ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲۷ مطلب با موضوع «شعر آزاد :: غزل» ثبت شده است

به نسیمی همه‌ی راه به هم می‌ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد

سنگ در برکه می‌اندازم و می‌‌پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می‌ریزد

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
عشق یک لحظه کوتاه به هم می‌ریزد

آه، یک روز همین آه تو را می‌گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد

فاضل نظری

  • ناخوانده

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه‌ی مسئله هاست

فاضل نظری

  • ناخوانده

از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند

فاضل نظری

  • ناخوانده

به قفس‌سوخته گیریم که پر هم بدهند
ببرند از وسط باغ گذر هم بدهند

حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس
تلخ کامی‌ست! اگر شهد و شکر هم بدهند

همه‌ی غصه‌ی یعقوب از این بود که کاش
باد ها عطر که دادند، خبر هم بدهند

ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم
چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند

قوت ما لقمه‌ی نانی‌ست که خشک است و زمخت
بنویسید به ما خون جگر هم بدهند

دوست که دل‌خوشی‌ام بود فقط خنجر زد
دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند

خسته‌ام، مثل یتیمی که از او فرفره‌ای
بستانند و به او فحش پدر هم بدهند

حامد عسکری

  • ناخوانده
از تو گفتند تیترهای درشت، که خبرهای تازه می خواهند
که به تجلیل از حضور تو، از نبودت اجازه می خواهند

با سکون خودت هم آغوشی، مثل آتشفشان خاموشی
دره های زمین ولی با زور، از گلویت گدازه می خواهند

استخوان های لیبی و بحرین، یا فلسطین سرد، فرقی نیست
گور کن ها برای گورستان، چند قطعه جنازه می خواهند

می روم پس دهم سلامت را، آه شرمنده ام که نامت را؛
یا برای قشنگی کوچه، یا برای مغازه می خواهند

جنگ تا عمق استخوان رفته، ریشه در خاک برده طوری که؛
دست ها هم اگر به جیب روند، سنگ ها «انتفاضه» می خواهند

مهدی رحیمی
  • ناخوانده

شب گذشته من و او چه خواب خوبی بود
در آن سیاهی شب آفتاب خوبی بود

همیشه موقع دیدار او دلم می ریخت
اگر چه ترس نبود اضطراب خوبی بود

گناه نیمه شب ما کلام حافظ شد
گناه نیمه شب ما ثواب خوبی بود

تفالی نزد و یک غزل برایم خواند
ولی عجب غزلی انتخاب خوبی بود

"چه مستی است ندانم که رو به ما آورد"
جهان به رقص در آمد...شراب خوبی بود

سوال کردم ازاو عشق چیست؟چشمانش
سکوت ریخت برایم، جواب خوبی بود

تمام شب تن اورا ورق ورق خواندم
غزل، سپید، ترانه، کتاب خوبی بود
::
اگر چه شاعر آیینی ام دلش می خواست
که عاشقانه بگویم، عذاب خوبی بود

سیدحمیدرضا برقعی

  • ناخوانده
هر روز می رسم لب این سالخورده رود
با کوزه ای که بشنوم از آب ها سرود

تقسیم می کنم عطشم را به ماهیان
می ریزم التهاب دلم را میان رود

این رود خاطرات مرا تازه می کند
یادش بخیر تلخی آن روز، صبح زود

باران گرفته بود و تو با چتر آمدی
گل های سرخ بر سر راهت شکفته بود

روی سر تو چرخ زنان بال می زدند
گنجشک های عاشقی ام با همه وجود

گنجشک های عاشق و ای کاش آسمان
از پشت ابر پنجره ای سبز می گشود

اما تو رفته ای به فراسوی آسمان
من سنگ مانده ام لب این ساحل کبود

سیدضیاء قاسمی
  • ناخوانده

ﺁﻳﻪی ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺧﻂ ﻣﻌﻠّﺎ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ
ﮐﺮﺩﻩ ﺳِﺮّ ﺍﻟﻠﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﻮﻕ ﮐﺮﻧﺎ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

ﺗﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻓﺎﻕِ ﺭﻭﻳﺖ ﻋﺸﻖ ﺳﻮﺳﻮ ﻣﻴﺰﻧﺪ
ﺷﻴﺦ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ: ﺳﻼﻡَُ ﻫﻲّ ﺣَﺘّﻲ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

ﭘﻠﮏ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻫﻢ ﺯﺩﯼ ﺗﺎ ﺁﺑﺮﻭ ﺩﺍﺭﻱ کنی
ﻣﻴﮑﻨﺪ ﺑﺎ چشم آﻫﻮﻫﺎ ﻣﺪﺍﺭﺍ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

ﭘﻠﮏ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻫﻢ ﺯﺩﯼ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻻﻻ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

ﺳﺮ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﺍﻣﻢ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﮐﺎﺭ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺷﻴﺦ ﻭ ﻣﻠّﺎ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

ﺁﻩ ﻣﻴ‌ﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ
ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺣﮑﻢ ﻗﺘﻞ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

ﻫﻴﭽﮑﺲ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﻦ ﻣﺮﺩ ﭼﻨﻴﻦ جنگی ﻧﺒﻮﺩ
ﻻ فتی ﺍﻻ ﺧﻮﺩﻡ ﻻ سیف ﺍﻻ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

میلاد مهاد

  • ناخوانده

بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست
وقتى که شاعر حرف دارد آخر دنیاست

شاعر بدون شعر یعنى لال! یعنى گنگ
در چشم هاى گنگ اما حرف دل پیداست

با شعر حق انتخاب کمترى دارى
آدم که شاعر مى شود تنهاست یا تنهاست

هرکس که شعرى گفت بى تردید مجنون است
هر دخترى را دوست مى دارد بدان لیلاست

هر شاعرى مهدى ست یا مهدى ست یا مهدى ست
هر دخترى تیناست یا ساراست یا رى راست

پروانه ها دور سرش یکریز مى چرخند
از چشم آدم ها خل است از دید من شیداست

در وسعتش هر سینه داغ کوچکى دارد
دریا بدون ماهى قرمز چه بى معناست

دنیا بدون شاعر دیوانه دنیا نیست
بى شعر، دنیا آرمانشهر فلاطون هاست

من بى تو چون دنیاى بى شاعر خطرناکم
من بى تو واویلاست دنیا بى تو واویلاست

تو نیستى وآه پس این پیشگویى ها
بیخود نمیگفتند فردا آخر دنیاست

تو نیستى و پیش من فرقى نخواهد کرد
که آخر پاییز امروز است یا فرداست

یلداى آدم ها همیشه اول دى نیست
هرکس شبى بى یار بنشیند شبش یلداست

مهدی فرجی

  • ناخوانده

سخن گفتن از عشق کاری ندارد
ولی بی غزل اعتباری ندارد

سرانجامش آه است و درد است و حسرت
که عشق تو راه فراری ندارد

اگر مرگ باشد سرانجام هستی
دل از زندگی انتظاری ندارد

چه سالی چه سالی چه سالی چه سالی
بهاری بهاری بهاری ندارد

بدون تو تکرار پوچی ست دنیا
ندارم نداری، نداری ندارد!

سعید توکلی

  • ناخوانده