در آستان وحشت از پایان پذیرفتن
دیگر چه سود از داستان تازهای گفتن؟
وقتی چراغ آخرِ این خانه خاموشیست
آن به که باشد سرنوشتم ناگهان خفتن
دارد زبان من گره در ناخن تدبیر
گوش تو با تقدیر دارد عهد نشنفتن
نفرین به من، اما چه باید کرد؟ کوتاه است
دستِ غبار از آسمان خاطرت رفتن
پاییزم، آری محض پاییزم، چه میگویی؟
شاید تماشایی ندارد باغِ نشکفتن
ای موج! زنجیر تو را دریا به کف دارد
بیهوده با ساحل چرا باید برآشفتن؟
یوسفعلی میرشکاک
- ۰ نظر
- ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۱۵