ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

ای کاش این سحر ز صبوحی حذر کند
یا این‌که در به روی تو خود را سپر کند

اما نماز را به فرادا اقامه کن
تا قاتل از نماز جهالت حذر کند

بیدار کن تمام جهان را به غیر او
بگذار با خیال تو در خواب سر کند

بیدار شد که در صف پشت تو ایستد
تا صف به صف ملائکه را در به در کند

ای ماه سر به مهر سر از سجده بر مدار
پشت سرت کسی است که شق‌القمر کند

این معجزات، آیت پیغمبری نبود
داد از کسی که بر دل شیطان نظر کند

محراب در تلاطم خونابه غرق شد
خورشید خون گریست که شب را سحر کند

محمود حبیبی کسبی

  • ناخوانده

ماه می تابد از خم کوچه، چهره ای دائم الوضو دارد
پینه بر دستهاش و نعلینش اثر وصله و رفو دارد

مرد تنهاست، مرد غمگین است کمرش از فراق خم شده است
ساغر شادی اش اگر خالی است باده غم سبو سبو دارد

ضربان صدای او جاریست: با یتیمی به خنده مشغول است
سر تقیسم سهم بیت المال با صحابه بگو مگو دارد

باز امروز بغض نخلستان تا به سرحد انفجار رسید   
باز امشب به استناد کمیل، ماه با چاه گفتگو دارد

کاه گلهای کوچه مرطوبند اشک دیوار را در آورده است
ناله خانم جوانی که  هرچه دارد علی (ع) از او دارد

- از دو دستش طناب بگشایید، مبریدش به مسلخ بیعت
دیگر او را کشان کشان مبرید، ایّهاالنّاس! آبرو دارد

گرچه در بند غربت، از این شیر، گرگهای مدینه می ترسند
ذوالفقارش هنوز بران است  شور " حتّی تُقاتِلوا" دارد

حب مولا نتیجه سحر است، باش تا صبح دولتش بدمد
آن صنوبر دلی که می باید پیش او سرو، سر فرود آرد

...چارده قرن بعد خیلی ها دم از او می زنند اما مرد
همچنان خار بر دو چشمش هست، همچنان تیغ در گلو دارد

عباس احمدى

  • ناخوانده

به سیم و زر چه حاجت بود؟! از این‌ها فراتر داشت
پر از خورشید بود آری نگاهی کیمیاگر داشت

زنان از بی حجابی‌ها سر تسلیم افکندند
ولی کنزالحیا از چادر خود تاج بر سر داشت

بزرگان عرب را یک به‌ یک دیروز پس میزد
که این دوشیزه فکر خواستگاری از پیمبر داشت

زمانی که همه خورشید را تکذیب می‌کردند
خدیجه چشم‌های مصطفی را خوب باور داشت

میان قوم خود شأن و مقام او فراوان بود
ولی نزد پیمبر عزتی چندین برابر داشت

نماز اولش را با علی پشت پیمبر خواند
شکوه این سه تن باهم هزار الله اکبر داشت

کنار مرتضی دین خدا را یاوری می‌کرد
که مالش نسبت همشیرگی با تیغ حیدر داشت

لبالب بود از قران و آن روزی که مادر شد
به جای طفل در آغوش خود آیات کوثر داشت

همینجا می‌شود بر پاکی دامان او پی برد
فقط این زن وجودی لایق  زهرای اطهر داشت

علی داماد او شد کاش او آن‌روز را می دید
که زهرا در نبود مادر خود دیده‌ای تر داشت

خدیجه در مسیر دین شترها داد بی‌منت
زنی روی شتر اما هوای فتنه در سر داشت

حسن روز جمل فریاد یا زهرا به لب آورد
به یاد خاطراتی که مروری گریه آور داشت

کمک میخواست پشت در صدا زد خادم خود را
فدای فضه اما فاطمه، ای کاش مادر داشت

مجید تال

  • ناخوانده

تنها اگر گلایل پرپر می‌آورم
دارم ادای عشق تو را در می‌آورم

یک شاخه‌ی صمیمی مریم که ساده است
دستم به دامنت برسد سر می‌آورم

با روزنامه پنجره را فرش می‌کنم
از آسمان دریچه‌ی دیگر می‌آورم

من قول داده‌ام به تو بالای پشت‌بام
فردا هزار دانه کبوتر می‌آورم

فردا سر قرار، تو باران می‌آوری
من با خودم گلایل پرپر می‌آورم

سیدابوالفضل صمدی

  • ناخوانده

چه دارد برای تو، تنهایی کبریا؟
خدایا! اگر هستی از عرش پایین بیا!

