ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پروانه» ثبت شده است

این شعرهای سرخ به دفتر یکی یکی
آتش طبیعت‌اند و سمندر یکی یکی

با رنگ وبوی خوی خلیلانه بارها
گل کرده اند در دل آذر یکی یکی

گلبرگ لاله نیست که دل پاره های ماست
در برکه های اشک شناور یکی یکی

عمریست سر سپرده ی عشقیم و می نهیم
بر شانه ی ضریح شما سر یکی یکی

تا صحن چشم های شما پر کشیده ایم
در هر سحر شبیه کبوتر یکی یکی

حالا که پر شده است حسینیه های عرش
از بوی سیب ویاس معطر یکی یکی...

حس میکنم به فیض اجابت رسیده اند
"أمن یجیب" این همه مضطر یکی یکی

ای برتر از مجال زمانها که رفته ای ...
از باور زمانه فراتر یکی یکی

پیداست در زلالی طور حضورتان
سینایی از تجلی داور یکی یکی

آن شب نشست بردل خواهر یکی یکی
غم های بیشمار برادر یکی یکی

در تنگنای خاطر او خیمه میزدند
انبوهی از مرارت مادر یکی یکی

برداشتند پرده همان شب ستام ها
از ماجرای گریه ی حیدر یکی یکی

وقتی تمام دلهره ها را شماره کرد
در آسمان اشک چو اختر یکی یکی

دلشوره های قافله ی بی پناه، آه
آن شب شدند قسمت خواهر یکی یکی

گودال و زخم و حنجره ی پاره پاره را
خون زد رقم به نام برادر یکی یکی

از غیرت وشرافت وعشق و حماسه نیز
برداشتند سهم برابر یکی یکی

فردا که آفتاب برآمد غروب کرد
هفتادو دو ستاره ی پرپر یکی یکی

زیر گلوی حرمله ها را نشانه رفت
لبخند کودکانه ی اصغر یکی یکی

سیراب کرد علقمه را شط تشنه را
با یک نگاه مرد دلاور یکی یکی

دردا که در هجوم تبرها قلم شدند
آن نخل های سبز تناور یکی یکی

با منکران بگوی که قامت قیامتان
حل کردند مشکل محشر یکی یکی

امشب نسیم میرسد از راه تا مگر
بر دوش هر سری بنهد سر یکی یکی

چشم فلک ندیده که شب هفده آفتاب
آن هم ز فرق نیزه زند سر یکی یکی

محراب مانده مات که از عرش نیزه ها
می ساختند عرشه ی منبر یکی یکی

آن شب فرات وعلقمه دریا گریستند
در سوگ آن سلاله ی کوثر یکی یکی

وقتی که آفتاب به ویرانه می دمید
گردون شمرد تا سحر اختر یکی یکی

هفتاد زخم کاریش انگار میشکفت
در چشم خون گرفته ی دختر یکی یکی

عنوان فصل فصل سفرنامه های اوست
گلپونه های مانده به دفتر یکی یکی

زینب! که از خروش عصای تو تا هنوز
لرزد بنای هرچه ستمگر یکی یکی

با یک نهیب صف شکنت عرصه های کفر
خالی شد از سوار و تکاور یکی یکی

دژ های دیر پای بر آن قله های دور
می شد بدون حمله مسخر یکی یکی

طوفان خطبه های تو آباد کرده بود
در شام و کوفه آن همه سنگر یکی یکی

پرتاب می شدند تمام شهاب ها
از آسمان شبیه منور یکی یکی

تا مشعلی شوند فرا راه کاروان
در موقع عبور ز معبر یکی یکی

محمدعلی مجاهدی

  • ناخوانده
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده
در دل دریای دشمن بی مهابا ایستاده

لرزه می افتد به جان خیل دشمن از خروشش
وز نهیبش قلب هستی، نبض دنیا ایستاده

می گذارد پای بر فرق شط از دریا دلی ها
وه چه بشکوه و تماشایی است دریا ایستاده

گر چه زینب زیر بار داغ ها از پا نشسته
تکیه کرده بر عمود خیمه ها، تا ایستاده

او که دارد فطرتی نازک تر از آیینه حتی
در مصاف خصم؛ چون کوهی ز خارا ایستاده

با غریو «ما رایت فی البلا الا جمیلا»
پیش روی آن همه زشتی چه زیبا ایستاده!

از قیام کربلا این درس را آموخت باید:
ظلم را نتوان ز پا انداخت الا ایستاده

این پیام تک سوار ظهر عاشوراست یاران:
مرگ در فرهنگ ما زیباست اما ایستاده

محمدعلی مجاهدی
  • ناخوانده

آتش چقدر رنگ پریده است در تنور
امشب مگر سپیده دمیده ست در تنور؟

این ردّ پای قافله‌ی داغ لاله هاست؟
یا خون آفتاب چکیده است در تنور؟

این گل‌فروش کیست که یک ریز و بی امان
شیپور رستخیز دمیده است، در تنور

چون جسم پاره‌پاره‌ی در خون تپیده‌اش
فریاد او بریده‌بریده است در تنور

از دودمان فتنه‌ی خاکستری، خسی
خورشید را به شعله کشیده است، در تنور

جز آسمان ابری این شام کوفه سوز
خورشیدِ سر بریده که دیده است در تنور؟

دنبال طفل گمشده انگار بارها
با آن سر بریده، دویده است در تنور؟

امشب چو گل شکفته‌ای از هم، مگر گلی
گل‌بوسه از لبان تو چیده است، در تنور؟

در بوسه‌های خواهر تو، جان نهفته است
جانی که بر لب تو رسیده است، در تنور

آن شب که ماهتاب، تو را می‌گریست زار
دیدم که رنگ شعله پریده است، در تنور

محمدعلی مجاهدی

  • ناخوانده