ای حسنزاده! حسن در حسناَت میبینم
روح توحید میان سخنت میبینم
روی لبهای تو با نیزه نوشتند حسن
خط کوفی به عقیق یمنت میبینم
گفته بودم که بپوشان سر گیسویت را
که بههمریخته زلف شکنت میبینم
پدری کردهام و بوسه ز تو حق من است
اثر نعل به روی دهنت میبینم
پسرم، یوسف نجمه چه سرت آوردند؟
پنجهی گرگ بر این پیرهنت میبینم
ماندم از اسب چگونه به زمین افتادی
جای نیزه ز دو سو بر بدنت میبینم
قدری آرام بگیری، بغلت میگیرم
این چه وضعیست که بر حال تنت میبینم
هر چه بالا بکشم سینهی تو بر سینه
باز بر خاک بیابان بدنت میبینم
قاسم نعمتی
- ۰ نظر
- ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۰