ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر اجتماعی» ثبت شده است

نشسته‌اند هزاران کتاب در قفسه
زبون و ساکت و پر اضطراب در قفسه

یکی بزرگ‌تر از دیگران؛ قدیمی‌تر
ملقب‌اند به عالیجناب در قفسه

مراقبش دو سه گردن کلفت دور و برش
که تا تکان نخورد آب از آب در قفسه

خزانه‌دار عددهای دولتش شده‌اند
کتاب‌های درشت حساب در قفسه

کتاب‌های مقدس، کتاب‌های ملول
خزیده‌اند به کنج ثواب در قفسه

کتاب‌های اصول و فروع بیداری
نشسته‌اند همه گیج و خواب در قفسه

نشسته‌اند دو زانو کتاب‌های دعا
هزار وعده‌ی نامستجاب در قفسه

کتاب فلسفه با ژست عاقلانه‌ی پوچ
نشسته محکم و حاضر جواب در قفسه

کتاب شعر دهن بسته است و توی دلش
نخوانده مانده غزل‌های ناب در قفسه

کتابخانه‌ی تاریک و پرده‌های عبوس
هوای مرده‌ی بی‌آفتاب در قفسه

کبوتر دل دفترچه‌های خاطره، خون
شکسته بال و غریب و خراب در قفسه

کپک‌زده رد دندان به نان خشک خیال
کپک دمیده به بطری آب در قفسه

غروب، سکته و سیگار روشن شاعر
و رقص شعله و دود کباب در قفسه!

علی‌محمد مؤدب

  • ناخوانده

این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ی ویرانی من است

امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یُمن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو غزلم، شور و حال مُرد
بعد از تو حس شعر، فنا شد، خیال مُرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
برچشم باز، فرصت دیدن نمی دهد

وقتی نقاب، محور یکرنگ بودن است
معیار مهر ورزیمان، سنگ بودن است

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است
اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است

این عشق نیست، فاجعه ی قرن آهن است
من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوبِ تو را بد شنیده ام

حق با تو بود، از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم، که خسته ام

بیزارم از تمام رفیقان نارفیق
اینها چقدر فاصله دارند با رفیق

من را به ابتذال نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند

تا این برادران ریاکار زنده اند
این گرگ سیرتانِ جفاکار زنده اند

یعقوب درد می کشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله ی ناجور می شود

اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هرآینه بر دار می زنند

اینجا کسی برای کسی، کس نمی شود
حتی عقاب درخور کرکس نمی شود

جایی که سهم مرگ بجز تازیانه نیست
حق با تو بود، ماندنمان عاقلانه نیست

ما می رویم، چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم، هر که  بماند، مخیّر است

ما می رویم، گرچه زِ الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است

دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاکِ مسلمان ابوذر است

ما می رویم، مقصدمان نامشخص است
هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است

از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا که گرگ، با سگ گله برادر است

ما می رویم، ماندنِ با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیریست رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم، قافله پیرانِ قافله

اینجا دگر چه باب من و پای لنگ نیست
باید شتاب کرد، مجالِ درنگ نیست

بر درب آفتاب پی باج می رویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم

اسلام ولی‌محمدی

  • ناخوانده

...در کوچه ای که نام جدیدش عدالت است
نام فروشگاه بزرگش صداقت است

اجناس آن به قیمت روز است و از قضا
جنسی که هیچ وقت ندارد، خجالت است

از این فروشگاه کلاهی خریده ام
روی سرم کلاه گشادم چه راحت است

بر سردرش نوشته: تمام فروشگاه
مال شما، نه مال من بی بضاعت است

البته گفته اند رییس عزیز آن
از مجریان طرح سهام عدالت است

بیگانه با سواد و کتاب است و گفته است:
در زندگی مطالعه دل غنیمت است!

