ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۴۱ مطلب با موضوع «شعر آزاد» ثبت شده است

 

به عزت و شرف لا اله ‌الا الله
که مرده‌ های عمودی رسیده‌اند از راه

جنازه های روان، بی نیاز از تشییع
شکسته خسته تر از دل، کشیده تر از آه

گواه باش به روز جزا تو ای الله
که تا هنوز نفس می کشیم و با اکراه؛

میان این همه تابوت راه می افتیم
بدون آن که بدانیم راه را از چاه

کجاست مقصدمان: لا اله الا الله
کجاست مقصد تابوت: گورهای سیاه

به زیر شانه تابوت آرزوهامان
یکی سپید سعادت، یکی سیاه گناه

لذا جنازه ی ما بر زمین نمی ماند
به عزت و شرف لا اله ‌الا الله

سیداکبر میرجعفری

 

  • ناخوانده

زنی به هیأت دوشیزه‌های دربار است

که چشم روشن او قهوه‌های قاجار است


مرا کشیده به صد سال پیش و می‌گوید:

برای شاعر مشروطه، عاشقی عار است


مرا کشانده به شیراز دوره‌ی سعدی

خجالتم بدهد، بهتر از تو بسیار است


دو چشم عطری او آهوان تاتار است

زنی که هفت قدم در نرفته عطار است


شبی گره شد و روزی به کار من افتاد

زنی که حلقه‌ی موی طلایی‌اش دار است


به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر

به خنده گفت که در انتقام، مختار است


زنی که در شب مسعودی نشابورش

هزارها حسنک مثل من سر دار است


زنی که چارستون دل مرا لرزاند

چهلستون دلش، بیستون انکار است


زنی که بوی شراب از نفس‌زدن‌هایش

اگر به قم برسد، کار ملک ری زار است


اگر به ری برسد، ری اگر به وی برسد

هزار خمره‌ی چله‌نشین به می برسد


مهدی فرجی

  • ناخوانده

شاهد مرگ غم انگیز بهارم، چه کنم؟

ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم؟


نیست از هیچ طرف، راه برون شد ز شبم

زلف افشان تو گردیده حصارم، چه کنم؟


از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

سخت دلبسته این ایل و تبارم، چه کنم؟


من کزین فاصله، غارت شده ی چشم توام

چون به دیدار تو افتد سر و کارم، چه کنم؟


یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است

میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟


سیدحسن حسینی

  • ناخوانده

تنم در وسعت دنیای پهناور نمی‌گنجد
روان سرکشم در قالب پیکر نمی‌گنجد

مرا اسرار از این گفته‌ها بالاتر است، امّا
به گوش خلق، از این حرف بالاتر نمی‌گنجد

به سینه دست نادانی مزن ارباب دانش را
اگر علمی تو را در مخزن باور نمی‌گنجد

عجب نبوَد که این خوابیدگان را نیست بیداری
اذان صبح اندر گوشهای کر نمی‌گنجد

مرا خواب آن زمان آید، که در زیر لحد باشم
سر پُرشور اندر نرمی بستر نمی‌گنجد

ز بس راه وفاداری سریع و آتشین رفتم
سخنهای وفایم در دل دلبر نمی‌گنجد

توانگر را مخوان در گوش دل اسرار درویشی
که در خشخاش، خورشید بلنداختر نمی‌گنجد

دل سرگشته‌ام هر لحظه آهنگ عدم دارد
که رسوایی چو من در عالم دیگر نمی‌گنجد

نشان قبر مگذارید بعد از مرگ یغما را
شهاب طارم ِ اسرار، در مقبر نمی‌گنجد

حیدر یغما

  • ناخوانده

ز قله رد شده افتاده در سرازیری
جوان پای نهاده به وادی پیری

که ایستاده و پرسیده از خودش ناگاه
چقدر دربه‌دری، اضطراب، درگیری

