در سرم بچهٔ شش ماهه کشیدهست قشون
در سرم بچهٔ شش ماهه کشیدهست قشون
یک وجب جای نماندهست از این فتنه مصون
سر مگو، دیگ موتورخانهٔ جوشآورده
فِسفِس سوت بخارش زده از مخ بیرون
هفت اشکوب روان در خطر ترکیدن
هفت رانندهٔ رد داده لب مرز جنون
سر مگو، زنگزده جعبهٔ تقسیم عصب
پالسها زیر خطوط گم و گیجش مدفون
سر مگو، آغل پر قشقرق جغد و خروس
همه بیدار شب و روز ز غوغای درون
قفل سنگین زده بر مسالهای حل نشده
گرد غفلت زده بر غلغلهٔ پیرامون
عاشق دیدن صدبارهٔ یک صحنهٔ خاص
تا به پایان برساند مگرش دیگرگون
سر مگو، آتشِ از شدّت سُرخیش بنفش
سر مگو، غبغب افروختهٔ بوقلمون
از «چه میدانم» بسیار کف آورده به لب
از دهانبندی اگرچند نخوردهست افیون
سر مگو، خالق ناکام خیالات محال
متوقّع که محقق شود و کُن فَیَکون
تیغ بر فرق سرم زن که گرفتهست رگش
نشت این لوله مگر کم کند از غلظت خون
ببُر این زائده را از تن و بردار و ببَر
سر نمیخواهم، اگر مفت بگیری ممنون!
سمانه کهربائیان