارد

غلامتان به من آموخت در میانه‌ی خون
که روسیاهی ما نیز راه حل دارد

سیدحمیدرضا برقعی

  • ناخوانده