وطن کو؟ که عشقی بورزم به «سیما»ی آن
که بیزارم از دین و تاریخ و جغرافیا

خدا! این‌همه قارّه! جا مگر قحط بود؟
چرا سرزمین من افتاده در آسیا؟

غزل را کتک می‌زند ناظم محترم
ببین ترکه و خط‌کش افتاده دست کیا!

پر از گوش مخفی‌ست این چاردیوار شعر
بله! شعر؛ این سازمان همیشه «سیا»

پدرخوانده‌ی مرده‌ام بس که خط خورده‌ام؛
که میراث‌داری ندارم در این مافیا

مریم جعفری آذرمانی

  • ناخوانده

نشسته‌ام به تماشای چشم چون پری‌ات
که سهم من بشود یک نگاه سرسری‌ات

که سهم من بشود سرزمین موهایت
اگر اجازه دهد مرزهای روسری‌ات

زمان عرضه‌ی لبخندها حواست نیست
که کشته می‌دهد این خنده‌های دلبری‌ات

نگاه کن که دوباره به خود بگویم کاش
که این نگاه نباشد نگاه آخری‌ات

مگر چه کرده دل بی‌گناه من خانم
که دل نمی‌کنی از شیوه‌ی ستمگری‌ات؟!

چه قدر مثل تو باشم، تو هم کمی من باش
که در معامله ثابت شود برادری‌ات!

مصطفی الوندی سطوت

  • ناخوانده

خواستم یاری کنم اما در آن غوغا نشد
خواستم من هم بگیرم شال بابا را نشد

مادرم آن را گرفت و تازیانه پشت هم،
هی فرود آمد، ولی دستان مادر وا نشد

دست مادر آخرش واشد، نمی‌گویم چطور
اینقدر گویم که زهرا دیگر آن زهرا نشد

من فقط می‌دانم آن روز و در آن کوچه، چه شد
من فقط دیدم، چرا افتاد مادر، پا نشد

حال و روزش فکر می‌کردم که بهتر می‌شود
هر چه ماندم منتظر، فردا و فرداها... نشد

هر چه گشتم کوچه را، فردا و فرداها... نبود
هر چه گشتم گوشواره آخرش پیدا نشد...

آخرش خم شد به درگاه علی، ماه علی
آری، آن قامت به جز در پای یکتا، تا نشد...

