ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر عاشقانه» ثبت شده است

گرگم و دربه‌در خصلت حیوانی خویش
ضرر اندوختم از این همه چوپانی خویش

تا نفهمند خلایق که چه در سر دارم
سالیانی زده ام مُهر به پیشانی خویش!

منم آن ارگ! که از خواب غروز آمیزش
چشم واکرده سحرگاه به ویرانی خویش

رد شدی از بغل مسجد و حالا باید
یا بچسبیم به تو یا به مسلمانی خویش

گاه دین باعث دلسنگی ما آدم هاست
حاجیان رحم ندارند به قربانی خویش

توبه گیریم که بازست درش! سودش چیست؟!
من که اقرار ندارم به پشیمانی خویش!

مُهر را پس بده ای شیخ که من بگذارم
سر بی حوصله بر نقطه ی پایانی خویش!

حسین زحمتکش

  • ناخوانده

من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه
تیرم به خطا می رود اما به هدر نه!

دل خون شدهی وصلم و لب های تو سرخ است
سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر نه

با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!

بد خلقم و بد عهد زبانبازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟

یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر، بار دگر، بار دگر... نه!

فاضل نظری

  • ناخوانده

به رسم صبر باید مرد آهش را نگه دارد
اگر مرد است بغض گاهگاهش را نگه دارد

پریشان است گیسویی در این باد و پریشان تر
مسلمانی که می خواهد نگاهش را نگه دارد

عصای دست من عشق است؛ عقل سنگدل بگذار
که این دیوانه تنها تکیه گاهش را نگه دارد

به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم
خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد

دلم را چشم هایش تیرباران کرد تسلیمم
بگویید آن کمان ابرو سپاهش را نگه دارد

سجاد سامانی

  • ناخوانده
چادر شب را سرت کن همسفر تا هیچ‌کس
روی ماهت را نبیند، آخر این‌جا هیچ‌کس...

مثل رودی راه افتادیم و نجوا می‌کنیم
زیر لب: ما عاشقیم و غیر دریا هیچ‌کس...

زندگی کشف است، ورنه سیب‌هایی سرخ‌تر
سال‌ها از شاخه می‌افتاد، امّا هیچ‌کس...

من تو را دارم، همین کافی است! دخترهای شهر
روزگاری عاشقم بودند و حالا هیچ‌کس!

آسمان‌ها را به دنبال تو می‌گشتیم عشق!
در زمین پیدا شدی، جایی که حتّی هیچ‌کس...

کوله بارت را مهیّا کن که فصل رفتن است
مرگ شوخی نیست، می‌دانی که او با هیچ‌کس...

محمدحسین نعمتی
  • ناخوانده

صبحت بخیر آفتابم دیشب نخوابیدی انگار
این شانه ها گرم و خیسند تا صبح باریدی انگار

دنیای تو یک نفر بود دنیای من خالی از تو
من در هوای تو و تو جز من نمی دیدی انگار

هربار یک بغض کهنه روی سرت خالی ام کرد
تو مهربان بودی آنقدر طوری که نشنیدی انگار

گفتم که حال بدم را فردا به رویم نیاور
با خنده گفتی تو خوبی یعنی که فهمیدی انگار

تا زود خوابم بگیرد آرام آرام آرام
از عشق گفتی دلم ریخت اما تو ترسیدی انگار

گفتی رها کن خودت را پیشم که هستی خودت باش
گفتم اگر من نباشم؟ با بغض خندیدی انگار

صبح است و تب دارم از تو این گونه ها داغ و خیسند
در خواب پیشانی ام را با گریه بوسیدی انگار

