ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲۷ مطلب با موضوع «شعر آزاد :: غزل» ثبت شده است

روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای:
باشد که میزِ گوشه‌ی میخانه‌ای شوی!

تا از غمِ زمانه بیابی فراغ بال
ای کاشکی نشیمنِ پیمانه‌ای شوی

یا این‌که از تو، کاسه ی «تاری» در آورند
شورآفرینِ مطربِ دیوانه‌ای شوی

یا صندوقی کنند تو را، قفل پشتِ قفل
گنجی نهان به سینه‌ی ویرانه‌ای شوی

اما ز سوزِ سینه دعا می‌کنم تو را
چون من مباد آن‌که درِ خانه‌ای شوی!

چون من مباد شعله‌ور و نیمه‌سوخته
روزی قرینِ آهِ غریبانه‌ای شوی

چون من مباد آن‌که به دستانِ خسته‌ای
در موی دخترانِ کسی شانه‌ای شوی
::
روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای:
«باشد که میزِ گوشه‌ی میخانه‌ای شوی»

حسین جنتی

  • ناخوانده

درختان در آتش، خیابان در آتش
خبر ترسناک است: میدان در آتش

خبر تلخ و سنگین، خبر سرد و غمگین
قدیمی ترین برج تهران در آتش

عجب روزگاری است، انسان هراسان
عجب روزگاری است، انسان در آتش

عجب روزگاری، عجب شام تاری
مسلمان در آوار و سلمان در آتش

چه رسم بدی، کاسبان در تماشا
دلیران و آتش نشانان در آتش

کسی از شهیدان سراغی بگیرد
همانانکه رفتند خندان در آتش

سیاووش و پروانه، ققنوس و ساقی
از این دست مستان فراوان در آتش

چه شد عشق بازی، چه شد تک نوازی
خرابات ویران، نیستان در آتش

چه طوفان بی رحم و سوزان و سختی
الهی بسوزد زمستان در آتش

خدایا برای تو کاری ندارد
گلستان به پا کن، گلستان در آتش

مهدی جهاندار

  • ناخوانده

فتنه شاید روزگاری اهل ایمان بوده باشد
آه! این ابلیس شاید روزی انسان بوده باشد

فتنه شاید در لباس میش، گرگی تیزدندان
با لباسی تازه شاید فتنه چوپان بوده باشد

فتنه شاید کنج پستوی کسی، لای کتابی
فتنه لازم نیست حتما در خیابان بوده باشد

فتنه شاید در صف صفّین می‌جنگیده روزی
فتنه شاید در زمان شاه، زندان بوده باشد

فتنه شاید با امام از کودکی همسایه بوده
یا که در طیّاره‌ی پاریس-تهران بوده باشد

فتنه شاید تابی از زلف پریشان نگاری
فتنه شاید خوابی از آن چشم فَتّان بوده باشد

فتنه شاید این که دارد شعر می‌خواند برایت
وا مصیبت! فتنه شاید از رفیقان بوده باشد

ذرّه‌ای بر دامن اسلام ننشیند غباری
نامسلمانی اگر همنام سلمان بوده باشد

دوره‌ی فتنه است، آری؛ می‌شناسد فتنه‌ها را
آن که در این کربلا عبّاس دوران بوده باشد

فتنه خشک و تر نمی‌داند خدایا! وقت رفتن
کاشکی دستم به دامان شهیدان بوده باشد

مهدی جهاندار

  • ناخوانده

اگرچه بال گشوده، فراز افلاکم
هنوز عاشقم و دلسپرده‌ی خاکم

که مرگ هم نتوانست داغ عشقت را
ز یاد من ببرد آنچنان که تریاکم

جنازه‌ام به بهشت است و جان من در خاک
تو در زمینی و پیش تو مانده ادراکم

دلم گرفت ز حور و شراب بی سردرد
کجایی عشق زمینیم! خوشه‌ی تاکم؟!

بگو چه بر سرم آورده‌ای که گریه کنند
تمام شهر از این سرگذشت غمناکم

کجایی و به که دل داده‌ای و یار که‌ای؟
شراب نوش لبت کیست عشق ناپاکم؟!

به دست کیست در این پنجشنبه‌ غمگین
گلایلی که نیاورده‌ای سر خاکم؟

حسن صادقی‌پناه

  • ناخوانده

دست عشق از دامنِ دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟

می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد

قیصر امین‌پور

  • ناخوانده

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

«بادا» مباد گشت و «مبادا» به باد رفت
«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست

قیصر امین‌پور

  • ناخوانده

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سال ها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند

از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه ی تردیدند

نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی
هرچه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند

چون بجز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند

غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند

در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند

تو بیایی همه ساعت ها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

قیصر امین‌پور

  • ناخوانده
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنه ی دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گرده ایم!

گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمهایی که نشمرده ایم!

دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم

قیصر امین‌پور
  • ناخوانده

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من! برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو؟

قیصر امین پور

  • ناخوانده

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

فاضل نظری

  • ناخوانده