مستم اما همردیفم با همه هشیارها
گنج زیر خاکی ام، هر چند در انبارها
خاک غربت خورده ام این سال ها خروارها
قرن های قرن سر بردم درون لاک خویش
سال های سال رقصیدم به روی دارها
مستی پیوسته ام در شیشه ی خیام ها
کاسه ی درویشی ام در حجره ی عطارها
همنشینم با کبوترهای «برج آسیاب»
گاه گاهی می پرم با دسته ای از سارها
چشم هایم «آب انبار» و دلم «آتشکده» ست
از مغول سخت است پنهان کردنم، دیوارها!
خشت خشت از استخوان کاخی بنا کردم بلند
خون دل خوردند پای چیدنم معمارها
آی پای چکمه پوش! ای نیزه ی بر دوش! هوش!
این منم! یک سر که بیرون مانده از آوارها
کیستم؟ در پاسخت باید بگویم خوانده اند
«منطق الطیر» مرا اهل طریقت بارها
چیستم؟ در پاسخت باید بگویم دیده اند
ذلتم را روز و شب در خوابشان سردارها
آبی فیروزه ام، در رنگ من تغییر نیست
حال اگر بر تاج شاهم یا سر بازارها
راه پر پیچ قدمگاهم، مرا آسان نگیر!
مستم اما همردیفم با همه هشیارها
محمدحسین ملکیان (فراز)