ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

در مذهب ما اهل ماتم آبرو دارند
انانکه سرمستند با غم ابرو دارند

مداح خادم آشپز سینه زن و شاعر
کارگران شاه از دم آبرو دارند

 با چشم تر پرچم برای روضه میدوزند
خیاط ها از یمن پرچم
آبرو دارند

علامه باشی یا که طیب میخرد زهرا
اینجا همه از لطف درهم
آبرو دارند

خط میکشند این ماه دور هرخلافی را
پس لات ها هم در محرم
آبرو دارند

حتی همانهایی که یک جارو زدند اینجا
بالاتر از این زحمت کم آبرو دارند

نان و برنج هیئت آقا که جای خود
بشقاب های خالی اش هم آبرو دارند

کشور به کشور روضه عباس میگیرند
کشور به کشور اهل عالم آبرو دارند

روز جزا دیوانگان حضرت زینب
در محضر آقا مسلم آبرو دارند

سیدپوریا هاشمی

  • ناخوانده

شکر خدا که ماه محرم شروع شد
بغضم شکست و لطف تو نم‌‌نم شروع شد

ما را قلیل اشک مقام خلیل داد
کم‌کم چکید و جوشش زمزم شروع شد

آورده با تولد خود رسم دیگری
از آن زمان که گریه‌ی خاتم شروع شد

شد شرحه شرحه سینه‌ی پیغمبر خدا
تا آیه آیه سوره‌ی مریم شروع شد

"باز این چه شورش است" بخوان نوحه‌خوان که باز
ماه عزا و نوحه و ماتم شروع شد

رنگی ورای سرخی خون حسین نیست
مشکی به تن کنید؛ محرم شروع شد!

می‌خواستم برای سرودن بهانه‌ای
تا ذکر "یا رقیه" گرفتم... شروع شد

سیدمسعود طباطبائی

  • ناخوانده

نذر کردم بروم خوب گم و گور شوم
یک دهه از جلوی چشم خودم دور شوم

بروم جانب تفتیده‌ترین تاکستان
مست از جذبه‌ی هفتاد و دو انگور شوم

جام حیرت بزنم مست علی مست شوم
چای هیئت بخورم نور علی نور شوم

اشک می‌ریزم و امید که این فن شریف
اگر از روی ریا باب شود، کور شوم

سببی ساز که از روضه به آن‌جا برسم
که خریدار سرِ دار چو منصور شوم

من اگر سمت شهادت نروم از سر ترس
مددی حضرت ارباب که مجبور شوم

در رثای تو شدم شاعر و دارم امید
با تو محشور شوم من نه که مشهور شوم!

عباس احمدی

  • ناخوانده

بزن جا غصّه‌هایت را چو در جا می‌زند بیرون
که از دستت اگر در رفت از پا می‌زند بیرون!

بخاری برنمی‌خیزد ز یاران سمرقندی
که حافظ نیمه‌شب مست از بخارا می‌زند بیرون

«من از آن حُسن روزافزون که یوسف داشت دانستم»
چرا هر شب به ترفندی زلیخا می‌زند بیرون

هنوز این نکته‌ افکار مرا مشغول خود کرده ا‌ست
چه تصمیمی ز فکر بکر کبری می‌زند بیرون!؟

گر از آن‌جا که می‌گویی برون زد ناگهان مویی
به اصلاحش مکوش امشب که فردا می‌زند بیرون...!

مگیر آن روی را از من! مبند آن چهره را اصلاً
که راه عرضه چون بستی تقاضا می‌زند بیرون

ببین این واردات و صادرات غیر نفتی را
اگر هیراد داخل شد حمیرا می‌زند بیرون!

دگر لی‌لی به لالای دل این دربه‌در مگذار
که ناگه روغنش از لای لولا می‌زند بیرون

مرا تاب تورّم نیست زیرا مهره‌ی پشتم
نه تنها درد می‌آید که حتّی می‌زند بیرون!

بس است این ناله‌ها... باید دهان این غزل را بست
وگرنه ناگهان از قبر، نیما می‌زند بیرون...!

سعید ایران‌نژاد

  • ناخوانده

بین ما «خطی است قرمز»، پس تو با ما نیستی
یک قدم بردار، می‌بینی که تنها نیستی

 خیرخواهان توایم ای شیخ! ما را گوش کن،
فرصت امروز را دریاب، فردا نیستی...

یک سخن کافی است گفتن، گر در این خانه کَس است
یا نشانی را غلط دادی به ما، یا نیستی!

هیچ می‌ترسی ز هول روز رستاخیز؟ نه!
از مسلمانی هم این داری که «ترسا» نیستی!