تو آفتابۀ خرج لحیم خواهی شد!
به افتضاحی یخچال‌های تعمیری

دل شکسته به سالم بدل نخواهد شد
نروید از پسِ دندان دائمی شیری

گذشت دورۀ اندیشه‌های سودایی
پرید خلسۀ بی‌تابی اساطیری

پریدی از همۀ خواب‌های آینده
میان لحظۀ اکنون، ولی به این دیری

نترس! زندگی‌ات مال توست، راحت باش
تو مرده‌ای و از این بیشتر نمی‌میری

سمانه کهربائیان

  • ناخوانده

جامانده‌ام از قافله‌ی همسفرانم
رخصت بده ای عمر که خود را برسانم

از گریه پرم مثل گلی در شب باران
ای باد در این باغ بگیر و بتکانم

می‌رفتم از این شهر از این کوچه‌ی بن‌بست
جا می‌شد اگر بی کسی‌ام در چمدانم

از ماندن و از رفتن عطر نفس توست
یک روز اگر پیرم و یک روز جوانم

دلباخته‌ی شیخم و -شاهم- چه زیانی
من نقش جهانی وسط نصف جهانم

در سال فقط یک شب و یک روز عزیزم
من ماه شب آخر ماه رمضانم...!

سعید بیابانکی

  • ناخوانده

دلت گرفته... الهی که غم نداشته باشی
فدای چشمت اگر دوستم نداشته باشی

دم غروب مرا در خودت ببار که چیزی
در آن هوای غریبانه کم نداشته باشی

عجیب نیست... من آنقدر خرد و خسته ام از خود...
که حال و حوصله ام را تو هم نداشته باشی

"دچار آبی دریای بیکرانم و تنها"
اگر هوای مرا دم به دم نداشته باشی

به جرم کشتن این خنده ها در آینه سخت است
کسی به غیر خودت متهم نداشته باشی

غمم تو هستی و شادم اگر به سر نمی آیی
منم غم تو... الهی که غم نداشته باشی...

اصغر معاذی

  • ناخوانده

در چشم‌ها دو خواهر همراز داشتی
خرما فروش عشوه‌گری ناز داشتی

ماندم که بر دهان تو "آری"‌ست یا که نیست؟!
بر لب چو غنچه‌ای غلط‌ انداز داشتی

ای بهترین "غزل" که خدا "حافظ" تو باد
خود در دو چشم خسته دو شیراز داشتی

من نیست جز غزل به بساطم ولی تو هم
طبعی سخن شناس و غزل‌باز داشتی

آوارگی ازل به ابد سرنوشت ماست
پایان نصیب توست که آغاز داشتی

امیرحسین الهیاری

  • ناخوانده

کسی مسافر این آخرین قطار نشد
کسی که راه بیندازمش سوار نشد

چقدر گل که به گلدان خالی ام نشکفت
چقدر بی تو زمستان شد و بهار نشد

من و تو پای درختان چه قدر ننشستیم!
چه قلبها که نکندیم و یادگار نشد!

چه روزها که بدون تو سالها شد و رفت
چه لحظه ها که نماندیم و ماندگار نشد

همیشه من سر راه تو بودم و هر بار
کنار آمدم و آمدم کنار، نشد!

قرار شد که بیایی قرار من باشی
دوباره زیر قرارت زدی؟! قرار نشد...

مهدی فرجی

  • ناخوانده

من یکی را از خودم دیوانه تر می خواستم
سر نمی پیچید اگر یک روز سر می خواستم

اهل عشق و عاشقی اهل تمنا اهل درد
این چنین دیوانه ای را همسفر می خواستم

می نشستم روبه رویش، روبه رویم می نشست
لحظه های عاشقی از او نظر می خواستم

او قدح در دست و من جام تمنایم به کف
هرچه او می داد من هم بیشتر می خواستم

من کجا در می زدن سودای خیامی کجا
من پی جامی دگر جامی دگر می خواستم

هر زمان هرجا که می افتادم از مستی به خاک
تکیه می کردم به مِی از خاک بر می خاستم

بارها فرموده: روزی خواستی از من بخواه
من تو را می خواستم روزی اگر می خواستم

گوشه ای دنج و تو و یک جام می قدری گناه
از خدا چیز زیادی را مگر می خواستم؟

محمد سلمانی

  • ناخوانده