ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر محرم» ثبت شده است

خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هر کسی بالا کند با نیت دیدار سر

هر زمان یک جور باید عشق را ابراز کرد
چون تو که هر بار دل می‌دادی و این بار سر

عشق! آری عشق وقتی سر بگیرد، می‌رود
بر سر دروازه‌ها سر، بر سر بازار سر

ای شکوه ایستا! نگذار بر دیوار دست
تا جهان نگذارد از دست تو بر دیوار سر

کاشف‌الاسرار می‌خواهد گره‌گیسوی عشق
خوش به هم پیچیده است این رشته بسیار سر

لیله‌القدر است این افتاده در گودال، ماه
مطلع‌الفجر است این برکرده از نیزار سر

در مسیر وصل سر از پا اگر نشناختی
می کند پندار پا تا می‌کند رفتار سر

حاصل مرگ گل سرخ است عطر ماندگار
پس ملالی نیست از گل می‌بُرد عطار سر

شمع بی سر زنده می‌ماند که من باور کنم
روی دوش مرد گاهی می‌شود سربار سر

جای دارد صبح بگذارند نام شام را
چون که دیگر می‌شود خورشید شام تار سر

چون طلب کرده‌ست از اهل وفا دلدار دل
در طبق با عشق اهدا می‌کند سردار سر

دل به یک دست تو دادم سر به دست دیگرت
زیر سر بگذار دل یا زیر پا بگذار سر

العطش گفتی ولی آب از سر دنیا گذشت
یک نفس آخر کشیدی جام را انگار سر

زندگی یعنی عبادت، زندگی یعنی نماز
مرگ یعنی والسلام از سجده‌ات بردار سر

آسمان! از ماه بالاتر نبر خورشید را
نیزه را پایین بیاور، نیست یار از یار سر

محمد زارعی

  • ناخوانده

چون گل که زند خنده نسیم سحرى را
آموختم از زخم تنت جامه‌درى را

در مقتلت اى لاله به رنگ دل عشاق
خون گریه کنم هر ورق شوشترى را

اى ماه به نى رفته‌ى دیباچه‌ى خلقت!
آغاز کند داغ تو سال قمرى را

طرح کفنت زخم، تمام بدنت زخم
در پرده‌ى خون ساز کنم نوحه‌گرى را

کالاى مرا جز تو خریدار نباشد
از شوق تو دکّان زده‌ام بى‌هنرى را

محمد شمس

  • ناخوانده

ای ممکن‌ الوجودتر از لامحال‌تر
ای ذوالجناح‌ات از من و ما ذوالجلال‌تر

در بارگاه قدس که جای ملال نیست
چشم از جمال مرگ تو شد پر زلال‌تر

حتا جناب او که زوالی براش نیست
از فخر زجرهای شما لایزال‌تر

سرهای قدسیان همه در جیب رفته و
الا به نام تو دهن از دیده لال‌تر

ای عاشقان روی تو هر لحظه بیش‌تر
ای گلچه‌ی حضور تو هی پایمال‌تر

ای احتیاط واجب ذبح‌ات به شرع وصل
ای خونت از شراب بهشتی حلال‌تر

ای گفته‌های آدمیان از تو هیچ هیچ
ای بر سر چه گفتن تو قیل و قال‌تر

از دست مستی تو و هفتاد و دو سبوت
خون گریه کرد لاله و چشم غزال... تر

ای ماه اگر بتابد از ایوان به عشق توست
ای شمس در مقام تو از سیب کال‌تر

بنما به من که منکر حسن رخ تو کیست
تا دست من به گردن‌اش از سگ دوال‌تر

پرهای روی خوود تو سیمرغ پر نبود؟
از تهمتن‌ترین جهان شکل زال‌تر!

از باغ توست میوه‌ی دردانه میبرند
هی میوه‌های نارس و هی کال و کال‌تر

شاید نباید آخر این شعر گریه را...
وقتی که جوهر قلمت در زوال‌تر

علیرضا مؤمنی

  • ناخوانده

آسمان می‌سوزد از سوز نوای آب آب
آه اگر در نینوا نم نم شود نایاب آب

حاجتِ بعد از نمازِ مادرِ بی‌شیر، شیر
چاره لب‌های خشک کودک بی‌تاب، آب

بین بیداری که غیر از تشنگی چیزی ندید
شاید این کودک ببیند قطره‌ای در خواب آب

روی لب‌هایش هزاران نکته تاول زده
روی هر تاول نوشته "یا اولی الالباب" آب
□□□
لب: خمار و چشم: مست و مشک: جام و اشک: می
می‌شود آماده‌ی مهمانی مهتاب آب

مرد دریا دل به سمت رود راه افتاده‌است
دارد از شوق ملاقاتش دلی شاداب آب

بیدل و دلدار کی از هم جدا خواهند شد
"تا ابد گرداب در آب است و در گرداب آب"

اشک می‌کوشد به هر نحوی شده جاری شود
تا بریزد پشت پای او کمی ارباب آب

تشنه برگشت از شریعه آبروی آب ریخت
از سر شرمندگی شد چکه چکه آب آب

موج‌ها آشفته، نبضش نامنظم می‌زند
از تمنای «برادر جان مرا دریاب» آب
□□□
آب می‌نوشند و نامش را به نیکی می‌برند
تا قیامت عکس سقا را گرفته قاب آب