ای که با یک سنگِ کوچک، خاطرت گِل می شود،
مشکل از اطفال شیطان نیست، دریا نیستی!

نیل در پیش و عصا در دست و فرعون از عقب،
فرق دارد آخر این قصه، موسی نیستی!

حسین جنتی

  • ناخوانده

شمشیرِ زهر خورده به سر تکیه داده است
برعکس گشته خیر به شر تکیه داده است

گاهی شود هویت جنگل صنوبری
آن هم حساب کن به تبر تکیه داده است

از پنج تن چهار تنش هم به مرتضی
عالم اگر به پنج نفر تکیه داده است

این ماه ماه منشق شب‌های کوفه است
ماهی که ظاهراً به سحر تکیه داده است

عباس زیر بازوی او را گرفته است
این دفعه کهکشان به قمر تکیه داده است

گفتم که رفتنی است همان دم که دیدمش؛
می آید و پدر به پسر تکیه داده است

زینب سی و سه سال پس از داستان میخ
چون مادرش نشسته به در تکیه داده است

زخمی به نام فاطمه سر ریز می‌شود
زخمی که سال‌ها به جگر تکیه داده است

مهدی رحیمی

  • ناخوانده

کو شب قدر که قرآن به سر از تنگ‌دلی
هی بگویم بعلیّ بعلیٍّ بعلی

مطلعُ الفجر شب قدر، سلام تو خوش است
اُدخلو‌ها بسلامٍ ابدیٍ ازلی

اولین پرسش میثاق ازل را تو بپرس
تا الستانه و مستانه بگوییم بلی

همه قدقامتیان را به تماشا بنشان
تا مؤذن بدهد مژده‌ی خیرالعملی

ای خوشا امشب و بیداری و الغوث الغوث
خوش‌ترش خواب تو را دیدن و بیدار دلی

ای دریغا که شب قدر، علی را کشتند
قدرنشناس‌ترین امّت لات و هبلی

کسی آن سوی حسینیّه نشسته است هنوز
همه رفتند، شب قدر تمام است ولی،

باز قرآن به سرش دارد و هی می‌گوید
بحسین بن علیٍ بحسین بن علی

مهدی جهاندار

  • ناخوانده

شده نزدیک‌تر از قبل شهادت به علی
اقتدا کرده به همراه جماعت به علی

با سر تیغ جداکردنشان دشوار است
بس که چسبیده در این لحظه عبادت به علی

فرق شمشیر عرب با همه در یک چیز است
به عقب خم شده از شرم اصابت به علی

لااقل قاتل او بر سر پیمانش ماند
لااقل داشت از این حیث شباهت به علی

درد اینجاست که در دست دگر خنجر داشت
هرکه آمد بدهد دست رفاقت به علی

رنگ رو زرد، عبا سرخ، نپوشد شاهی
مثل این جامه که پوشاند سیاست به علی

روزگاری همه از تیغ دو دم می‌گفتند
افتخارش به عرب ماند، جراحت به علی!

کاسه‌ی شیری و دستان یتیمی لرزان
این خبر را برسانید سلامت به علی

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده

گر نباشد عشق، دنیا جای تنگی بیش نیست
بیستون بی تیشه‌ی فرهاد سنگی بیش نیست

چرخ این نه آسیا از اشک ما در گردش است
بعد عشاق این جهان جز آب و رنگی بیش نیست

هر قدم سنگ عدم افتاده پیش پای ما
در مسیر زندگی، تیمور، لنگی بیش نیست

یوسف از دامان پاکش طعم زندان را چشید
کام یونس از جهان کام نهنگی بیش نیست

پیرهن چون پاره شد بویش به کنعان می‌رسد
غنچه قبل از وا شدن زندان رنگی بیش نیست

چشم وا کردیم و عمر آمد به سر همچون حباب
از نبودن تا فنا دنیا درنگی بیش نیست

رضا صالحی

 

  • ناخوانده

به دست شعله‌‌های شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانه‌‌مسلک بودن خود را

اگر تقدیر، تن دادن به فرمان زلیخا بود
همان بهتر که دست گرگ می‌‌دیدم تن خود را

تو را ای عشق از بین هوس‌‌ها یافتم آخر
شبیه آن که در انبار کاهی سوزن خود را

اگر این بار رو‌‌در‌‌رو شدم با خود در آیینه
به آهی محو خواهم کرد تنها دشمن خود را

بگو با آسمان بغض‌‌دارِ پیرهن از ابر
برای گریه کردن پاره کن پیراهن خود را

به امیدی که شاید بگذری از کوچه‌‌ام یک شب
به در آویختم فانوس هر شب روشن خود را

میلاد حبیبی

 

  • ناخوانده