ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصیده آیینی» ثبت شده است

ماه محرم آمده باید دگر شوم
باید به خود بیایم و زیر و زبر شوم

باید سبک عبور کنم از خیال سود
باید خلاص از تب و تاب ضرر شوم

آزاد از مثلث تزویر و زور و زر
آزاد از هر آنچه نقوش و صور شوم

باید عوض شوم چه به چپ چه به راست، ها
بهتر اگر نمی شود از بد بتر شوم

از بد بتر چرا شوم اما؟ محرم است
از خوب می شود که در این ماه، سر شوم

این ماه می شود که شوم چیز دیگری
یک چیز دیگری که ندانم اگر شوم

یک چیز دیگری که نباید به وهم هم
یعنی که نه فرشته شوم نه بشر شوم

خیر مجسم است محرم، بعید نیست
این ماه، تا ابد تهی از هرچه شرشوم

حتی اگر یزیدیم و در سپاه کفر
چون حر، بعید نیست شهید نظر شوم

شب با یزید باشم و فردای انتخاب
قربانی حسین، نخستین نفر شوم

اینک، ندای: «کیست که یاری کند مرا»
ماه محرم است مبادا که کر شوم

ماه محرم است که بیتاب جستجو
در خود همه فرو روم از خویش بر شوم

وقتش رسیده است بگیرم علم به دوش
تکیه به تکیه سینه زنان نوحه گر شوم

وقتش رسیده است که چون باد روضه خوان
کوچه به کوچه مویه کنان در به در شوم

وقتش رسیده است خرابه خرابه آه
وقتش رسیده لاله کوه و کمر شوم

فرزند من کجاست؟ چه دارد؟ چه می کند؟
ماه محرم است نباید پدر شوم

آیا پدر که خاک بر او خوش _ چه گفت و رفت؟
ماه محرم است، نباید پسر شوم

باید که بی خبر شوم از هرچه هست و نیست
از ماجرای خون خدا باخبر شوم

ماه محرم است نباید هبا روم
ماه محرم است نباید هدر شوم

وقتش رسیده است که خلع جسد کنم
وقتش رسیده است که از خود بدر شوم

بر موج گریه، چشم در این ماه، حفره ای است
باید که سرخ، لایق چشمان تر شوم

باید که چشم داشته باشم نه حفره، ها!
باید شراب گریه خون جگر شوم

بر سوز آه، سینه در این ماه، دوزخ است
باید که گرم، در خور شعله، شرر شوم

باید که سینه داشته باشم نه دوزخ، آه
باید لهیب آتش آه سحر شوم

آتش گرفته خیمه _ داماد کربلا
سینه به سینه سوز شوم، شعله ور شوم

بارانی است دیده خاتون اهل بیت
چشمه به چشمه اشک شوم پرده در شوم

وقتش رسیده است که با گریه بر حسین
چون قصه حسین به عالم سمر شوم

وقتش رسیده است که آیینه دار شمس
وقتش رسیده است غلام قمر شوم

دور سر بریده تن پاره علی
پرواز را کبوتر بی بال و پر شوم

تشییع دستهای علمدار آب را
وقتش رسیده است که آسیمه سر شوم

وقتش رسیده خطبه شوم، خطبه ای بلیغ
وقتش رسیده شعر شوم، شعر تر شوم

وقتش رسیده شاعر و شمشیر و هو! هلا!
وقتش رسیده شیر شوم شیر نر شوم

