ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

دو عدد پیاز و سه حبه سیر و... اجاق او هیجان نداشت
زن خانه دار شکسته ای که برای گریه زمان نداشت

سر دار قالی خود گریست، به خود آمد: این زن خسته کیست؟
که هنوز اگرچه به سن بیست نرسیده، بخت جوان نداشت

شب و زمهریر اسیری و تب عشق موسم پیری و ...
زن شعرهای مشیری و ... خبر از غم اخوان نداشت

نه دمی غزل نه لبی به ساز، غم خسته با دل من بساز!
دل من الهه ی کوچکی که برای جلوه بنان نداشت

نی دختران شبانی ام، که دمی به لب بنشانی ام
-به تنم دمید و دمان نشد،به لبم رسید و دهان نداشت

منم آن صدا که اثیری ام، قمرالملوک  وزیری ام!
که همیشه غرق ترانه شد، که همیشه حق بیان نداشت...

آرزو سبزوار قهفرخی

  • ناخوانده

این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته
موج، ماهیهای عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام من تصویر ابر تیره‌ ایست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته

مرگ حق دارد که از من روی برگردانده است
زندگی در کام من زهر هلاهل ریخته

هر چه دام افکندم، آهوها گریزان‌تر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته

زاهدی با کوزه‌ای خالی ز دریا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!

فاضل نظری

  • ناخوانده

«و بهتر می‌شود باز از گذشته حال آینده»
چنین می‌گفت در پشتِ تریبون یک نماینده

و خیلی جدی از آینده و امید صحبت کرد
به‌حدی جدی و محکم، که جر خوردیم از خنده

افق‌ها می‌شود روشن ز اظهارات مسئولان
گزارش‌ها، سرایش‌ها، خبرهای پراکنده

کماکان دورۀ تدبیر و امید است و می‌بینی
چه ریشی می‌خورد شانه، چه پشمی می‌شود کنده

همان وضع و همان حال است، قدری بدتر از سابق
همان آش و همان کاسه، همان گاز و همان دنده

به هرکس لقمه‌نانی می‌رسد از سفره بیش و کم
یکی از استرس خالی، یکی از خالی آکنده

یکی از کورس جا مانده، یکی در بورس جا کرده
یکی از حال نومید و یکی دنبال آینده

خلایق مرغ‌های منطق‌الطیرند در تشبیه
یکی چون بچۀ قرقی یکی چون مرغ پرکنده

یکی دکتر فلامینگو، یکی سردار بوقلمان
یکی طاووس خودمحور، یکی زاغ سرافکنده

قناری‌های اینِستا و طوطی‌های توییتر
پرستوها، که مشغولند در تکمیل پرونده...

سیاست کارِ از ما بهتران است، اقتصادش هم
نبودند این مقولات از تخصص‌های این بنده

ولیکن فی‌المثل بحث هنر را من رصد کردم
و دیدم هست اوضاعی بسامان و برازنده

همای از قله‌های سنتی قل می‌خورد پایین
تتلو می‌دهد بیرون کلیپ کرکر خنده

زمانی از بلندای بصیرت می‌زند نعره
فلانی شعر می‌گوید برایش داغ و کوبنده

یکی از شرق می‌بافد، یکی در غرب می‌لافد
یکی تگزاس می‌سازد، یکی دیگر فروشنده

از امرالله احمدجو اگر کاری نمی‌بینیم
چه غم داریم تا داریم پوران درخشنده

یکی هی می‌رود بیرون، یکی یکهو می‌آید تو
یکی مهناز افشار و یکی الهام چرخنده

یکی افشاگری می‌کرد از اوضاع مسئولان
به‌ظاهر مستند اما، پریشان و پراکنده

بدون یک گواهی از ستاد نهی از منکر
تمام ادعاهایش غلط بود و فریبنده

زدم توی دهانش محکم و گفتم اگر این است
چرا پس مانده‌ای اینجا، نمی‌گردی پناهنده

نشست و گریه کرد و از اراجیفش پشیمان شد
و خیلی هم تشکر کرد از این اقدام کوبنده

و بعد از منبعی آگاه نقلی کرد در کانال
که وضع مملکت عالی‌ست، شادابیم و سرزنده

هوا مطلوب خواهد شد، درآمد خوب خواهد شد
و خواهد شد وطن از شور و عشق و پول آکنده

اگر ایراد می‌بینید در ترکیب گیرنده‌ست
نباید دست زد فعلاً به تنظیم فرستنده

به پایان آمد این شعر و مزخرف همچنان باقی
همین ابیاتِ لق بود این میان سهم نگارنده

مضامین پرت و بی‌ربطند با هم، عذر می‌خواهم
قوافی نیز ایطاء جلی دارند، شرمنده

تمام و... یک سخن مانده‌، بیندازیم و بگریزیم
که حقاً حسن پایانی‌ست عالیقدر و ارزنده:

به روغن‌سوزی افتادیم ما، آقای راننده
بلی، هل می‌دهیم، اما تو هم بگذار در دنده

امید مهدی نژاد

  • ناخوانده

او تک و تنهاست ، دشمن سر نمی افتد چرا ؟!
با علی اکبر کسی پس در نمی افتد چرا ؟!
 
اشبه الناسی که می گویند مردم ، آمده ست
هیچکس پس یاد پیغمبر نمی افتد چرا ؟!
 
کینه دارند از علی ، می داند اکبر هم ، ولی
از دهانش ذکر " یا حیدر " نمی افتد چرا ؟!
 
