ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر امام حسن» ثبت شده است

به نام آنکه تو را داده است نام حسن
درود احسن الارباب من سلام حسن

سلام بر برکات سپید سایه‌ی تو
که نور داده به خورشید مستدام حسن

سلام بر درجات زبرجدت که از او
عقیق دست سلیمان گرفته وام حسن

عجیب نیست اگر خال هاشمی‌ات را
شبانه روز کند کعبه استلام حسن

فدای قامت بنده نواز تو که نماز
به احترام قدت می‌کند قیام حسن

قبول نیست سجودی که پاش مُهر تو نیست
رکوع بی تو رکوعی‌ست ناتمام حسن

به اتفاق برادر به حشر گر برسی
به جذبه خیره شود چشم خاص و عام حسن

پیمبران متحیر به خویش می گویند
بود کدام حسین و بود کدام حسن؟

به خشت خشت ستون های عرش رب کریم
نوشته با قلم حُسن، یا امام حسن

شکست شیشه‌ی خون دل شما روزی
به دست سوده‌ی الماس های شام حسن

صلات ظهر، چه تشییع بی نظیری شد
به لطف بدرقه‌ی تیرها ز بام حسن

میلاد حسنی

  • ناخوانده
آن که در بین کریمان کرمش بیشتر است
به کسی کم هم اگر داد کمش بیشتر است

خال ابروی تو بر حسن تو میافزاید
این ترازو که تو داری گرمش بیشتر است

عشق از حسن حسن حصن حصین ساخته است
شاد باد آن که در این عشق غمش بیشتر است

از حسن دم زدم و دست حسینم دادند
گاه شان صله از محتشمش بیشتر است

سر تقسیم کرم بیشتر است از همه کس
قسمت آن که به قاسم قسمش بیشتر است

خاک اگر در بر معصوم طلا میگردد
حسن از بقیه طلای حرمش بیشتر است

این امیر عرب در وطن خویش غریب
عجب این است که یار عجمش بیشتر است

علمش ریشه زد و سبز شد و دانستم
اثر گریه کنار علمش بیشتر است

عطر او در نفسم ریخت دلم خالی شد
نفس روح فزا بازدمش بیشتر است

ما در این میکده گشتیم و پی آب حیات
دست بردیم به جامی که سمش بیشتر است...