چشم امید یتیمان! چشم را وا کن ببین
ناله هم سهم یتیمان تو از دنیا نشد

قاسم صرافان

  • ناخوانده

گفتند وزن و قافیه تعطیل می‌شود
قحطی استعاره و تمثیل می‌شود

قوت گرفت شایعه، می‌گفت بعد از این
هر صورتی به آینه تحمیل می‌شود

حتی خبر رسید که از سردی هوا
گل‌دسته چند ثانیه قندیل می‌شود

پرگار تا نود درجه رفت ناگهان
مژده: شعاع دایره تکمیل می‌شود

یک حوریه به قالب انسان حلول کرد
از این حلول هر چه که تشکیل می‌شود

در مصرعی خلاصه کنم حرف خویش را:
زهرا به قلب فاطمه تنزیل می‌شود

از آن شبی که روی زمین کرده‌ای نزول
هر آیه با شئون تو تحلیل می‌شود

تو چشمه‌ی شگفتی و انجیر می‌دهی
تحریف قطره‌های تو انجیل می‌شود

گاهی درخت می‌شوی و میوه‌های تو
خامش غذای سفره‌ی جبریل می‌شود

تو سیب می‌شوی و تو را میل میکند
سرخی گونه‌هاش که تکمیل می‌شود

تو می‌شوی خدیجه و او با وجود تو
حس می‌کند به آمنه تبدیل می‌شود

وقتی شما شدی نخ تسبیح قطره‌ها
هم مشرب‌فرات، لب نیل می‌شود

وقتی تو ای الهه‌ی دریا غضب کنی
ماهی بال‌دار، ابابیل می‌شود

طفل تو مبدا همه‌ی اتفاق‌هاست
هر سال با حسین تو تحویل می‌شود

این شعر را ببخش اگر "تو" زیاد داشت
خانم، غزل، بدون "تو" تعطیل می‌شود

سیدرضا جعفری

  • ناخوانده

دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت می‌‌سوخت
هیأت، میان "وای مادر" داشت می‌‌سوخت

دیوار دم می‌‌داد؛ در بر سینه می‌‌زد
محراب می‌‌نالید؛ منبر داشت می‌‌سوخت

جانکاه: قرآنی که زیر دست و پا بود
جانکاه‌تر: آیات کوثر داشت می‌‌سوخت

آتش قیامت کرد؛ هیأت کربلا شد
باغ خدا یک بار دیگر داشت می‌‌سوخت

یاد حسین افتادم آن شب آب می‌‌خواست
ناصر که آب آورد سنگر داشت می‌‌سوخت

آمد صدای سوت؛ آب از دستش افتاد
عباس زخمی بود اصغر داشت می‌‌سوخت

سربند یا زهرای محسن غرق خون بود
سجاد از سجده که سر برداشت، می‌‌سوخت

باید به یاران شهیدم می‌‌رسیدم
خط زیر آتش بود؛ معبر داشت می‌‌سوخت

برگشتم و دیدم میان روضه غوغاست
در عشق، سر تا پای اکبر داشت می‌‌سوخت

دیدم که زخم و تشنگی اینجا حقیرند
گودال، گل می‌‌داد و خنجر داشت می‌‌سوخت

شب بود و بعد از شام برگشتم به خانه
دیدم که بعد از قرن‌‌ها در داشت می‌‌سوخت
 
ما عشق را پشت در این خانه دیدیم
زهرا در آتش بود؛ حیدر داشت می‌‌سوخت

حسن بیاتانی

  • ناخوانده

این آستان که هست فلک سایه افکنش
خورشید شبنمی است به گلبرگ گلشنش

تا رخصت حضور نیاید شب طلوع
مهتاب از ادب نتراود به روزنش

جاری است موج معجزه جویبار غیب
در شعله شقایق صحرای ایمنش

اینت بهشت عدن که دور از نسیم وحی
بوی خدا رهاست به مشکوی و برزنش

کو محرمی که پرده ز راز سخن کشد
دارد زبان ز سبزه توحید سوسنش

تا زینت هماره هفت آسمان شود
افتاده است خوشه پروین ز خرمنش

سر می‌نهد سپیده دمان پای بوس را
فانوس آفتاب به درگاه روشنش

جای شگفت نیست که این باغ سرمدی
ریزد شمیم شوکت مریم ز لادنش

روز نخست چون گل این بوستان شکفت
عطر عفیف عشق فرو ریخت بر تنش

محتاج نقش نیست که گردد بلند نام
گوهر، جهان فروز بر آید ز معدنش

اینجاست نور آینه عصمتی که بود
بر نقطه نگین نبوت نشیمنش

هم باشدش بهار رسالت در آستین
هم می‌چکد گلاب ولایت ز دامنش

مرد آفرین زنی که خلیلانه می‌شکست
بتخانه خلاف خلافت ز شیونش

از سدره نیز در شب معراج می‌گذشت
حرمت اگر نبود عنانگیر توسنش

تا کعبه را ز سنگ کرامت نیفکند
از چشم روزگار نهانست مدفنش

احرامی زیارت زهراست اشک شوق
یا رب نگاهدار ز مژگان رهزنش

دارم گواه کوتهی طبع را به لب
بیتی که هست الفت دیرینه با منش:

"من گنگ خوابدیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش"

خسرو احتشامی

  • ناخوانده