ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یوسفعلی میرشکاک» ثبت شده است

در آستان وحشت از پایان پذیرفتن
دیگر چه سود از داستان تازه‌ای گفتن؟

وقتی چراغ آخرِ این خانه خاموشی‌ست
آن به که باشد سرنوشتم ناگهان خفتن

دارد زبان من گره در ناخن تدبیر
گوش تو با تقدیر دارد عهد نشنفتن

نفرین به من، اما چه باید کرد؟ کوتاه است
دستِ غبار از آسمان خاطرت رفتن

پاییزم، آری محض پاییزم، چه می‌گویی؟
شاید تماشایی ندارد باغِ نشکفتن

ای موج! زنجیر تو را دریا به کف دارد
بیهوده با ساحل چرا باید برآشفتن؟

یوسفعلی میرشکاک

  • ناخوانده

ز سر بیرون نخواهم کرد سودای محمد را
نمی گیرد خدا هم در دلم جای محمد را

پس از عمری که چون پروانه بر گِرد علی گشتم
در این آیینه دیدم نقش سیمای محمد را

به بینایی امیر عرصه تجرید خواهی شد
کنی گر سرمه ات خاک کف پای محمد را

جهان را سر به سر آیینه ی روی علی دیدی
علی خود آینه ست ای دل تماشای محمد را

محمد «من رءانی» گفت و موسی «لن ترانی» دید
چه در دل داشت عیسی جز تمنای محمد را

شبی کآفاق را آیینه ی نور خدا دیدم
خدا می دید در آیینه سیمای محمد را

چطور آخر همین گوشی که جز دشنام نشنیده ست
شنید آخر به جان لحن دل آرای محمد را

چه باید گفت از آن شب، آن شب قدس اهورایی
که من با خویشـتن دیدم مدارای محمد را

که می داند که یوسف با همین آلوده دامانی
شنید آخر ندای گرم و گیرای محمد را

شب صبح ازل پیوند رویایی! تو می گویی
همین من دیدم آیا روی زیبای محمد را؟

سگ کوی علی هستم ولی دزدانه می بینم
علی بر سینه دارد داغ سودای محمد را

یوسفعلی میرشکاک

  • ناخوانده