محمد زارعی
  • ناخوانده

گمنامی او را نفهـمیدند نامی ها
هرگز نشد آشفته از بی‌احترامی ها

آری نشان از داغی بازار تهمت هاست
وقتی که خالی می شود دورت ز عامی ها

در مهربانی شهره بود آنقدر که حتی
خوردند از نان حلال او حرامی ها

حتی سگی را رد نکرد از سفره لطفش
لبخند میزد در جواب بی مرامی ها

در بین شهری که محبت را نمی فهمید
تنها حسن هم‌سفره می شد با جذامی ها

من شک ندارم کام او با زهر شیرین شد
زهری که مرهم بود خود بر تلخکامی ها

محسن کاویانی

  • ناخوانده

معدن درد و غمم یار اگر بگذارد
سینه، این مخزن اسرار اگر بگذارد

دوست دارم که در آغوش تو آرام شوم
زهر، این هند جگرخوار اگر بگذارد

شاد گردد دلم از شوق وصال مادر
خاطرات در و دیوار اگر بگذارد
 
بی سپاهم من و سردار غریب وطنم
اینهمه یار جفاکار اگر بگذارد

تن و تابوت مرا تیر به هم خواهد دوخت
دست عباس علمدار اگر بگذارد

کاش با دست تو داماد شود قاسم من
کینه از حیدر کرّار اگر بگذارد

تا ابد قول بده یاور زینب باشی
خنجر شمر ستمکار اگر بگذارد

می رود گریه کند سوی بهشت تو حسین
سر روی خاک تو یکبار اگر بگذارد

عباس احمدی

  • ناخوانده

نشسته ام بنویسم گدا گدا آقا
چقدر محترم است این گدای با آقا

نشسته ام بنویسم حسن، کریم، کرم
مدینه ، سفره ی آقا، برو بیا، آقا

نشسته ام بنویسم به جای العفوم
الهی یا حسن یا کریم یا آقا

تو مهربانی ات از دستگیری ات پیداست
بگیر دست مرا هم تو را خدا آقا

دخیل های نبسته شده زیاد شدند
چرا ضریح نداری؟ چرا چرا آقا



تویی کریم کرم زاده، من گدا زاده
مرا خدا به تو داده تو را به من داده



همه فقیر تو هستند ما گدا ها هم
گدای لطف تو هستند خضر و موسی هم

سه بار زندگی ات را به این و آن دادی
هر آنچه داشته بودی و گیوه ات را هم

قسم به ایل و تبارت - قسم به طایفه ات
غلام قاسم و عبدالله توآم  با هم

عجیب نیست بگردد فرشته دور سرت
عجیب نیست بگردد علی و زهرا هم

من از بهشت به سمت شما سفر کردم
که من بهشت بدون تو را نمی خواهم

 

بدون عشق مسلمان شدن نمی ارزد
بدون مهر تو انسان شدن نمی ارزد

 

ندیده اند افاضات آفتابت را
نخوانده است کسی سطری از کتابت را

به دستهای گدایان فقط دعا دادند
به چشم های تو دادند استجابت را

چرا غلام نداری؟ مگر که  ما مردیم
نشسته ایم ببینیم انتخابت را

تو تکسواری حتی کسی شبیه حسین
عجیب نیست بگیرد اگر رکابت را

نه که نظر نخوری- نه - مدینه میمیرد
اگر که دست علی وا کند نقابت را

 

نقاب خویش بیفکن مرا دچار کنی
نقاب خویش بیفکن که تار و مار کنی

 

نشسته ام بنویسم که قامتت طوباست
نگات مثل علی و صدات مثل خداست

نشسته ام بنویسم علی است بابایت
نشسته ام بنویسم که مادرت زهراست

نشسته ام بنویسم هزار ای والله
هنوز هم که هنوز است پرچمت بالاست

سکوت کردی اما حسین شهر شدی
سکوت کردن تو کربلاست، عاشوراست

اگر که جلوه نکردی همه کم آوردند
نبود دست تو آری خدا چنین میخواست

 

قرار بود که در صلح - کربلا بشوی
سکوت پیش بگیری و لافتی بشوی

 

نشسته ام بنویسم که سفره داری تو
همیشه بیشتر از حد انتظاری تو

به دست با کرمت می دهی کریمانه
به سائلان حسینت هر آنچه داری تو

تو نیمه ی رمضانی ولی شب قدری
مرا به دست خداوند می سپاری تو

اگر بناست بسوزم به هیزم فردا
قسم به چادر زهرا نمی گذاری تو

نخواستم  بنویسم ولی نفهمیدم
چطور شد که نوشتم حرم نداری تو

نوشتم از سر این کوچه رد مشو اما
نگاه کردم و دیدم چگونه داری تو...

تلاش میکنی از مادرت جدا نشوی
تلاش میکنی او را حرم بیاری تو

میان کوچه به دنبال توست مادر تو
میان کوچه به دنبال گوشواری تو

 

مگر چه دیده ای از زندگیت سیر شدی
چقدر زود شکسته شدی و پیر شدی

علی‌اکبر لطیفیان

  • ناخوانده
دعای زندهدلان صبح و شام یا‌حسن است
که موی تیره و روی سپید با حسن است

مبین ز نسل حسن هیچکس امام نشد
به حُسن بینی اگر هر امام را، حسن است

حسین میشنوم هرچه یاحسن گویم
دو کوه هست ولی کوه بی صدا حسن است

حسین نهی به قاسم دهد، حسن دستور
ز من بپرس که سلطان کربلا حسن است!

