ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل محرم» ثبت شده است

الهی که من هم در این غم بمیرم
الهی که ماه محرم بمیرم

الهی که در لحظه احتضارم
بگویم حسین و همان دم بمیرم

الهی که دست مرا هم بگیری
که پای سیاهی پرچم بمیرم

الهی همه عمر خود اشک باشم
که در روضه های تو نم نم بمیرم

الهی که عشقت به رویم بخندد
که با گریه و سوز و ماتم بمیرم

مرا زنده کن بعد هربار مردن
که بار دگر هم از این غم بمیرم

شکستی شکستی شکستی شکستی
بمیرم بمیرم بمیرم بمیرم

رضا ابوذری

  • ناخوانده

تو بی تابی و این را پیچ و تاب جاده می فهمد
سر بر نی، تن در قتلگاه افتاده می فهمد
 
تو مظلومی و این را مادرت در سجده می گوید
و حرف  مادرت را تربت سجاده می فهمد
 
تو تنهایی و امضاهای پای نامه می گوید
و این را هر که دعوتنامه  نفرستاده می فهمد
 
تو آرامی و این آرامش پیدای پنهان را
فقط طفلی که دستش را به دستت داده می فهمد
 
تو بی تابی، تو مظلومی، تو تنهایی، تو آرامی
تو را اما که با این شرح حال ساده می فهمد؟
 
تو زینب زینب یک لهجه بی غل و غش هستی
تو اوج نوحه ای! این را  مؤذن زاده می فهمد

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده

از جنس حیدر است رجز ها که از بر است
با «یا علی» همیشه دهانش معطر است
 
در وصف او کتاب فراوان نوشته اند
دیگر نوشته اند، که این مرد، دیگر است
 
در آسیاب کوفه نکرده ست مو سفید
او پیر پای منبر اولاد حیدر است
 
بر دست اگر که نیزه بگیرند، سربلند
در دست اگر که تیغ بگیرند، او سر است
 
با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر آمدند
حق داشتند! جبهه شان نابرابر است!
 
تیغ از غلاف خویش اگر در بیاورد
تنها خودش به منزله ی چند لشگر است
 
با تیغ در غلاف به میدان قدم گذاشت
گفت آن که پای پس کشد از مرد کمتر است
 
حاشا نفس نفس بزند پیر کارزار
این ها نفس نفس که نه! ذکر مکرر است
 
وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست
دیدند شیر معرکه دیگر کبوتر است
 
وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست
وحشت نکرد از اینکه سرش پای خنجر است
 
وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست
معلوم بود فکر لب خشک اصغر است

وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست
پیچید بوی سیب... و این بیت آخر است

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده

لب تشنه ای، به یاد لب خشک اصغری
آن داغ دیگری ست و این داغ دیگری

گاهی زره به تن به علی می شوی شبیه
گاهی عبا به دوش شبیه پیمبری

گفتند کوفیان به تو از هر دری سخن
واشد به دردهای تو از هر سخن دری

با صد هزار جلوه برون آمدی... دریغ
با صد هزار دیده ندیدند برتری

تنهایی تو بیشتر از پیش واضح است
حالا که در میان شلوغی لشگری

رو می کنی به آب، چه روی مشعشعی
دل می کنی از آب، چه آب مکدری

شمشیر می کشی...چه شکوهی، چه هیبتی
تکبیر می کشند...چه الله اکبری

یاران بی بدیل، عجب جمع سالمی
اعضای چاک چاک، چه جمع مکسری

آن ها که روی دست محمد ندیده اند
بر نیزه دیده اند که از هر نظر سری

تصویر کردن تو به جا نیست بیش از این
تصویری از تو نیست به جا و مصوری

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده

او تک و تنهاست ، دشمن سر نمی افتد چرا ؟!
با علی اکبر کسی پس در نمی افتد چرا ؟!
 
اشبه الناسی که می گویند مردم ، آمده ست
هیچکس پس یاد پیغمبر نمی افتد چرا ؟!
 
کینه دارند از علی ، می داند اکبر هم ، ولی
از دهانش ذکر " یا حیدر " نمی افتد چرا ؟!
 
در دلیری ، در جوانمردیش اگر تردید هست
"ارحم"..."ارحم" از لب لشگر نمی افتد چرا ؟!
 
هم عطش دارد هم از سر تا به پایش خونی است
لرزه بر آن قامت و پیکر نمی افتد چرا ؟
 
تشنه برگشت و حسین از دیدن او جان گرفت
راه  او بر خیمه ها دیگر نمی افتد چرا ؟
 
هر که آمد ضربتی بر پیکرش  زد ، رد که شد
گفت هیهات ! این علی اکبر نمی افتد چرا ؟
 
کوه هم باشد کمر خم می کند از بار داغ
فکر می کردی حسین آخر نمی افتد ؟ چرا !

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده