ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر عاشورا» ثبت شده است

چنان شمعی که از اطرافیان پروانه می‌سازد
حسین بن علی (ع) از عاقلان دیوانه می‌سازد

حریمش جای عرش و فرش را با هم عوض کرده است
که جبریل امین در بارگاهش لانه می‌سازد

به عبدش شأن بیت‌الله بخشیده است از این رو
لباس مشکی او کعبه از دیوانه می‌سازد

ندارم بیم عیشم را که یک عمر است یار من
کبوترهای صحن خویش را با دانه می‌سازد

هوای مست‌های خویش را دارد که پی‌در‌پی
میان کوچه‌های شهر ما میخانه می‌سازد

کسی که ساکن شهرش شد اسمش کربلائی نیست
بهشتی می‌شود هرکس در آنجا خانه می‌سازد

طبیبان بارها گفتند این غم را علاجی نیست
دگر غیر از هوای کربلا بر ما نمی‌سازد

پیمان طالبی

  • ناخوانده

کعبه‌ای خونین فراخوانده سپاه فیل را
تا ببینی بار دیگر بارش سجیل را

با لب خشکیده افتاده است آنکه گر لبی
تر کند تا خیمه‌گاهش می کشاند نیل را!

لیلة‌القدری که می‌گفتند عاشورای اوست
دفعتا افتاده تا معنا کند "تنزیل" را!

عیب خنجر نیست ابراهیم! مقتل را بخوان
از قفا باید ببری حلق اسماعیل را

روی آیات شریفش، خصم مرکب تاخته
روی قرآنی که مؤمن کرده است انجیل را

پیکرش بر خاک صحرا ماند و این ظلم عظیم
روز محشر حق به جانب می‌کند قابیل را

خود به قبض روح، پیش آمد خدا آن دم که دید
در کنارش، پیکر بی‌جان عزرائیل را...

حسین زحمتکش

  • ناخوانده

قامتت مصداق قامت را کفایت می‌کند
ناله‌هایت یک قیامت را کفایت می‌کند

خواهرم شب‌ها کمی با دختران من بخند
غصه‌ی من روزهایت را کفایت می‌کند

خیمه‌ها امن است خواهر جان که پیشانی من
سنگ‌های این جماعت را کفایت می‌کند

گرچه در گودال سر را می‌برند و می‌برند
حنجر من بوسه‌هایت را کفایت می ‌کند

لحظه پامال اسبان استراحت کن کمی
پیکر من چند ساعت را کفایت می‌کند

در نیاور گوشوار از گوش طفلان خواهرم
جامه‌ی من جشن غارت را کفایت می کند

گرمی دست رقیه با تمام کوچکیش
سوز شب‌های اسارت را کفایت می کند

حسین زحمتکش

  • ناخوانده

خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هر کسی بالا کند با نیت دیدار سر

هر زمان یک جور باید عشق را ابراز کرد
چون تو که هر بار دل می‌دادی و این بار سر

عشق! آری عشق وقتی سر بگیرد، می‌رود
بر سر دروازه‌ها سر، بر سر بازار سر

ای شکوه ایستا! نگذار بر دیوار دست
تا جهان نگذارد از دست تو بر دیوار سر

کاشف‌الاسرار می‌خواهد گره‌گیسوی عشق
خوش به هم پیچیده است این رشته بسیار سر

لیله‌القدر است این افتاده در گودال، ماه
مطلع‌الفجر است این برکرده از نیزار سر

در مسیر وصل سر از پا اگر نشناختی
می کند پندار پا تا می‌کند رفتار سر

حاصل مرگ گل سرخ است عطر ماندگار
پس ملالی نیست از گل می‌بُرد عطار سر

شمع بی سر زنده می‌ماند که من باور کنم
روی دوش مرد گاهی می‌شود سربار سر

جای دارد صبح بگذارند نام شام را
چون که دیگر می‌شود خورشید شام تار سر

چون طلب کرده‌ست از اهل وفا دلدار دل
در طبق با عشق اهدا می‌کند سردار سر

دل به یک دست تو دادم سر به دست دیگرت
زیر سر بگذار دل یا زیر پا بگذار سر

العطش گفتی ولی آب از سر دنیا گذشت
یک نفس آخر کشیدی جام را انگار سر

زندگی یعنی عبادت، زندگی یعنی نماز
مرگ یعنی والسلام از سجده‌ات بردار سر

آسمان! از ماه بالاتر نبر خورشید را
نیزه را پایین بیاور، نیست یار از یار سر

محمد زارعی

  • ناخوانده

چون گل که زند خنده نسیم سحرى را
آموختم از زخم تنت جامه‌درى را

در مقتلت اى لاله به رنگ دل عشاق
خون گریه کنم هر ورق شوشترى را

اى ماه به نى رفته‌ى دیباچه‌ى خلقت!
آغاز کند داغ تو سال قمرى را

طرح کفنت زخم، تمام بدنت زخم
در پرده‌ى خون ساز کنم نوحه‌گرى را

کالاى مرا جز تو خریدار نباشد
از شوق تو دکّان زده‌ام بى‌هنرى را

محمد شمس

  • ناخوانده

ای ممکن‌ الوجودتر از لامحال‌تر
ای ذوالجناح‌ات از من و ما ذوالجلال‌تر

در بارگاه قدس که جای ملال نیست
چشم از جمال مرگ تو شد پر زلال‌تر

حتا جناب او که زوالی براش نیست
از فخر زجرهای شما لایزال‌تر

سرهای قدسیان همه در جیب رفته و
الا به نام تو دهن از دیده لال‌تر

ای عاشقان روی تو هر لحظه بیش‌تر
ای گلچه‌ی حضور تو هی پایمال‌تر

ای احتیاط واجب ذبح‌ات به شرع وصل
ای خونت از شراب بهشتی حلال‌تر

ای گفته‌های آدمیان از تو هیچ هیچ
ای بر سر چه گفتن تو قیل و قال‌تر

از دست مستی تو و هفتاد و دو سبوت
خون گریه کرد لاله و چشم غزال... تر

ای ماه اگر بتابد از ایوان به عشق توست
ای شمس در مقام تو از سیب کال‌تر

بنما به من که منکر حسن رخ تو کیست
تا دست من به گردن‌اش از سگ دوال‌تر

پرهای روی خوود تو سیمرغ پر نبود؟
از تهمتن‌ترین جهان شکل زال‌تر!

از باغ توست میوه‌ی دردانه میبرند
هی میوه‌های نارس و هی کال و کال‌تر

شاید نباید آخر این شعر گریه را...
وقتی که جوهر قلمت در زوال‌تر

علیرضا مؤمنی

  • ناخوانده

عجیب نیست اگر روی نیزه سر بالاست
جواب مرد به ذلت جواب سربالاست

سری به نیزه دو لب آیه های شیرین خواند
از آن به بعد دگر قند نیشکر بالاست

چه سفره ای است که عالم همه نمک گیرند!؟
چقدر شور در این جمع مختصر بالاست!.
.
مصاف عشق و ریا نابرابر این گونه است
که در مقابل هر تیغ صد سپر بالاست

به شوق آب لب خشک غرق تب کم نیست
شگفت آنکه تب آب بیشتر بالاست

در این طرف عطش عشق می کند غوغا
در آن طرف عطش سکه های زر بالاست

مپرس "هَل مِن ناصِر" که در جواب ای سرو
به جای دست فقط دسته ی تبر بالاست
::
به هیچ آب فروکش نمی کند عطشم
دمای داغ تو در کوره ی جگر بالاست

علی فردوسی

  • ناخوانده