در آتش غضب عدل اوست دست تطاول
وضو گرفتم و کردم به ربّ عشق توکّل
زدم به رسم ادب بعد از آن به خواجه تفأّل
که حرف پیر خرابات و حقّ صحبت او شد
قلم به دست گرفتم بدون هیچ تعلّل
قلم به دست گرفتم که از علی بنویسم
که چند بیت بسازم قصیدهوار تغزّل
همان علی که به وصفش کم است اگر بنشینند
به شور، شور و شعور و شعار و شعر و تخیّل
همان علی که به اعجاز خطبههای فصیحش
بنای قصر سخن را درآورد به تزلزل
همان علی که ز خاک قدوم اوست اگر خضر
کویر تف زده را میکند بهشت پر از گل
همان علی که به موسی نشان دهد ید بیضا
که نیل را بشکافد مگر عصای توسّل
همان علی که غمش را به جبر صبر، نیارد
شکوه طاقت ایّوب نیز تاب و تحمّل
که هست خار به چشمش، که استخوان به گلویش
ندیده روز خوش و آب خوش نکرده تناول!
جمال وصلهی نعلین اوست رشک ملائک
کجا به کهنه عبایش نشسته گرد تجّمل؟!
کجا برادریاش را دریغ داشته از حق؟!
در آتش غضب عدل اوست دست تطاول
هنوز خواب پریشان کفر نعرهی تیغش
هنوز ورد زبانهاست یکّه تازی دُلدُل
اگر صلابت شمشیر او نبود به خندق
نداشت شاهین بندگی خلق تعادل!
به خویش غرّه مشو مالک از شکوه نبردت
که هست در پس هر ضربتش هزار تأمّل!
به هفت پشت عدو میکند نظر که مبادا...
نبوده است دمی ذوالفقارش اهل تساهل
شکاف کعبه گواهم که بی ولایت حیدر
طواف خانهی حق دور باطل است و تسلسل
دلیل نقلی و عقلی چه آوریم که باز است
به حکم شرع خوارج هنوز باب تجاهل
که هست خار به چشمش، که استخوان به گلویش
ندیده روز خوش و آب خوش نکرده تناول
سیدجواد میرصفی