ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرتضی لطفی» ثبت شده است

گر از خلقِ بنی آدم ملولی، قتل عامش کن
گر از عمری که بخشیدی پشیمانی، تمامش کن!

اگر جوینده‌ای زحمت رساند، راحتش گردان!
وگر جنبنده‌ای سر بر کند، سنگی حرامش کن!

اگر خورشید چشمک می‌زند تیری به چشمش زن
وگر ماهی به بام آید، شهابی خرجِ بامش کن!

بزن بشکن بیفکن زیر و رو کن، واژگون گردان
من از سود و زیان سیرم، بزن بازارِ شامش کن!

یکایک خاک و باد و آب و آتش را به محضر خوان
بزرگا!  هرچه مِیلت می‌کشد با هر کدامش کن!

بیا افسردگان و مردگان را در بغل بفشُر
بگیر افشرده‌ای از جانِ ما، و "اندوه" نامش کن

پس از ما هرچه می‌خواهی بساز اما جهاندارا!
جهنم‌درّه‌ای بود این زمین، دارالسّلامش کن!

مرتضی لطفی

  • ناخوانده

این گودیِ پُرخون‌شده یک‌روز "دهن" بود!
این "آه" -که دامان تو گیراد- "سخن" بود!

این پیرهن پاره که پودش همه نیش است
دیروز همین، مایه‌ی آسایشِ تن بود
برّ و برهوت است ،  همین دامنه روزی
از خونِ جوانانِ وطن، غرقِ چمن بود

امروز نمی‌یابم و فردا نتوان یافت
آن جنگلِ سروی که بر این خاکِ کهن بود

در این شبِ تاری، شرری نور نیفشاند
ابری که شبِ پیشترین، صاعقه‌زن بود

یک‌چند شکستیم به دل خارِ صبوری
ما هیچ نگفتیم که گفتن قدغن بود!

ای خواجه روا نیست که فردا بنویسند:
این خاکِ به‌هم ریخته یک‌روز وطن بود!

مرتضی لطفی

  • ناخوانده

آخر زمینم زد غمی سنگین به تنهایی
اما نمی مانم من این پایین به تنهایی!

کوه غرورم؛ باید از این خاک بر خیزم
دارم خودم را می دهم تسکین به تنهایی

پیغمبر دردم که در صعب العبور جهل
بر دوش دارم بار صدها دین به تنهایی

جمعیتی در من به اندوهی چنین سرگرم
این با مصیبت؛ آن به غربت؛ این به تنهایی

در خاک کردم آرزوها را؛ عزادارم!
برگشته ام از آخرین تدفین به تنهایی

رنجی که بردم از خطوط چهره ام پیداست
تفسیر عمری می کند هر چین به تنهایی

دارم دعا می خوانم اما سخت می ترسم،
سودم نبخشد گفتن آمین به تنهایی

نفرین به شب وقتی که صبحش کور مادرزاست
نفرین به روز بی کسی؛ نفرین به تنهایی!

مرتضی لطفی

  • ناخوانده

از سوز و ساز و حسرت و از داغ دل پُرم
محزون‌تر از کمانچه ی کیهان کلهرم

داغم چنان که شعله ی فریاد و دودِ داد
پنهان نمی شود به قبای تظاهرم

آبم ولی به آتش خود نیستم جواب
نانم ولی به سفره‌ی  خود، سخت آجرم

شعرم که جز به روز سرودن نمی‌رسم
بغضم که جز به درد شکستن نمی‌خورم

نفرین به من که خلق، مرا رشته‌های مهر
یک یک بریده اند، ولی من نمی برم

من مثل اشک، منتظر پلک هم زدن
مثل حباب منتظر یک تلنگرم!

مرتضی لطفی

  • ناخوانده