حامد تجری

  • ناخوانده

ای حسن‌زاده! حسن در حسن‌اَت می‌بینم
روح توحید میان سخنت می‌بینم
 
روی لب‌های تو با نیزه نوشتند حسن
خط کوفی به عقیق یمنت می‌بینم
 
گفته بودم که بپوشان سر گیسویت را
که به‌هم‌ریخته زلف شکنت می‌بینم
 
پدری کرده‌ام و بوسه ز تو حق من است
اثر نعل به روی دهنت می‌بینم
 
پسرم‌، یوسف نجمه چه سرت آوردند؟
پنجه‌ی گرگ بر این پیرهنت می‌بینم
 
ماندم از اسب چگونه به زمین افتادی
جای نیزه ز دو سو بر بدنت می‌بینم
 
قدری آرام بگیری، بغلت می‌گیرم
این چه وضعی‌ست که بر حال تنت می‌بینم
 
هر چه بالا بکشم سینه‌ی تو بر سینه
باز بر خاک بیابان بدنت می‌بینم

قاسم نعمتی

  • ناخوانده

گرفتم اینکه رفت از خاطر من این بداقبالی
چگونه سر کنم دور از تو با گهواره خالی

تبر در باغ کاری کرد با این میوه ی نورس
که حتی پخته شد از شعله‌های داغ او، کالی

من از لبخندهایت بر سر آن نیزه فهمیدم
که بعد از رفتنت دیگر غم‌انگیز است خوشحالی

پر و بال تو رشک جمله‌ی سنگین دلان گشته‌ست
که رفتی بر سر نی‌های کوفی با سبک بالی

دلم می‌خواست تا در تو ببینم قد کشیدن را
و حتی قد نداد این مدت اندک به یک سالی

اگر آن قبر کوچک را به پشت خیمه می‌دیدند
به من دیگر نمی گفتند زن‌ها؛ از چه می نالی؟

تکان دادم هزاران بار این گهواره را مادر!
ولی خالی، ولی خالی، ولی خالی، ولی خالی...

پیمان طالبی

  • ناخوانده
حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی

غریب تا که نماند حسین ِ بی‌عباس
به جای خواهری آن جا، برادری کردی

گذشتی از همه چیزت به پای عشق حسین
چه خواهری تو برادر، که مادری کردی

تو خواهریّ و برادر، تو مادریّ و پدر
تو راه بودی و رهرو، تو رهبری کردی

به روی نیزه، سر آفتاب را دیدی
ولی شکست نخوردیّ و سروری کردی

پس از حسین، چه بر تو گذشت، وارث درد!
به خون نشستی و در خون، شناوری کردی

حسینِ دیگری آن جا پس از حسین شکُفت
تو با حسین پس از او، برابری کردی

چه زخم ها که نزَد خطبه‌ات به خفّاشان
زبان گشودی و روشن، سخنوری کردی

زبان نبود، خودِ ذوالفقارِ مولا بود
سخن درست بگویم، تو حیدری کردی

تویی مفسّر آن رستخیز ناگاهان
یگانه قاصد امّت پیمبری کردی

بدل به آینه شد، خاک کربلا با تو
تو کیمیاگری و کیمیاگری کردی

من از کجا و غزل گفتن از غم تو کجا
تو ای بزرگ خودت ذره‌پروری کردی

مرتضی امیری‌ اسفندقه
  • ناخوانده

حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد
خلاص از قفس وعده و وعیدت کرد

سیاه بود و سیاهی هر آنچه می دیدی
تو را سپرد به آیینه، رو سپیدت کرد

چه گفت با تو در آن لحظه های تشنه حسین؟
کدام  زمزمه  سیراب از امیدت کرد

 به دست و پای تو بار چه قفل ها که نبود
حسین آمد و سر شار از کلیدت کرد

جنون تو را به مرادت رساند ناگاهان
عجب تشرف سبزی! جنون مریدت کرد

نصیب هر کس و ناکس نمی شود این بخت
قرار  بود  بمیری خدا شهیدت کرد

نه پیشوند و نه پسوند، حرّ حری تو
حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد

مرتضی امیری‌ اسفندقه

  • ناخوانده

بلا کشیده فقط از بلا خبر دارد
هر آنکه شد به بلا مبتلا خبر دارد

فقط سه‌ساله کبود است جای جای تنش
فقط رقیه از این ماجرا خبر دارد

هزار مرتبه پرسید و پاسخی نشنید:
کسی ز حال پدر جانِ ما خبر دارد؟

غریب نیست میان خرابه، زینب هست
که آشنا فقط از آشنا خبر دارد

به عمه گفت: گمانم پدر نمی داند...
به گریه گفت: عزیزم! چرا... خبر دارد!

از آنچه بر تو گذشته است کربلا تا شام
تنش جدا و سرش هم جدا خبر دارد

سیدمسعود طباطبائی

  • ناخوانده

عجیب نیست اگر روی نیزه سر بالاست
جواب مرد به ذلت جواب سربالاست

سری به نیزه دو لب آیه های شیرین خواند
از آن به بعد دگر قند نیشکر بالاست

چه سفره ای است که عالم همه نمک گیرند!؟
چقدر شور در این جمع مختصر بالاست!.
.
مصاف عشق و ریا نابرابر این گونه است
که در مقابل هر تیغ صد سپر بالاست

به شوق آب لب خشک غرق تب کم نیست
شگفت آنکه تب آب بیشتر بالاست

در این طرف عطش عشق می کند غوغا
در آن طرف عطش سکه های زر بالاست

مپرس "هَل مِن ناصِر" که در جواب ای سرو
به جای دست فقط دسته ی تبر بالاست
::
به هیچ آب فروکش نمی کند عطشم
دمای داغ تو در کوره ی جگر بالاست

علی فردوسی

  • ناخوانده