ماه محرم آمد و محرم شدم به تیغ
آماده ام که محرم خون و خطر شوم

با ناله ی حضرت سجاد از سحر
تا شام سرخ آمده ام، همسفر شوم

ماه محرم است و نماز حسین را
آماده ام، حواله اگر شد، سپر شوم

وقتش رسیده است یزید پلید را
همچون زبان زینب کبری تشر شوم

وقتش رسیده است که در چشم ابن سعد
چونان به چشم شعر لعین نیشتر شوم

وقتش رسیده حرمله نابکار را
گردن به شعر گیرم و تیر و تبر شوم

مرد خدا به غیر شهادت هنر نداشت
وقتش رسیده است که اهل هنر شوم

وقتش رسیده است که مختارگونه سرخ
با قاتلان خون خدا در کمر شوم

یعنی به کینه خواهی اولاد فاطمه (س)
شمشیر بر کشم به شب و حمله ور شوم

قرعه به نام من اگر افتد، خوشا که من
خونی قوم بی نسب بی گهر شوم

با دست من خدا بکشد زنده زندشان
من، پل برای رفتنشان تا سقر شوم

از اسبشان به زیر در آرم به چابکی
در خونشان به شیرجهی تند تر شوم

بر تن کنم به رزم ستم چار آینه
چشته خوران بی سر و پا را چغر شوم

چیزی به جا نمانمشان از چهاربند
زی چار میخ نکبتشان راهبر شوم

سرهایشان به نیزه بر آرم یکی یکی
حکم قصاص، حکم قضا و قدر شوم

آتش کشم به خیمه و خرگاهشان به خشم
نیزه به نیزه در پیششان سر به سر شوم

شیر ؟ از عسل بچشم طعم مرگ را
در کامشان به تعمد قوی فجر شوم

سقای مرگشان شوم از جانب خدای
رهبانشان به مهلکه جوی و جر شوم

ماه محرم آمده پا در رکاب خون
در خون خویش آمده ام مستقر شوم

بر چشم دشمنان قسم خورده علی (ع)
مانند تیر آمده ام کارگر شوم

با این جماعت عقب افتاده جهول
یک کوچه هم مباد، شبی هم گذر شوم

نداند! نمی توانم هرگز نمی شود
از تو به جهل، آدم عصر حجر شوم

تیزند و تند و تمسخر و طعنه طریقتشان
نه! نه! نمی توانم، شیر و شکر شوم

نرمش گذشته از من و با این گروه سخت
نه! نه! نمی توانم از این نرمتر شوم

پس بهتر است صاعقه باشم به چشمشان
پر هیب مرگشان هم در هر مقر شوم

از سایه ام هراس بیفتد به خوابشان
کابوسشان هر آینه از هر نظر شوم

ماه محرم آمد و افسوس می رود
آماده ام که راهی ماه صفر شوم

مرتضی امیری اسفندقه

  • ناخوانده

این شعرهای سرخ به دفتر یکی یکی
آتش طبیعت‌اند و سمندر یکی یکی

با رنگ وبوی خوی خلیلانه بارها
گل کرده اند در دل آذر یکی یکی

گلبرگ لاله نیست که دل پاره های ماست
در برکه های اشک شناور یکی یکی

عمریست سر سپرده ی عشقیم و می نهیم
بر شانه ی ضریح شما سر یکی یکی

تا صحن چشم های شما پر کشیده ایم
در هر سحر شبیه کبوتر یکی یکی

حالا که پر شده است حسینیه های عرش
از بوی سیب ویاس معطر یکی یکی...

