ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲۷ مطلب با موضوع «شعر آزاد :: غزل» ثبت شده است

اول روضه می‌رسد از راه
قد بلند است و پرده‌ها کوتاه

آه از آنشب که چشم من افتاد
پشت پرده به تکه ای از ماه

بچه‌ی هیأتم من و حساس
به دو چشم تو و به رنگ سیاه

مویت از زیر روسری پیداست
دخترِه ... ، لا اله الا الله!

به «ولا الضالین» دلم خوش بود
با دو نخ موی تو شدم گمراه

چشمهایم زبان نمی‌فهمند
دین ندارد که مرد خاطرخواه

چای دارم می‌آورم آنور
خواهران عزیز! یا الله!

سینی چای داشت می‌لرزید
می‌رسیدم کنار تو ... ناگاه ـ

پا شدی و شبیه من پا شد
از لب داغ استکان هم آه

وای وقتی که شد زلیخایم
با یکی از برادران همراه

یوسفی در خیال خود بودم
ناگهان سرنگون شدم در چاه

«زاغکی قالب پنیری دید»
و چه راحت گرفت از او روباه

آی دنیا! همیشه خرمایت
بر نخیل است و دست ما کوتاه

قاسم صرافان

  • ناخوانده
گوشه‌ی ابرو که با چشمت تبانی می‌کند
این دل خاموش را آتش فشانی می‌کند

عاشقت نصف جهان هستند، اما آخرش
لهجه‌ات آن نصفه را هم اصفهانی می‌کند

چای را بی پولکی خوردن صفا دارد، اگر
حبه قندی مثل تو شیرین زبانی می‌کند

گاه می‌خواهد قلم در شعر تصویرت کند
عفو کن او را اگر گاهی جوانی می‌کند

روی زردی دارم اما کس نمی‌داند درست
آنچه با من عطر شالی ارغوانی می‌کند

عاشق چشمت شدم، فرقی ندارد بعد از این
مهربانی می‌کند، نامهربانی می‌کند

ماه من! شعرم زمینی بود اما آخرش
عشق تو یک روز ما را آسمانی می‌کند

قاسم صرافان
  • ناخوانده
تیزی گوشه‌های ابرویت
پیچ و تاب قشنگ گیسویت
آن دوتا چشم ماجراجویت
این صدای خوش النگویت
                             آخرش کار می‌دهد دستم

ناز لبخندهای شیرینت
طرح آن دامن پر از چینت
«هـ» دو چشم پلاک ماشینت
شیطنت در تلفظ شینت
                              آخرش کار می‌دهد دستم

گیسوانت قشنگی شب توست
صبح در روشنای غبغب توست
ماه از پیروان مذهب توست
رنگ خالی که گوشه لب توست
                             آخرش کار می‌دهد دستم

شرم در لرزش صدای تو
برق انگشتر طلای تو
تقّ و تقِّ صدای پای تو
ناز و شیرینی ادای تو
                             آخرش کار می‌دهد دستم

حال پر رمز و مبهمی داری
اخم و لبخند درهمی داری
پشت آرامشت غمی داری
اینکه با شعر عالمی داری
                             آخرش کار می‌دهد دستم

کرده‌اند از اداره‌ام بیرون
به زمین و زمان شدم مدیون
کوچه گردم دوباره چون مجنون
دیدی آخر!... نگفتمت خاتون!
                             آخرش کار می‌دهی دستم

