ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۴۱ مطلب با موضوع «شعر آزاد» ثبت شده است

به رسم صبر باید مرد آهش را نگه دارد
اگر مرد است بغض گاهگاهش را نگه دارد

پریشان است گیسویی در این باد و پریشان تر
مسلمانی که می خواهد نگاهش را نگه دارد

عصای دست من عشق است؛ عقل سنگدل بگذار
که این دیوانه تنها تکیه گاهش را نگه دارد

به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم
خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد

دلم را چشم هایش تیرباران کرد تسلیمم
بگویید آن کمان ابرو سپاهش را نگه دارد

سجاد سامانی

  • ناخوانده
چادر شب را سرت کن همسفر تا هیچ‌کس
روی ماهت را نبیند، آخر این‌جا هیچ‌کس...

مثل رودی راه افتادیم و نجوا می‌کنیم
زیر لب: ما عاشقیم و غیر دریا هیچ‌کس...

زندگی کشف است، ورنه سیب‌هایی سرخ‌تر
سال‌ها از شاخه می‌افتاد، امّا هیچ‌کس...

من تو را دارم، همین کافی است! دخترهای شهر
روزگاری عاشقم بودند و حالا هیچ‌کس!

آسمان‌ها را به دنبال تو می‌گشتیم عشق!
در زمین پیدا شدی، جایی که حتّی هیچ‌کس...

کوله بارت را مهیّا کن که فصل رفتن است
مرگ شوخی نیست، می‌دانی که او با هیچ‌کس...

محمدحسین نعمتی
  • ناخوانده

جو فروشان در جهان گندم نمایی می کنند
دزدهای ناگرفته پادشایی می کنند

عده ای در دزد بازار جهان پر فریب
پول می دزدندند و جمعی دلربایی می

عده ای هم دزدکی از این کتاب و آن کتاب
کارشان این است مضمون جابه جایی می کنند

چند فصلی از کتاب این و آن کش می روند
چند بابی هم از آن و این گدایی می کنند

چون کتابی ساختند از روی دست این و آن
می روند اینجا و آنجا رونمایی می کنند

با کتابی که فقط جلدش تفاوت می کند
از کتاب دیگران ، هی خودستایی می کنند

می برند از اهل مجلس صبر و از خود آبرو
بس که در پشت تریبون ژاژخایی می کنند

پیش غازی و معلق بازی و ناز و ادا؟
در حقیقت این جماعت بی حیایی می کنند

نام آن را رونمایی می گذارند، ای عجب!
با کمال معذرت پُررو نمایی می کنند

محمدرضا ترکی

  • ناخوانده

صبحت بخیر آفتابم دیشب نخوابیدی انگار
این شانه ها گرم و خیسند تا صبح باریدی انگار

دنیای تو یک نفر بود دنیای من خالی از تو
من در هوای تو و تو جز من نمی دیدی انگار

هربار یک بغض کهنه روی سرت خالی ام کرد
تو مهربان بودی آنقدر طوری که نشنیدی انگار

گفتم که حال بدم را فردا به رویم نیاور
با خنده گفتی تو خوبی یعنی که فهمیدی انگار

تا زود خوابم بگیرد آرام آرام آرام
از عشق گفتی دلم ریخت اما تو ترسیدی انگار

گفتی رها کن خودت را پیشم که هستی خودت باش
گفتم اگر من نباشم؟ با بغض خندیدی انگار

صبح است و تب دارم از تو این گونه ها داغ و خیسند
در خواب پیشانی ام را با گریه بوسیدی انگار

اصغر معاذی مهربانی

  • ناخوانده

خواب دیدی شبی که جلادان، فرش دارالخلافه ات کردند
گردنت را زدند با ساطور، به شهیدان اضافه ات کردند

می خروشیدی اینکه می بینید، شیمیائی است، مومیائی نیست
نه ابوالهول ها نفهمیدند، متهم به خرافه ات کردنت

چارده سال می شود یا نه، چارده قرن سخت می گذرد
بی قراری مکن خبر دارم، سرفه ها هم کلافه ات کردند

زخم و کپسول های اکسیژن، چه می آید به صورتت مؤمن
تو بدانی اگر که تاول ها چقدر خوش قیافه ات کردند

شهر ها برج مست می سازند، برج ها بت پرست می سازند
شرق ما حیف غرب وحشی شد، محو در دود کافه ات کردند

فکر بال تو را نمی کردند، روح ترخیص می شد از بدنت
وتو بالای تخت می دیدی، کفنت را ملافه ات کردند

جا ندارند در هبوط خزه، سروها -جمله های معترضه-
زود رفتی به حاشیه، ای متن، زود حرف اضافه ات کردند

عباس احمدی

  • ناخوانده

جنگ یک جدول تناسب بود، تا جوابش همیشه این باشد
پدرم ضربدر چهل درصد، حاصلش بخش بر زمین باشد