بخوان به نام پسر تا پدر دهد راهت
بیا که کنیه شیرخدا اباحسن است

محمد سهرابی
  • ناخوانده

جنگ با زهر چون که تن به تن است
اثرش مستقیم بر بدن است
 
زهر در واقع اولین اثرش
روی هر فرد خشکی دهن است

علت وضعی چنین زهری
ناخودآگاه آب خواستن است

ای بمیرم در این مواقع هم
اولین دستگیر مرد، زن است

من از این چند نکته فهمیدم
روضه‌ی باز روضه‌ی حسن است

پیش چشم حسین شرمنده‌ست
که به هنگام مرگ در وطن است

پیش ارباب روضه‌اش این است
بر تنش وقت مرگ، پیرهن است

پیش آقای بی کفن از تیر
بر تن او دوتا دوتا کفن است

لخته‌های جگر اگر حرفند
تشت مثل لبی پر از سخن است

از بقیعش شناختم که حسن
روضه‌ی بی صدای پنج‌تن است

مهدی رحیمی

  • ناخوانده

فکر توام و صحن و سرایی که نداری
داغ حرم و درد بنایی که نداری

له له زده‌ام تا بنشینم لب حوض و
فواره‌ای و آب‌نمایی که نداری

زوار تو حیران که چگونه بنشینند
در گوشه‌ی تنهایی جایی که نداری

کو کهنه رواقی که به قلبم بفشارد
هفتاد و دو تا کرب‌وبلایی که نداری

آنقدر غریبی که نیفتاده کنارت
مشک و علم و دست جدایی که نداری

بگذار که بر سنگ بکوبم سر خود را
با محتشم نوحه‌سرایی که نداری

پس می‌شکنم تکه به تکه دل خود را
در تکیه‌ی لبریز عزایی که نداری

سخت است که معصوم زمین باشی و اما
عمری بخوری چوب خطایی که نداری

حالا به چه حالی بگذارم دل خود را
در گوشه‌ی ایوان طلایی که نداری

ایوب پرندآور

  • ناخوانده

صلح وقتی به معنی صلح است، که پذیرنده سنگری دارد
و اگر صلح را قبول نکرد، پشت گرمی به لشگری دارد

و اگر پرچم سفید نداشت، یا به یاران خود امید نداشت
سر به زانوی غم اگر که گذاشت، دامن مهر مادری دارد

دامن مادری اگر که نداشت، چاره دیگری اگر که نداشت
باز در اوج بی کسی هایش، سر در آغوش همسری دارد

سنگری نیست، لشگری هم نیست، چند وقتی ست مادری هم نیست
پشت این مرد ظاهرا خالی ست، نه... که در پشت خنجری دارد

همه درها به روی او بسته، همه درها به روی او بسته
همه درها به روی او... اما همچنان رو به غم دری دارد

زنی آمد میان بیت نشست، کاسه زهر را گرفت به دست
به خیالش که خانه تاریخ، شیشه های مشجری دارد

هرچه گشتم میان باطل و حق، هیچ حرفی به غیر جنگ نبود
ای لغت نامه ها قبول کنید صلح معنای دیگری دارد!

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده
تو که جریان گرفته چشمه کوثر از آغوشت
دوباره می رود معراج پیغمبر از آغوشت

فقیری آمده بر خاک پایت بوسه بگزارد
و از لطفت درآورده است حالا سر از آغوشت

چه کردی در جواب بد زبانی های آن شامی؟
که با چشمان تر دل میکند آخر از آغوشت

دلت را با کریم فاطمه یک عمر میسوزاند
شبی که پر شکسته بال زد مادر از آغوشت

تو که راز دلت را برملا کردی برای تشت
برای گریه خواهر کجا بهتر از آغوشت

حسین عباسپور
  • ناخوانده