چشم بر هم چونکه با چشمان تر بگذاشتى
اشک پوشاندى صدف را با گهر بگذاشتى
شانه ى یارى نشد سنگ صبورت اى غریب
دست افسوسى اگر در زیر سر بگذاشتى
سال ها خون خوردى و زخم دلت سربسته ماند
داغ صحبت بر زبان نیشتر بگذاشتى
در بهار کودکى زد برف پیرى بر سرت
عمر خود را در زمستان پشت سر بگذاشتى
هر زمان از داغ مادر شعله ور شد باورت
تکیه بر دیوار کردى سر به در بگذاشتى
پاره پاره گر جگر آید برون نبوَد عجب
بسکه غم خوردى و دندان بر جگر بگذاشتى
رفتى اما ماند از تو طشتى از خوناب دل
پر زدى از خود به جا یک مشت پر بگذاشتى
عمر چون بارى گران بر دوش تو بود از نخست
شانه خالى کردى و پا در سفر بگذاشتى
محمد شمس
اشک پوشاندى صدف را با گهر بگذاشتى
شانه ى یارى نشد سنگ صبورت اى غریب
دست افسوسى اگر در زیر سر بگذاشتى
سال ها خون خوردى و زخم دلت سربسته ماند
داغ صحبت بر زبان نیشتر بگذاشتى
در بهار کودکى زد برف پیرى بر سرت
عمر خود را در زمستان پشت سر بگذاشتى
هر زمان از داغ مادر شعله ور شد باورت
تکیه بر دیوار کردى سر به در بگذاشتى
پاره پاره گر جگر آید برون نبوَد عجب
بسکه غم خوردى و دندان بر جگر بگذاشتى
رفتى اما ماند از تو طشتى از خوناب دل
پر زدى از خود به جا یک مشت پر بگذاشتى
عمر چون بارى گران بر دوش تو بود از نخست
شانه خالى کردى و پا در سفر بگذاشتى
محمد شمس
- ۰ نظر
- ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۲:۳۸