ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۰۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر آیینی» ثبت شده است

گریه‌ام در حرم از روی پریشانی نیست
که پریشانی از آداب مسلمانی نیست

در طوافند چنان موج کبوترهایت
که در این سلسله انگار پریشانی نیست

دست خالی‌ست کسی که به حرم می آید
اول صحن نیازی به نگهبانی نیست

عربی آمده پابوس تو و می دانم
همه‌ی حسرتش این است که ایرانی نیست

شمس تبریز، مراد دل مولاناهاست
در دل ما که به جز شمس خراسانی نیست

گریه کردم که بدانند همه، از من و تو
هیچ یک اهل نظربازی پنهانی نیست

یک نفر بین من و توست که نامش عشق است
مگر او اهل گذر باشد و می‌دانی... نیست

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده

سگ کویت به دست آرد رگ خواب غزالان را
اگر که سرمه چشمش کند خاک خراسان را

چنان احساسی و پاک و لطیف و مهربان هستی
که شاعر می‌کند عشق تو لات چاله‌میدان را

غبار خاک پایت را نسیم آورد تا تهران
بنا کردند بازار طلای سبزه‌میدان را

تو آن شاهی که برعکس عرب‌ها با کمی لبخند
بدون جنگ و خونریزی گرفتی خاک ایران را

به پر بشکافت نیل مردم دور ضریحت را
خدای طور! موسی کرده‌ای انگار دربان را

قسم خوردی که می‌آیی سه موطن بعد جان دادن
دریغ از بخت! عزراییل هم پس می‌زند جان را

اگر گریان به دیوار حرم تکیه نمی‌دادم
کدامین کوه طاقت داشت این حال پریشان را؟

گرفته کفشداری جای کفش انگار پایم را
به این ترفند پابند توام باقی دوران را...

هادی جانفدا

  • ناخوانده
به وقت خطبه‌خوانی مثل حیدر می‌شود زینب
به هفده معجزه بر نی پیمبر می‌شود زینب

من از نامش که زینت بر علی گشته‌ست فهمیدم
زمانی زینت الله اکبر می‌شود زینب

زمین باید بگردد تا ابد دور چنین بیتی
که در آن مادرش زهرا و دختر می‌شود زینب

سه تا آیه سه دفعه مادری پیش سه تا حجت
به علم جَفْر، اینجا شرح کوثر می‌شود زینب

حباب دور مصباح‌الهدی چون می‌شود عباس
به کشتی نجات خلق لنگر می‌‌شود زینب

خودش یک لشکر است از کربلا تا شام، در وقتش؛
دل آور، جنگ آور، آب آور می‌شود زینب

به این نکته توجه کن اگر که در وفاداری؛
برادر می‌شود عباس، خواهر می‌شود زینب

پس از حیدر اگر بابا، پس از زهرا اگر مادر
پس از عباس هم قطعا برادر می‌شود زینب

همان‌گونه که از اول به یادش مانده از کوچه
دم آخر میان خیمه مادر می‌شود زینب

دوتا روح است دریک جسم وقت بوسه از حنجر
که یک آن فاطمه یک آن دیگر می‌شود زینب

مهدی رحیمی
  • ناخوانده

خیال خام می‌جوید تمنای وصالش را
ولی با این همه دل دوست می‌دارد خیالش را

مشو جویای احوال دل سرمست و حیرانم
کسی که با علی باشد نمی‌پرسند حالش را

به ما مربوط نیست آخر چه با دل میکند حیدر
چرا که هر که دارد اختیار ملک و مالش را

لباس خویش را چون سینه‌ی خود می‌درد در دم
اگر بر کعبه بنماید بدون پرده خالش را

به دوش مصطفی تا رفت بتها سجده‌اش کردند
که تا عرش خدا فهمد تجلی جمالش را

بپرس از جبرئیلی که ز نار قرب حق ترسد
چگونه می‌گذارد زیر تیغ شاه بالش را

به وقت رزم ما را کشت گیسوی پریشانش
چنان شیری که در بیشه کند آشفته یالش را

به جز حیدر که بوسد دست زهرا قربت لله
کدامین شیر بوسد از ادب دست غزالش را

محسن قاسمی

  • ناخوانده

بلا کشیده فقط از بلا خبر دارد
هر آنکه شد به بلا مبتلا خبر دارد

فقط سه‌ساله کبود است جای جای تنش
فقط رقیه از این ماجرا خبر دارد

هزار مرتبه پرسید و پاسخی نشنید:
کسی ز حال پدر جانِ ما خبر دارد؟

غریب نیست میان خرابه، زینب هست
که آشنا فقط از آشنا خبر دارد

به عمه گفت: گمانم پدر نمی داند...
به گریه گفت: عزیزم! چرا... خبر دارد!