در دلیری ، در جوانمردیش اگر تردید هست
"ارحم"..."ارحم" از لب لشگر نمی افتد چرا ؟!
 
هم عطش دارد هم از سر تا به پایش خونی است
لرزه بر آن قامت و پیکر نمی افتد چرا ؟
 
تشنه برگشت و حسین از دیدن او جان گرفت
راه  او بر خیمه ها دیگر نمی افتد چرا ؟
 
هر که آمد ضربتی بر پیکرش  زد ، رد که شد
گفت هیهات ! این علی اکبر نمی افتد چرا ؟
 
کوه هم باشد کمر خم می کند از بار داغ
فکر می کردی حسین آخر نمی افتد ؟ چرا !

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده

این گودیِ پُرخون‌شده یک‌روز "دهن" بود!
این "آه" -که دامان تو گیراد- "سخن" بود!

این پیرهن پاره که پودش همه نیش است
دیروز همین، مایه‌ی آسایشِ تن بود
برّ و برهوت است ،  همین دامنه روزی
از خونِ جوانانِ وطن، غرقِ چمن بود

امروز نمی‌یابم و فردا نتوان یافت
آن جنگلِ سروی که بر این خاکِ کهن بود

در این شبِ تاری، شرری نور نیفشاند
ابری که شبِ پیشترین، صاعقه‌زن بود

یک‌چند شکستیم به دل خارِ صبوری
ما هیچ نگفتیم که گفتن قدغن بود!

ای خواجه روا نیست که فردا بنویسند:
این خاکِ به‌هم ریخته یک‌روز وطن بود!

مرتضی لطفی

  • ناخوانده

انکار مکن داعیهٔ دلبری‌ات را
بگذار ببوسم لب خاکستری‌ات را

از منظر من باکرهٔ باکره‌هایی
هرچند سپردی به سگان دختری‌ات را

دستی بکش از روی کرم بر سر و رویم
تا لمس کنم عاطفهٔ مادری‌ات را

مصلوب هم‌آغوشی بابلسریان کن
یک‌چند مسیحای تن آذری‌ات را

حاشا که همانند و حریفی بتوان یافت
طبع من و آوازهٔ اغواگری‌ات را

ای شأن نزول همه ادیان الهی
حالی یله کن دعوی پیغمبری‌ات را

هم مادر و هم خواهر و هم همسر من باش
تا شهره کنی شیوهٔ همبستری‌ات را

علی اکبر یاغی تبار

  • ناخوانده

از نگاهی پایبند مکتب بی خویشی ام
زندگی زیباست، امّا محو مرگ اندیشی ام

"مخزن الأسرارم" و از غربت دنیا پرم
قصّه ها دارد غم دلتنگی و دل ریشی ام

تا به عکس دوستان زل می زنم، حس می کنم
گلّه های گرگ را در چشم های میشی ام

دور باطل می زنم دنبال "خویش" و سال هاست
با کسی مثل خودم در حسرت هم کیشی ام

کاش می شد فارغ از "خود" در کمال سادگی
عشق را مهمان کنم در کلبه ی درویشی ام...

حسن خسروی وقار

  • ناخوانده

من که دائم پای خود دل را به دریا میزنم
پیش تو پایش بیفتد قید خود را می
زنم

در وجودم کعبهای دارم که زایشگاه توست
از شکاف کعبه گاهی پرده بالا می
زنم

این غبار روی لب‌هام از فراق بوسه نیست!
در خیالم بوسه بر پای تو مولا می
زنم

از در مسجد به جرم کفر هم بیرون شوم
در رکوعت می
رسم، خود را گدا جا می‌زنم

اینکه روزی با تو میسنجند اعمال مرا
سخت می
ترساندم، لبخند اما میزنم

من زنی را میشناسم در قیامت… بگذریم!
حرف‌هایی هست که روز مبادا می
زنم

کاظم بهمنی

  • ناخوانده

تا حس شود صدای تو، آب آفریده شد
چشمت غریب بود، شهاب آفریده شد

تحریر گام‌های تو را در جواب آب
رودی که می‌رسد به شتاب آفریده شد

بی مهر تو چه می‌گذرد بر شب قلوب؟
دوزخ جواب بود و عذاب آفریده شد

ربط تو با تراب در ابهام مانده بود
صحرای تشنه کام و سحاب آفریده شد

پرسش مهیب بود: خدایا چگونه‌ای؟
کعبه دهان گشود و جواب آفریده شد

قربان ولیئی

  • ناخوانده

موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت
پدرم داد زد: ...هواپیما بمب روی قرارگاه انداخت

پدر از روی صندلی افتاد، پاشد و گفت: «یا علی»... افتاد
سقف با بمب اولی افتاد او به بالا سرش نگاه انداخت

تانک از روی صندلی رد شد شیشه ی عینکم ترک برداشت
یک نفر اسلحه به دستم داد طرفم چفیه و کلاه انداخت

خاکریز از اتاق خواب گذشت من و او سینه خیز می رفتیم
او به جز عکس خانوادگی اش هرچه برداشت بین راه انداخت

به خودم تا که آمدم دیدم پدرم روی دستهایم بود
یک نفر دوربین به دست آمد آخرین عکس را سیاه انداخت

موشک آرام روی تخت افتاد زنی از بین چند دست لباس
یونیفرم پلنگی او را توی ایوان جلوی ماه انداخت

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده