ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر دفاع مقدس» ثبت شده است

موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت
پدرم داد زد: ...هواپیما بمب روی قرارگاه انداخت

پدر از روی صندلی افتاد، پاشد و گفت: «یا علی»... افتاد
سقف با بمب اولی افتاد او به بالا سرش نگاه انداخت

تانک از روی صندلی رد شد شیشه ی عینکم ترک برداشت
یک نفر اسلحه به دستم داد طرفم چفیه و کلاه انداخت

خاکریز از اتاق خواب گذشت من و او سینه خیز می رفتیم
او به جز عکس خانوادگی اش هرچه برداشت بین راه انداخت

به خودم تا که آمدم دیدم پدرم روی دستهایم بود
یک نفر دوربین به دست آمد آخرین عکس را سیاه انداخت

موشک آرام روی تخت افتاد زنی از بین چند دست لباس
یونیفرم پلنگی او را توی ایوان جلوی ماه انداخت

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده

دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت می‌‌سوخت
هیأت، میان "وای مادر" داشت می‌‌سوخت

دیوار دم می‌‌داد؛ در بر سینه می‌‌زد
محراب می‌‌نالید؛ منبر داشت می‌‌سوخت

جانکاه: قرآنی که زیر دست و پا بود
جانکاه‌تر: آیات کوثر داشت می‌‌سوخت

آتش قیامت کرد؛ هیأت کربلا شد
باغ خدا یک بار دیگر داشت می‌‌سوخت

یاد حسین افتادم آن شب آب می‌‌خواست
ناصر که آب آورد سنگر داشت می‌‌سوخت

آمد صدای سوت؛ آب از دستش افتاد
عباس زخمی بود اصغر داشت می‌‌سوخت

سربند یا زهرای محسن غرق خون بود
سجاد از سجده که سر برداشت، می‌‌سوخت

باید به یاران شهیدم می‌‌رسیدم
خط زیر آتش بود؛ معبر داشت می‌‌سوخت

برگشتم و دیدم میان روضه غوغاست
در عشق، سر تا پای اکبر داشت می‌‌سوخت

دیدم که زخم و تشنگی اینجا حقیرند
گودال، گل می‌‌داد و خنجر داشت می‌‌سوخت

شب بود و بعد از شام برگشتم به خانه
دیدم که بعد از قرن‌‌ها در داشت می‌‌سوخت
 
ما عشق را پشت در این خانه دیدیم
زهرا در آتش بود؛ حیدر داشت می‌‌سوخت

حسن بیاتانی

  • ناخوانده
گل شد، بر آمد پیکرم، آهسته آهسته
انگار دارم می‌پرم آهسته آهسته

انگشترم، مهرم، پلاکم، چفیه‌ام، عطرم
پیدا شد از دور و برم آهسته آهسته

آهسته آهسته سرم از خاک می‌روید
از خاک می‌روید سرم آهسته آهسته

جز نیمه‌ ای از من نمی‌یابید، روزی سوخت
در شعله نیم دیگرم آهسته آهسته

امروز بعد از سالها زاییده خواهد شد
ققنوس از خاکسترم آهسته آهسته

خوابیده‌ام بر شانه‌ها و می‌برندم… نه
تابوت را من می‌برم آهسته آهسته

آن پیرزن، این زن به چشمم آشنا هستند
دارم به جا می‌آورم آهسته آهسته

خواندم: پدر خالی‌ست جایش این خبر می‌ریخت
از چشم‌های خواهرم آهسته آهسته

دیگر برای آستین بالا زدن دیر است
این را بگو با مادرم آهسته آهست

مهدی فرجی
  • ناخوانده

خواب دیدی شبی که جلادان، فرش دارالخلافه ات کردند
گردنت را زدند با ساطور، به شهیدان اضافه ات کردند

می خروشیدی اینکه می بینید، شیمیائی است، مومیائی نیست
نه ابوالهول ها نفهمیدند، متهم به خرافه ات کردنت

چارده سال می شود یا نه، چارده قرن سخت می گذرد
بی قراری مکن خبر دارم، سرفه ها هم کلافه ات کردند

زخم و کپسول های اکسیژن، چه می آید به صورتت مؤمن
تو بدانی اگر که تاول ها چقدر خوش قیافه ات کردند

شهر ها برج مست می سازند، برج ها بت پرست می سازند
شرق ما حیف غرب وحشی شد، محو در دود کافه ات کردند

فکر بال تو را نمی کردند، روح ترخیص می شد از بدنت
وتو بالای تخت می دیدی، کفنت را ملافه ات کردند

جا ندارند در هبوط خزه، سروها -جمله های معترضه-
زود رفتی به حاشیه، ای متن، زود حرف اضافه ات کردند

عباس احمدی

  • ناخوانده

جنگ یک جدول تناسب بود، تا جوابش همیشه این باشد
پدرم ضربدر چهل درصد، حاصلش بخش بر زمین باشد

عده‌ای را ضریب منفی داد، عده‌ای را به هیچ قسمت کرد
تا هر آن کس که سوء نیت داشت، تا ابد زیر ذره‌بین باشد

یک نفر فکر آب و خاک که نه، در پی نان و آب بود از جنگ
خطر جبهه را خرید به جان، تا پس از جنگ خوش‌نشین باشد

یک نفر پشت خاکریز خودی، لشکرش را که در محاصره دید
سر خود را گذاشت روی زمین، تا دعاگوی سرزمین باشد

یک نفر فارغ از معادله‌ها، بی‌خیال تمام مشغله‌ها
روی میدان مین قدم زد تا، ته این سطر نقطه‌چین باشد

در جواب کسی که می‌گوید، پدر از جنگ دست پر برگشت
هر دو تا آستین او خالی‌ست، تا جوابش در آستین باشد

هم‌قطار پدر که عکاس است، گفت در هشت سال جبهه و جنگ
حسرتش ماند بر دلم یک بار، پدرت رو به دوربین باشد

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده