ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۱۰ مطلب با موضوع «شعر آیینی» ثبت شده است

مگر که باز رخت از پس نقاب در آمد؟
و یا که‌ صبح‌ دمیدست و آفتاب در آمد؟

همین که‌ خلق دو ‌چشمت تمام گشت خدا گفت:
مبارک است، مبارک، چه ‌خوب از آب در آمد

تویی که نقطه بسمِ اله کتابِ خدایی
ز شرح خال سیاهت علی کتاب در آمد

یداللهی و‌ نبی دید در میانه میدان
از آستین خدا دست بوتراب در آمد

گره زدم دل خود را فقط به زلف سیاهت
چه راست راه من از بین پیچ و تاب درآمد

بنازم این همه رحمت، که بارها همه دیدند
گناه تا به نجف آمد و ثواب درآمد

علی مقدم (عاصی خراسانی)

 

  • ناخوانده

افتاده در این راه سپرهای زیادی   
یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی
   
بیهوده به پرواز میندیش کبوتر!   
بیرون قفس ریخته پرهای زیادی
   
این کوه که هر گوشه آن پارۀ لعلی است   
خورده است بدان خون جگرهای زیادی
   
درد است که پرپر شده باشند در این باغ   
بر شانۀ تو شانه‌به‌سرهای زیادی
   
از یک سفر دور و دراز آمده انگار   
این قاصدک آورده خبرهای زیادی
   
راهی است پر از شور، که می بینم از این دور   
نی‌های فراوانی و سرهای زیادی
   
هم دربه‌دری دارد و هم خانه خرابی   
عشق است و مزین به هنرهای زیادی
   
بیچاره دل من که در این برزخ تردید   
خورده است به اما و اگرهای زیادی
   
جز عشق بگو کیست که افروخته باشند   
در آتش او خیمه و درهای زیادی...

سعید بیابانکی

  • ناخوانده
سلام فلسفه‌ی چشم‌های بارانی
سلام آبروی سجده‌های طولانی

تو را هر آینه تصویر کرده‌ام، نظمی
چه نسبتی است میان تو با پریشانی؟

چگونه وصف کند غصه‌ی تو را دعبل؟
چگونه رسم کند چهره‌ی تو را مانی؟

بیا که ما همه چشم از گناه می‌پوشیم
چرا تو این همه از خلق، رو بپوشانی؟

چقدر بر سر بازارها قدم زده‌ای
که یک معامله سر گیرد از مسلمانی

چقدر موقع قحطی صدا زدیم تو را
و یادی از تو نکردیم در فراوانی

قرار بود بسازیم خانه‌ی دل را
چقدر ساخته شد خانه‌های اعیانی

چه عهدها که پس از هر دعای عهد، شکست
چه ندبه‌ها که نشد موجب پشیمانی

اضافه شد به غم تو چقدر سال به سال
و ما چقدر گرفتیم بی تو مهمانی

چقدر سینه‌زنی زود جای خود را داد
به پایکوبی نیمه شب خیابانی

چقدر در پی ما گشته‌ای چراغ به دست
میان همهمه‌ی کوچه‌ی چراغانی

نه روضه‌های محرم تو را تسلا داد
نه شاد کرد تو را جشن‌های شعبانی

خودت بیا بنشین و بخوان و اشک بریز
خودت خطیب، خودت مستمع، خودت بانی

بخوان که روضه از آن حنجره شنیدنی است
به لهجه‌ی عربی، با زبان قرآنی

بگو که روضه‌ی باز است خاطره‌هایت
بگو هرآن‌چه که نشنیده‌ایم و می دانی

بگو که خنجر شمر از قفا چه سخت برید
بگو که خون خدا کشته شد به آسانی

بگو حسین اگر داغ داشت، بر دل بود
بگو که داغ سنان بود روی پیشانی

بگو چگونه به هنگام آب نوشیدن
همیشه می رسی از تشنگی به حیرانی

فدای سرخی چشم سیاه تو که هنوز
درون گودی مقتل نماز می‌خوانی

به قدر چکه‌ای از اشک‌هات موجز نیست
چکیده‌ی همه‌ی شعرهای ایرانی

محمدحسین ملکیان
  • ناخوانده

غمش از لشگرش بزرگ‌تر است
خنجر از حنجرش بزرگ‌تر است

زینب از بس که داغ دید انگار
خیلی از مادرش بزرگ‌تر است

چه کند با علی اصغر که
نیزه ها از سرش بزرگ‌تر است

چه کند با علی اکبر که
سرش از پیکرش بزرگ‌تر است

هر قدر تیر حرمله دارد
از سر اصغرش بزرگ‌تر است

اربا اربا... همین بگویم که
اصغر از اکبرش بزرگ‌تر است

خوش به حال کسی که از انگشت
کمی انگشترش بزرگ‌تر است

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده
آن سبک‌بالان که خون پر می‌زند در بالشان
آفتاب افتاده در آیینه اقبالشان