از آنچه بر تو گذشته است کربلا تا شام
تنش جدا و سرش هم جدا خبر دارد

سیدمسعود طباطبائی

  • ناخوانده

صلح وقتی به معنی صلح است، که پذیرنده سنگری دارد
و اگر صلح را قبول نکرد، پشت گرمی به لشگری دارد

و اگر پرچم سفید نداشت، یا به یاران خود امید نداشت
سر به زانوی غم اگر که گذاشت، دامن مهر مادری دارد

دامن مادری اگر که نداشت، چاره دیگری اگر که نداشت
باز در اوج بی کسی هایش، سر در آغوش همسری دارد

سنگری نیست، لشگری هم نیست، چند وقتی ست مادری هم نیست
پشت این مرد ظاهرا خالی ست، نه... که در پشت خنجری دارد

همه درها به روی او بسته، همه درها به روی او بسته
همه درها به روی او... اما همچنان رو به غم دری دارد

زنی آمد میان بیت نشست، کاسه زهر را گرفت به دست
به خیالش که خانه تاریخ، شیشه های مشجری دارد

هرچه گشتم میان باطل و حق، هیچ حرفی به غیر جنگ نبود
ای لغت نامه ها قبول کنید صلح معنای دیگری دارد!

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده
تو که جریان گرفته چشمه کوثر از آغوشت
دوباره می رود معراج پیغمبر از آغوشت

فقیری آمده بر خاک پایت بوسه بگزارد
و از لطفت درآورده است حالا سر از آغوشت

چه کردی در جواب بد زبانی های آن شامی؟
که با چشمان تر دل میکند آخر از آغوشت

دلت را با کریم فاطمه یک عمر میسوزاند
شبی که پر شکسته بال زد مادر از آغوشت

تو که راز دلت را برملا کردی برای تشت
برای گریه خواهر کجا بهتر از آغوشت

حسین عباسپور
  • ناخوانده

عجز اگر آید به دیدارم جوابش می‌کنم
کاخ اگر کوه احد باشد خرابش می‌کنم

پرده‌های قصر افتاد از طنین ناله ام
کفر اگر در پرده باشد بی‌نقابش می‌کنم

مدح باب علم طاها گر چه اینجا باب نیست
در میان شامیان امروز بابش می‌کنم

یک رساله از کراماتم اگر در دست نیست
می نویسم بعدها صدها کتابش می‌کنم

دارم از بابابزرگ خویش ارث روشنی
در شعاعم ذره باشد آفتابش می‌کنم

از خدایم اذن دارم زیر سقف گنبدم
هر دعایی را بخواهم مستجابش می‌کنم

آنکه حتی یک النگو در ضریح انداخته
با خدا در روز محشر بی‌حسابش می‌کنم

سفره‌دار روضه‌ی بابا منم، با دست خویش
گندمی گر نذر گردد آسیابش می‌کنم

زنده باشم بعد از این ای عمه جان گهواره‌ای
عاقبت می‌سازم و نذر ربابش می‌کنم

آستین پاره‌ای دارم خدا را شاکرم
بر سرم در پیش نامحرم حجابش می‌کنم

میلاد حسنی

  • ناخوانده

بارها از سفره اش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند

مردم این شهر در ظاهر مسلمان عاقبت
با صدای سکه دست از دینشان برداشتند

بر سر همسایگانش سایه ای پر مهر داشت
از سرش هرچند روزی سایه بان برداشتند

بذر ننگین جسارت بر تنی معصوم را
این جماعت کاشتند و دیگران برداشتند

دست هایی که بر آن تابوت تیر انداختند
چند سال بعد چوب خیزران برداشتند

حسین عباسپور

  • ناخوانده

عجیب نیست اگر روی نیزه سر بالاست
جواب مرد به ذلت جواب سربالاست

سری به نیزه دو لب آیه های شیرین خواند
از آن به بعد دگر قند نیشکر بالاست

چه سفره ای است که عالم همه نمک گیرند!؟
چقدر شور در این جمع مختصر بالاست!.
.
مصاف عشق و ریا نابرابر این گونه است
که در مقابل هر تیغ صد سپر بالاست

به شوق آب لب خشک غرق تب کم نیست
شگفت آنکه تب آب بیشتر بالاست

در این طرف عطش عشق می کند غوغا
در آن طرف عطش سکه های زر بالاست

مپرس "هَل مِن ناصِر" که در جواب ای سرو
به جای دست فقط دسته ی تبر بالاست
::
به هیچ آب فروکش نمی کند عطشم
دمای داغ تو در کوره ی جگر بالاست

علی فردوسی

  • ناخوانده