اصغر معاذی مهربانی

  • ناخوانده

و پا به پای تو آمد و پا به پات نشست
دلم اگرچه گرفت و دلم اگرچه شکست

به رسم خاطره‌هامان همیشه چشم به چشم
همیشه شانه به شانه همیشه دست به دست

گره زدم به خیالت حقیقت خود را
تویی به موی من آشفته‌، من به بوی تو مست

منم شبیه حضوری که هست اما نیست
تویی شبیه خیالی که نیست اما هست

چه روزهای سیاهی که بی تو سهم دلم
سکوت بود و سکوت و شکست بود و شکست

و پرسه‌های شبانه کنار دلتنگی
رسیده بی تو جهانم به کوچه‌ای بن‌بست

سیده تکتم حسینی

  • ناخوانده

کجا برده است قایق را تقلّاهای پارویی
به جای شاه‌ماهی صید کردم بچه میگویی

پری‌هایی که پنهانند در موجی کف‌آلوده
مرا بردند سوی او، به افسونی، به جادویی

تلف کردم فسونم را، ندارد هیچ معنایی
برایش پیچش مویی، اشارتهای ابرویی

بریدم، پاره کردم، لت زدم، از ته تراشیدم
مگر زنجیر را عبرت شود تعذیب گیسویی

شبیه ماهی‌ام، انداخته در تابه‌‌ی داغی
که شب تا صبح می‌غلتم ز پهلویی به پهلویی

به یغما برده‌ای امنیت ما را، عجب کاری!
به هیچ انگاشتی شخصیت ما را، عجب رویی!

سلامم می‌دهی اما در آغوشم نمی‌گیری
برای مستحبّی واجبی را ترک می‌گویی

سمانه کهرباییان

  • ناخوانده

اگر گناه تو هستی گناه بسیار است
چقدر خاصیت این نگاه بسیار است

تویی که در قفس چشم هات بی تردید
پرنده های سفید و سیاه بسیار است

کدام راه مرا می برد به ترکستان
ببین به کعبه رسیدیم راه بسیار است

بیا و از خر شیطان پیاده شو خاتون
غلام با تو زیاد است و شاه بسیار است

برو به قصر عزیزان ولی مواظب باش
آهای یوسف گمگشته چاه بسیار است

اگر کلاه سرم می رود ملالی نیست
در این زمانه سرِ بی کلاه بسیار است

آرش پورعلیزاده

  • ناخوانده

محض خوبی، اصل شادی، عین آگاهی‌ست گاهی
کوره‌راهی رو به ناپیدای گمراهی‌ست گاهی

گاه سرکش، گاه خونی، پنجه خونریز شاهین
لیز و لغزان و گریزان، پولک ماهی‌ست گاهی

گاه شعر آسمان‌فرسای حافظ، سخت موجز
شبه‌ابیاتی خراب و سست و افواهی‌ست گاهی

بی نگاهی، بی کلامی، شرمی از حتی سلامی
ماجرایی با همین داغی و کوتاهی‌ست گاهی

قلب حکاکی‌شده روی چناری، یاد یاری
اشک افتاده به روی کاغذی کاهی‌ست گاهی

اتفاقی در خیال شاعر از خویش خسته
اختلافی در حساب مرد بنگاهی‌ست گاهی

گاه تنها شانه امنی برای گریه‌ کردن
زیر باران‌های وحشی چتر همراهی‌ست گاهی...

عشق چیزی نیست، حالی نیست، آیینه‌ست و ماییم
آه، این آیینه هم زنگاری و آهی‌ست گاهی 

گاه باید رفت، باید رفت و تنها رفت، اما...
عاشقی محکم‌ترین برهان خودخواهی‌ست گاهی

امید مهدی‌نژاد

  • ناخوانده

زن جوان غزلی با ردیف " آمد" بود
که بر صحیفه‌ی تقدیر من مسوّد بود

زنی که مثل غزل های عاشقانه‌ی من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

مرا ز قید زمان و مکان رها می کرد
اگر چه خود به زمان و مکان مقیّد بود

به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم
میان آمده و رفتگان سرآمد بود

زنی که آمدنش مثل "آ"ی آمدنش
رهایی نفس از حبس‌های ممتد بود

به جمله‌ی دل من مسندالیه "آن زن"
و "است" رابطه و "باشکوه " مسند بود

زن جوان نه همین فرصت جوانی من
که از جوانی من رخصت مجدّد بود

میان جامه‌ی عریانی از تکلّف خود
خلوص منتزع و خلسه
ی مجرّد بود

دو چشم داشت _ دو "سبزآبی" بلاتکلیف _
که بر دوراهی "دریا چمن" مردّد بود

به خنده گفت: ولی هیچ خوب مطلق نیست!
زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود

حسین منزوی

  • ناخوانده