باغ صدها غنچه نشکفته دارد زیر سر
نیست آن عطری که پیچد در حریم حالشان

آبروی جان پاکان بین که هرجا می‌روند
می‌رود شمشیر دشمن هم به استقبالشان

یادشان آباد آن مرغان که هنگام سحر
شعله زد گل درمیان برگ‌های بالشان

چشم من‌گر در پی یار است معذورم بدار
خوبرویان می‌برند آیینه در دنبالشان

باش تا این نیک‌گفتاران خوش‌پندار نیز
واشود صبح قیامت نامه اعمالشان

رهزنان جان ما این شوخ چشمانند آه
جان ما؟ «نوذر» برو شوخی مکن با مالشان

نوذر پرنگ
  • ناخوانده

خوش آن سپیده که خورشید سر نداشته باشد
خوش آن شبی که نشان از سحر نداشته باشد

خوش آن سروش که در گوش نیزه وحی بخواند
که بی رسالت وی نی شکر نداشته باشد

خوش است سر بتراشد قلم به مدحت مردی
که روز واقعه از سر خبر نداشه باشد

تنش بماند بر پشته ی سپاه دلیرش
تنش بماند و کاری به سر نداشته باشد

چگونه غرقه شود دشت در پیاله ی خونش،
اگر به هیبت کوهی جگر نداشته باشد؟

کجا رسد به زلالی رود طینت مردی،
چو آب صاف گر از خود گذر نداشته باشد؟

به گاه رزم تو ناگاه از سپاه کسی گفت
خدا کند که نشان از پدر نداشته باشد

تن تو شیشه ی دلتنگی شمیم غروب است
علی الخصوص زمانی که سر نداشته باشد

شلوغ کرده سر ناطق تو شام و عجب نیست
که هر کسی به سرش این هنر نداشته باشد

شده است آینه ی دخترت سر تو شبانه
خوش آن شبی که نشان از سحر نداشته باشد

امیرحسین مرادی

  • ناخوانده

عمر ما می رود و فرصت جبرانی نیست
حاصل غفلت ما غیر پشیمانی نیست

پیر ها هم ز فراق تو جوانمرگ شدند
غم هجران تو را حیف که پایانی نیست

از صف منتظران تو جدا خواهد ماند
هر که دلبسته یاران خراسانی نیست

گفتی و گوش ندادم که دل شیعه تو
جایگاه گنه و خصلت حیوانی نیست

سرِ بازار جهان هست خریدار، زیاد
لیک در شأن تو ای یوسف کنعانی، نیست

درد بسیار و مصیبت زدگان بسیارند
تا نیایید شما نسخه و درمانی نیست

لحظه ای غمزه ات ای یوسف زهرا، بخدا
کمتر از درس دو صد عالم ربّانی نیست

گفته‌ای روضه عباس خودت می آیی
روضه مشک، ولی روضه آسانی نیست

دائما سمت حرم بود نگاهش، می گفت:
بستن آب بر اطفال، مسلمانی نیست

جای سجده است رخ ماه، نزن ای ظالم
جای فولاد عمود تو که پیشانی نیست

بعد از آن تیر که بر چشم قشنگش بنشست
چشمهای احدی نیست که بارانی نیست

عباس احمدی

  • ناخوانده

لب تشنه‌ای، به یاد لب خشک اصغری
آن داغ دیگری است و این داغ دیگری

گاهی زره به تن، به علی می‌شوی شبیه
گاهی عبا به دوش، شبیه پیمبری

گفتند کوفیان به تو از هر دری سخن
واشد به دردهای تو از هر سخن دری

با صد هزار جلوه برون آمدی... دریغ
با صد هزار دیده ندیدند برتری

تنهایی تو بیشتر از پیش واضح است
حالا که در میان شلوغی لشگری

رو می کنی به آب، چه روی مشعشعی
دل می کنی از آب، چه آب مکدری

شمشیر می‌کشی...چه شکوهی، چه هیبتی
تکبیر می‌کشند...چه الله اکبری

یاران بی‌بدیل، عجب جمع سالمی
اعضای چاک‌چاک چه جمع مکسری

آن‌ها که روی دست محمد ندیده‌اند
بر نیزه دیده‌اند که از هر نظر سری

تصویر کردن تو به جا نیست بیش از این
تصویری از تو نیست به جا و مصوری

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده

قبول دارم در کربلا صواب نکردم
ملامتم نکن! آغوش را جواب نکردم

 همه توان خودش را گذاشت حرمله اما
خدا گواه به سمت علی شتاب نکردم

 به زهر، کام مرا تلخ کرد حرمله اما
هوای بوسه بر آن شیشه ی گلاب نکردم

 هزار بار مرا سمت مشک آب فرستاد
ولی به حضرت عباس فکر آب نکردم

دو راه داشتم: اصغر – حسین... ساده بگویم
که چشم بستم و از این دو انتخاب نکردم

به تیره بختی من تیر نیست در همه عالم
که هیچ کار برای دل رباب نکردم

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده

ّبگذار که این باغ، درش گم شده باشد
گل‌های ترش، برگ و برش گم شده باشد

جز چشم‌به‌راهی به چه دل خوش کند این باغ؟
گر قاصدک نامه‌برش گم شده باشد

باغ شب من کاش درش بسته بماند
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد

بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که
صندوقچه‌ی سیم و زرش گم شده باشد

شب، تیره و تار است و بلادیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده باشد

چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ
خواب پدری که پسرش گم شده باشد

آن روز تو را یافتم افتاده و تنها
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد

پیچیده شمیمت همه‌جا‌ ای تن بی‌سر
چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...

سعید بیابانکی

  • ناخوانده