حتی کتاب هدیه نگیرد چرا که او
طبعی کریم دارد و اهل مناعت است

سگ نه، شغال بوده و ما گربه دیده ایم
زیرا که اصل در ده ما بر برائت است

آن کس که می دود پی یک لقمه ی حلال
انگار قهرمان دو استقامت است

اهل تلاش باش که البته نسبی است
چیزی که مطلق است فقط استراحت است

بگذار دوستان پدر از ما در آورند
وقتی رفیق هست، به دشمن چه حاجت است

گفتم چقدر منتظر یار بوده ای؟
نالید و گفت، چار الی پنج ساعت است

آرام مثل بچه ی آدم نشسته ایم
غوغا چرا؟ عزیز من! اینجا صدا قط(ع) است

سیداکبر میرجعفری

  • ناخوانده

منی که بار سفر بسته بودم از آغاز
نگاه خویش به در بسته بودم از آغاز

برای سرخی صورت به روی هر انگشت
حنای خون جگر بسته بودم از آغاز

منم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی
که دل به مال پدر بسته بودم از آغاز

هنوز در عجبم که امیدوار چرا
به هندوانه ی دربسته بودم از آغاز

به دوستان خود آنقدر مطمئن بودم
که روی سینه سپر بسته بودم از آغاز

به خاطر نپریدن ملامتم نکنید
که من کبوتر پربسته بودم از آغاز

عجیب نیست که با مرگ زندگی کردم
به قتل عمر کمر بسته بودم از آغاز

اگر چه آخر این قصه بسته ام در را
چنین نمی شد اگر بسته بودم از آغاز

مجتبی خرسندی

  • ناخوانده

چندین صدا شنیده‌ام اما دهان یکی‌ست!
گویا صدای نعره و بانگ اذان یکی‌ست!

یک‌سوی بر یزید و دگرسوی بر حسین
خلقی گریستند ولی روضه‌خوان یکی‌ست!

افسرده از مطالعه‌ی زهر و پادزهر
دیدم دو شیشه‌اند ولیکن دکان یکی‌ست!

در عصر ظلم، ظلم و به دوران عدل، ظلم...
در کفر و دین مسافرم و ارمغان یکی‌ست!

در گوش من مقایسه‌ی خیر و شر مخوان
چندین مجلّد است ولی داستان یکی‌ست!

دزد طلا گریخت ولی دزد گیوه نه...
دردا که در گلوی گذر پاسبان یکی‌ست!

در جنگ شیخ و شاه، فقط زخم سهم ماست
تیر از دو سوی می‌رود اما نشان یکی‌ست!

اینک نگاه کن که نگویی: ندیده‌ام!
در کار ظلم بستن چشم و زبان یکی‌ست...

آنجا که پشت گردن مظلوم می‌خورد
حدّ گناه تیغ و تماشاگران یکی‌ست!

حسین جنتی

  • ناخوانده

چه دارد برای تو، تنهایی کبریا؟
خدایا! اگر هستی از عرش پایین بیا!

وطن کو؟ که عشقی بورزم به «سیما»ی آن
که بیزارم از دین و تاریخ و جغرافیا

خدا! این‌همه قارّه! جا مگر قحط بود؟
چرا سرزمین من افتاده در آسیا؟

غزل را کتک می‌زند ناظم محترم
ببین ترکه و خط‌کش افتاده دست کیا!

پر از گوش مخفی‌ست این چاردیوار شعر
بله! شعر؛ این سازمان همیشه «سیا»

پدرخوانده‌ی مرده‌ام بس که خط خورده‌ام؛
که میراث‌داری ندارم در این مافیا

مریم جعفری آذرمانی

  • ناخوانده

هرچند خنده بر لب عالم می آورند
باران و برف با خودشان غم می آورند

من دوست دارم این غم باران و برف را
زیرا تو را دوباره به یادم می آورند

باران چکامه ای ست که در وصف عاشقان
خورشید و ابر و باد فراهم می آورند

هر سال ابرها شب یلدا سبد، سبد
از باغ آسمان گل مریم می آورند

اما دریغ از آن همه پروانه ی سپید
با خود بهشت را به جهنم می آورند

گل ها اگرچه چشم نوازند و بی رقیب
پهلوی برگ های خزان کم می آورند

امسال دست پنجره از برف خالی است
امسال درد پشت سر هم می آورند

سیدابوالفضل صمدی

  • ناخوانده

نه وقت حزن شما و نه وقت شادی ماست
چراکه صحبت تحریم اقتصادی ماست

کنار سفره ی رنگین و روی گنج روان
گرسنه خفتن و مردن روال عادی ماست

به حرف مفت شماهم اگرعمل کردیم
نشان علم شما نیست بی سوادی ماست

«فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد»
دلیل حرمت می، خوردن زیادی ماست

جهنمی که نباشی در آن بهشت برین
بهشت با تو چو زندان انفرادی ماست

رسیده ای به مراد خودت خدا را شکر
اگر مراد تو ای شیخ نا مرادی ماست

دگر ضلالت انسان به دست شیطان نیست
مشخص است که شیطان هم از ایادی ماست

مرا به کار شما هرگز انتقاد نبود
که هرچه هست بر اشعار انتقادی ماست...