حس میکنم به فیض اجابت رسیده اند
"أمن یجیب" این همه مضطر یکی یکی

ای برتر از مجال زمانها که رفته ای ...
از باور زمانه فراتر یکی یکی

پیداست در زلالی طور حضورتان
سینایی از تجلی داور یکی یکی

آن شب نشست بردل خواهر یکی یکی
غم های بیشمار برادر یکی یکی

در تنگنای خاطر او خیمه میزدند
انبوهی از مرارت مادر یکی یکی

برداشتند پرده همان شب ستام ها
از ماجرای گریه ی حیدر یکی یکی

وقتی تمام دلهره ها را شماره کرد
در آسمان اشک چو اختر یکی یکی

دلشوره های قافله ی بی پناه، آه
آن شب شدند قسمت خواهر یکی یکی

گودال و زخم و حنجره ی پاره پاره را
خون زد رقم به نام برادر یکی یکی

از غیرت وشرافت وعشق و حماسه نیز
برداشتند سهم برابر یکی یکی

فردا که آفتاب برآمد غروب کرد
هفتادو دو ستاره ی پرپر یکی یکی

زیر گلوی حرمله ها را نشانه رفت
لبخند کودکانه ی اصغر یکی یکی

سیراب کرد علقمه را شط تشنه را
با یک نگاه مرد دلاور یکی یکی

دردا که در هجوم تبرها قلم شدند
آن نخل های سبز تناور یکی یکی

با منکران بگوی که قامت قیامتان
حل کردند مشکل محشر یکی یکی

امشب نسیم میرسد از راه تا مگر
بر دوش هر سری بنهد سر یکی یکی

چشم فلک ندیده که شب هفده آفتاب
آن هم ز فرق نیزه زند سر یکی یکی

محراب مانده مات که از عرش نیزه ها
می ساختند عرشه ی منبر یکی یکی

آن شب فرات وعلقمه دریا گریستند
در سوگ آن سلاله ی کوثر یکی یکی

وقتی که آفتاب به ویرانه می دمید
گردون شمرد تا سحر اختر یکی یکی

هفتاد زخم کاریش انگار میشکفت
در چشم خون گرفته ی دختر یکی یکی

عنوان فصل فصل سفرنامه های اوست
گلپونه های مانده به دفتر یکی یکی

زینب! که از خروش عصای تو تا هنوز
لرزد بنای هرچه ستمگر یکی یکی

با یک نهیب صف شکنت عرصه های کفر
خالی شد از سوار و تکاور یکی یکی

دژ های دیر پای بر آن قله های دور
می شد بدون حمله مسخر یکی یکی

طوفان خطبه های تو آباد کرده بود
در شام و کوفه آن همه سنگر یکی یکی

پرتاب می شدند تمام شهاب ها
از آسمان شبیه منور یکی یکی

تا مشعلی شوند فرا راه کاروان
در موقع عبور ز معبر یکی یکی

محمدعلی مجاهدی

  • ناخوانده
رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است

تا حرف آب را برساند به گوش خاک
در عین وصل رخصت هجران گرفته است

هم تا بهار را به جهان منتشر کنند
دریا ز باد و باران پیمان گرفته است

تجدید نوبهار به باران رحمت است
باران، که خوی حضرت رحمان گرفته است

ای تشنگان شهر فراموش، خواب نیست
آری، حقیقت است که باران گرفته است

بر جاده‌های یخ‌زده این ردّ گامِ کیست؟
این بیرق از کجاست که جولان گرفته است؟

بوی مدینه می‌وزد، این شور از کجاست؟
آیا رضاست راه خراسان گرفته است؟

بر کشتی نجات بگوییدمان که کیست
این ناخدا که دست به سکّان گرفته است؟

ری کربلاست یا تو حسینی، که هجرتت
بغداد را چو شام گریبان گرفته است

ری خاک مرده بود، بگو کیستی مگر
کاینک به ضرب گام شما جان گرفته است

ایران به دست تیغ مسلمان نشد، که حق
این خاک را به قوّت برهان گرفته است

برهان تویی که آینه‌واری امام را
نه نایبی که حکم ز سلطان گرفته است

پیغام غیبت است که انشاد می‌کنی
در نوبتِ حضور که پایان گرفته است

غیبت حضورِ عالم غیب است، وز نهان
خورشید سایه بر سر انسان گرفته است

ری پایتخت عشق علی شد، چنانکه قم
عشقی که بال بر سر ایران گرفته است

تهران چه بود و چیست؟ دهی در تیول ری
این آبروی توست که تهران گرفته است

بویی اگر ز نام خدا دارد این دیار
بی‌شک ز باغ فیض تو سامان گرفته است

یا سیّدالکریم، نگاه عنایتی
تهران تو را دو دست به دامان گرفته است

از تشنگان شهر فراموش یاد کن
تا بشنویم باز که باران گرفته است

امید مهدی‌نژاد
  • ناخوانده