عده‌ای را ضریب منفی داد، عده‌ای را به هیچ قسمت کرد
تا هر آن کس که سوء نیت داشت، تا ابد زیر ذره‌بین باشد

یک نفر فکر آب و خاک که نه، در پی نان و آب بود از جنگ
خطر جبهه را خرید به جان، تا پس از جنگ خوش‌نشین باشد

یک نفر پشت خاکریز خودی، لشکرش را که در محاصره دید
سر خود را گذاشت روی زمین، تا دعاگوی سرزمین باشد

یک نفر فارغ از معادله‌ها، بی‌خیال تمام مشغله‌ها
روی میدان مین قدم زد تا، ته این سطر نقطه‌چین باشد

در جواب کسی که می‌گوید، پدر از جنگ دست پر برگشت
هر دو تا آستین او خالی‌ست، تا جوابش در آستین باشد

هم‌قطار پدر که عکاس است، گفت در هشت سال جبهه و جنگ
حسرتش ماند بر دلم یک بار، پدرت رو به دوربین باشد

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده

و پا به پای تو آمد و پا به پات نشست
دلم اگرچه گرفت و دلم اگرچه شکست

به رسم خاطره‌هامان همیشه چشم به چشم
همیشه شانه به شانه همیشه دست به دست

گره زدم به خیالت حقیقت خود را
تویی به موی من آشفته‌، من به بوی تو مست

منم شبیه حضوری که هست اما نیست
تویی شبیه خیالی که نیست اما هست

چه روزهای سیاهی که بی تو سهم دلم
سکوت بود و سکوت و شکست بود و شکست

و پرسه‌های شبانه کنار دلتنگی
رسیده بی تو جهانم به کوچه‌ای بن‌بست

سیده تکتم حسینی

  • ناخوانده
نشسته برف پیری روی مویت، دلم می‌خواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است، بیا تا خانه بوی نان بگیرد

بهاران است و تصویری ندارد، پدر پاییز تقصیری ندارد
نمی‌خواهم که در این فصل غربت، دل پرمهرت از آبان بگیرد

غریب و خسته و بی‌سرپناهم، سیاه است آسمان بخت‌گاهم
برای برگ‌های زرد عمرم، بگو جنگل حنابندان بگیرد

پدر اندوه در دل‌ها زیاد است، سر راه تو مشکل‌ها زیاد است
بگو کی می‌رسد از راه آن روز، که بر ما زندگی آسان بگیرد

خدا قوت نباشی خسته ای ماه، از این دنیای تاریک و پر از آه
خدای یوسف افتاده در چاه، تقاصت را از این زندان بگیرد

خدا را شکر اگر امروز غم هست، حرم هست و حرم هست و حرم هست
خودت گفتی به من امکان ندارد، دل سادات در ایران بگیرد

سیده تکتم حسینی
  • ناخوانده
دیوم که سر به کوه و بیابان نهاده‌ام
دیوانه‌‌ام که باج به دنیا نداده‌‌ام

دنیا مرا به اسب نجابت فریفته
اما نکرده از خر شیطان پیاده‌‌ام

با پنبه می‌برند سرم را نگاه کن
با پتک می‌زنند به پای اراده‌‌ام

جایی میان جبن و شرف، جبر و اختیار
جایی میان بیم و امید ایستاده‌‌ام

چون بندگان خوار و فرومایه نیستم
از مردمان پاک نهاد و نژاده‌‌ام

من خو گرفته‌‌ام به خطا و خطر ولی
بیچاره مادرم، پدرم، خانواده‌‌ام

بیچاره آن که شعر مرا گوش می‌کند
بیچاره من که سفره‌‌ی دل را گشاده‌‌ام

سمانه کهرباییان
  • ناخوانده

کجا برده است قایق را تقلّاهای پارویی
به جای شاه‌ماهی صید کردم بچه میگویی

پری‌هایی که پنهانند در موجی کف‌آلوده
مرا بردند سوی او، به افسونی، به جادویی

تلف کردم فسونم را، ندارد هیچ معنایی
برایش پیچش مویی، اشارتهای ابرویی

بریدم، پاره کردم، لت زدم، از ته تراشیدم
مگر زنجیر را عبرت شود تعذیب گیسویی

شبیه ماهی‌ام، انداخته در تابه‌‌ی داغی
که شب تا صبح می‌غلتم ز پهلویی به پهلویی

به یغما برده‌ای امنیت ما را، عجب کاری!
به هیچ انگاشتی شخصیت ما را، عجب رویی!

سلامم می‌دهی اما در آغوشم نمی‌گیری
برای مستحبّی واجبی را ترک می‌گویی

سمانه کهرباییان

  • ناخوانده