مسلم حسن‌شاهی راویز

  • ناخوانده

ما برتو ای حسین دمادم گریستیم
اما چه سود چون به شما ننگریستیم

ما کوفیان عصر جدیدیم در نفاق
گفتیم یا حسین و یزیدانه زیستیم

ما تیغ را به خصم نه، بر خویش می‌زنیم
خصمیم یا که دوست ندانیم کیستیم

پاسخ نمی‌دهیم به هل من معین تو
تنهایی‌ات مدام که ما یار نیستیم

ما خو گرفته‌ایم به بیداد هر زمان
کو پای عزم، تا به عدالت بایستیم

شد سکه‌سکه گوهر اشکی که داشتیم
آن را به چنگ معرکه‌گیران گذاشتیم

این هوچیان که نام تو دکانشان شده است
بی آبی خیام شما نانشان شده است

گیرند سکه سکه از احساس ما خراج
بازارشان گرفته زکذب وریا رواج

نسبت دهند بر تو سخن‌های ناپسند
این قوم بر روایت عشق تو جاهل‌‌اند

گویند کرده‌ای طلب از اهل کوفه آب
تاجرعه‌ای دهند تو را از ره ثواب

غافل از آن که چشمه‌ی آب بقا تویی
خضر از کف تو خورده برای حیات، آب

دریا تو بودی و سپه کوفه چون کویر
دریا کجا کند طلب آب از سراب؟

گفتند اهل بیت تو گشتند خوار وزار
ناکام گشته‌ای تو و خصم تو کامیاب

خواندند خوار، خواهر آزاده‌ی تو را
دور است خواری از حرم پاک بوتراب

خواری کجا و زینب آزاده‌ی علی
ذلّت کجا و دختر بانوی آفتاب؟

ای زاده‌ی رسول، که عزت از آن توست
هرجا نماز عشق شود ‌با اذان توست

ذلّت نبود شأن تو خواری نخواستی
تکبیر عشق گفتی و مردانه خاستی

برخاستی به عزم و نشستی به خون خویش
پشت فساد و فتنه شکستی به خون خویش

آن دم که شد به نیزه سرت ‌ای امام عشق
گفتم زدند سکه‌ی دولت به نام عشق

خون تو نقش پرچم فتح القریب شد
نصر خدا تو را زشهادت نصیب شد

آغاز شد برای تو دوران دیگری
آن روز بود سوم شعبان دیگری...

اصغر حاج حیدری

  • ناخوانده

بزن جا غصّه‌هایت را چو در جا می‌زند بیرون
که از دستت اگر در رفت از پا می‌زند بیرون!

بخاری برنمی‌خیزد ز یاران سمرقندی
که حافظ نیمه‌شب مست از بخارا می‌زند بیرون

«من از آن حُسن روزافزون که یوسف داشت دانستم»
چرا هر شب به ترفندی زلیخا می‌زند بیرون

هنوز این نکته‌ افکار مرا مشغول خود کرده ا‌ست
چه تصمیمی ز فکر بکر کبری می‌زند بیرون!؟

گر از آن‌جا که می‌گویی برون زد ناگهان مویی
به اصلاحش مکوش امشب که فردا می‌زند بیرون...!

مگیر آن روی را از من! مبند آن چهره را اصلاً
که راه عرضه چون بستی تقاضا می‌زند بیرون

ببین این واردات و صادرات غیر نفتی را
اگر هیراد داخل شد حمیرا می‌زند بیرون!

دگر لی‌لی به لالای دل این دربه‌در مگذار
که ناگه روغنش از لای لولا می‌زند بیرون

مرا تاب تورّم نیست زیرا مهره‌ی پشتم
نه تنها درد می‌آید که حتّی می‌زند بیرون!

بس است این ناله‌ها... باید دهان این غزل را بست
وگرنه ناگهان از قبر، نیما می‌زند بیرون...!

سعید ایران‌نژاد

  • ناخوانده