قاسم صرافان
  • ناخوانده

از تو من تنها نگاهی مختصر می‌خواستم
من که چشمان تو را از هر نظر می‌خواستم

گر چه شاید سهم اندوه مرا از دیگران
بیشتر دادی، ولی من بیشتر می‌خواستم

دین اگر آنگونه بود و آن اگر اینگونه، نه
عشق را بی هیچ اما و اگر می‌خواستم

روزگارم هر چه باشد وام‌دار چشم توست
من که در هر کاری از چشمت نظر می‌خواستم

رستن از بند قفس رنج اسارت را فزود
آه آری باید اول بال و پر می‌خواستم

رفت عمری تا بدانم خویش را گم کرده‌ام
تا بیابم خویش را عمری دگر می‌خواستم

باید از ماهی بخواهم راز دریا را، اگر
پیش از این از ساحل سطحی نگر می‌خواستم

خواب دیدم پیله می‌بافم به دور خویشتن
کاش روزی مثل یک پروانه برمی‌خاستم

سعید پورطهماسبی

  • ناخوانده

در شهر هی قدم زد و عابر زیاد شد
ترس از رقیب بود که آخر زیاد شد

اینقدرهام نصف جهان جمعیت نداشت
با کوچ او به شهر مهاجر زیاد شد

یک لحظه باد روسری‌اش را کنار زد
از آن به بعد بود که شاعر زیاد شد

هی در لباس کهنه اداهای تازه ریخت
هی کار شاعران معاصر زیاد شد

از بس که خوب‌چهره و عالم‌پسند بود
بین زنان شهر سر و سِر زیاد شد

گفتند با زبان خوش از شهر ما برو
ساک سفر که بست مسافر زیاد شد

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده

شبی با بید می‌رقصم شبی با باد می‌جنگم
که چون شب‌بو به وقت صبح من بسیار دلتنگم

مرا چون آینه هرکس به کیش خویش پندارد
و الّا من چو می با مست و با هشیار یک‌رنگم

شبی در گوشه‌ی محراب قدری «ربّنا» خواندم
همان یک بار تار موی یار افتاد در چنگم

اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست
که من گریانده‌ام یک عمر دنیا را به آهنگم

به خاطر بسپریدم دشمان! چون «نام من عشق است»
فراموش‌ام کنید ای دوستان‌! من مایه‌ی ننگم

مرا چشمان دلسنگی به خاک تیره بنشانید
همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم

علیرضا بدیع

  • ناخوانده

کلید قلعه‌ای متروکه اما خالی از گنجم
فراموشم کنید ای دوستان من مایه‌ی رنجم

چنان در زیر بار دردها خم کرده‌ام خود را
که جاماندست روی زانوانم نقش آرنجم

دمار از من درآورد آنچنان دنیا که خود کردم
به جای جیوه آخر خون دل را در دماسنجم

به یاران دل سپردن نیز کاری جز حماقت نیست
به من آموخت این آزادگی را شاه شطرنجم

زبانم می‌زند حرف دلم را  شاعرم یعنی
عیار این و آن را با عیار شعر می سنجم

بنیامین دیلم‌‌ کتولی

  • ناخوانده

خدمت شروع شد، تاریک و تو به تو
بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»

شب های پادگان، سنگین و سرد بود
آخر خدا چرا؟... آخر خدا چگو....

نه... نه نمی شود، فریاد زد: برقص...
در خنده ی فروغ، در اشک شاملو...

توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود
"Your hair is black, Your eyes are blue"

«خاتون تو رو خدا، سر به سرم نذار
این جا هوا پسه، اینجا نگو نگو»

یک نامه آمد و شد یک تراژدی
این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...

س» و ستاره ها چشمک نمی زدند
انگار آسمان حالش گرفته بود

تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح
با اشک در نگاه، با بغض در گلو

بالای برج رفت و ماشه را چکاند
با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»

حامد عسکری

  • ناخوانده

احساس می کنم که غریبم میانتان
بیگانه با نگاه شما با زبانتان

بال مرا به سنگ شکستید و خواستید
عادت کنم به کوچکی آسمانتان

قندیل های یخ، دلتان را گرفته است
دیریست رخنه کرده زمستان به جانتان

اینجا چقدر چلچله در برف مرده است
در شهر بی سخاوت بی آب و دانتان

دیگر تمام شد به نمک احتیاج نیست
از پا فتاده زخمی زخم زبانتان

خود را کنار ثانیه ها دفن می کنم
شاید چنین جدا بشوم از زمانتان

تنها رها کنید مرا تا بمیرم، آه
احساس می کنم که غریبم میانتان

حسن صادقی‌پناه

  • ناخوانده

...و چای دغدغه عاشقانه خوبی‌ست
برای با تو نشستن بهانه خوبی‌ست

حیاط آب زده، تخت چوبی و من و تو
چه قدر بوسه، چه عصری، چه خانه خوبی‌ست

قبول کن! به خدا خانه شما سارا!
برای فاخته‌ها آشیانه خوبی‌ست

غروب اول آبان قشنگ خواهد بود
نسیم و نم‌نم باران، نشانه خوبی‌ست

بیا به کوچه که «فردیس» شاعری بکند
که چشم تو غزل عامیانه خوبی‌ست

ـ کرج؟! - سوار شو! آقا صدای ضبط اگر…
نه خیر کم نکن آقا! ترانه خوبی‌ست

صدای شعله‌ور گل نراقی و باران
فضای ملتهب و شاعرانه خوبی‌ست

مطابق نظر ماست هرچه هست عزیز!
قبول کن که زمانه زمانه خوبی‌ست

به خانه باز رسیدیم، چای می‌خواهیم
برای با تو نشستن بهانه خوبی‌ست

حسن صادقی‌پناه

  • ناخوانده