ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر معاصر» ثبت شده است

می شود بر شانه‌ی لطفت پریشان گریه کرد
پابرهنه سویت آمد مثل باران گریه کرد

هردم ای آیینه! با آهت دل عالم گرفت
چشم دنیا تار شد، سر در گریبان گریه کرد

خون به جای اشک از زنجیر دستانت چکید
پا به پای تو در و دیوار زندان گریه کرد

 از شکوه تو زن آوازه‌ خوان لکنت گرفت
با نوای ربنای تو نگهبان گریه کرد

تازیانه خط به خط بر پیکرت مقتل نوشت
تازیانه زخم‌هایت را فراوان گریه کرد
::
بیت آخر خواند دعبل از غریب کاظمین
بی صدا زیر عبا شاه خراسان گریه کرد

حسین عباسپور

  • ناخوانده

رشته‌ی دلهای عاشق پشت این در بسته شد
رزق ما از سفره‌ی موسی ابن جعفر بسته شد

تا خبر آمد غروب از خانه بیرون می‌زند
با هجوم سائلان از صبح معبر بسته شد

مشت ما را وا نخواهد کرد وقتی از کرم
مشت مسکین درش با کیسه‌ی زر بسته شد

آنکه از کار پیمبرها گره وا می‌کند
دست و پایش در غل و زنجیر آخر بسته شد

ای خدا آزاد بودن پیشکش این ظلم چیست؟
در قفس حتی پر و بال کبوتر بسته شد

یک نفر با تازیانه آمد و در باز شد
یک نفر با تازیانه آمد و در بسته شد

تازیانه رفت بالا چشم مادر تار گشت
تازیانه خورد بر تن چشم مادر بسته شد

آه روی تخته پاره ساق پایش بند نیست
بیش از این حرفی ندارم روضه ها سربسته شد

میلاد حسنی

  • ناخوانده

موسی شدی تا قوم تو تنها نباشد
تا سد راه شیعیان دریا نباشد

اعجاز کردی و شدی باب الحوائج
گرچه در ِ زندان به رویت وا نباشد

یک عمر در زنجیر بوده دست و پایت
تا جسم تو درگیر این دنیا نباشد

تا آخر عمرت بنا شد حبس باشی
ای کاش آزادی ِ تو فردا نباشد

معصومه را دست رضا دادی و گفتی:
کاری بکن یک روز هم تنها نباشد

اما اگر مجبور بودی به جدایی
آن روز دیگر مثل عاشورا نباشد

سیدمسعود طباطبائی

  • ناخوانده

نه لب گشایدم از گل، نه دل کشد به نبید
چه بی‌نشاط بهاری که بی‌ رخ تو رسید!

نشان داغ دل ماست لاله‌‌ای که شکفت
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید

بیا که خاک رهت لاله‌زار خواهد شد
ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید

به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببین در آینه‌ی جویبار گریه‌ی بید

به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست
ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید؟

چه جای من؟ که درین روزگار بی‌فریاد
ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید

از این چراغ تواَم چشم روشنایی نیست
که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید

گذشت عمر و به دل عشوه می‌خریم هنوز
که هست در پی شام سیاه صبح سپید

کراست سایه درین فتنه‌ها امید امان؟
شد آن زمان که دلی بود در امان امید

صفای آینه‌ی خواجه بین کزین دم سرد
نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید

هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)

  • ناخوانده
این قدر بین رفتن و ماندن نمان بمان
پیرم مکن ز بار غمت ای جوان بمان

مهمان نُه بهار علی! پا مکش ز باغ
نیلوفر امانتی باغبان بمان

ای دلشکسته، آه تو ما را شکسته است
ای پر شکسته، پر مکش از آشیان بمان

دیگر محل به عرض سلامم نمی دهند
ای همنشینِ این دل بی همزبان بمان

راضی مشو دگر به زمین خوردنم، مرو
بازی نکن تو با دل این پهلوان، بمان

روی مرا اگر به زمین می زنی بزن
اما بیا به خاطر این کودکان بمان

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
این قدر بین رفتن و ماندن نمان بمان

محسن عرب‌خالقی
  • ناخوانده

جارو نکن عزیز من این خانه را به زور
بر دامنت نگیر دو دردانه را به زور

بگذار موی دخترمان را چنان که هست
دستت نگیر فاطمه جان شانه را به زور

بنشین کنار بی کسی‌ام چون نمی‌‌شود
آباد کرد خانه‌ی ویرانه را به زور

پژمرده‌ای و از همه‌ی اسم‌های تو
یادآور است روی تو "ریحانه" را به زور

مردی که کنده بود در قلعه را ز جا
وا می‌کند پس از تو در خانه را به زور

ساقی پر است جام نفس بعد فاطمه
دیگر نزن تعارف پیمانه را به زور...

حسین زحمتکش

  • ناخوانده

روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای:
باشد که میزِ گوشه‌ی میخانه‌ای شوی!

تا از غمِ زمانه بیابی فراغ بال
ای کاشکی نشیمنِ پیمانه‌ای شوی

یا این‌که از تو، کاسه ی «تاری» در آورند
شورآفرینِ مطربِ دیوانه‌ای شوی

یا صندوقی کنند تو را، قفل پشتِ قفل
گنجی نهان به سینه‌ی ویرانه‌ای شوی

اما ز سوزِ سینه دعا می‌کنم تو را
چون من مباد آن‌که درِ خانه‌ای شوی!

چون من مباد شعله‌ور و نیمه‌سوخته
روزی قرینِ آهِ غریبانه‌ای شوی

چون من مباد آن‌که به دستانِ خسته‌ای
در موی دخترانِ کسی شانه‌ای شوی
::
روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای:
«باشد که میزِ گوشه‌ی میخانه‌ای شوی»

حسین جنتی

  • ناخوانده

همین که روح زخمی ات، سبک شد از لباس‌ها
زدند روی دستشان مکاشفه شناس‌ها

چه سایه های مبهمی نشسته زیر پلک تو
چه کرده با ظرافتت غرور ناسپاس‌ها

به وقت غسل همچنان، گوش تو زنگ می زند
تو را رها نمی کند هنوز این تماس‌ها

جان سه تا امام را به لب رسانده ای، مرو!
توجهی نمی کنی چرا به التماس‌ها؟!

جز پر قو چه بستری مطابق است با تنت
بیم خراش دارم از خواب تو روی یاس‌ها

برو ولی حلال کن، جهان مزاحم تو شد
به درک تو نمی رسد شعور آس و پاس‌ها

خدا درِ بهشت را محو کند نبینی اش
مباد باز در دلت زنده شود هراس‌ها

به یاد قبر مخفی ات چو ابر گریه می کنم
گاه که می روم سر مزار ناشناس‌ها

تو درد و روضه نیستی، تو راز آفرینشی
تو را زدند کافران پرت شود حواس‌ها

کاظم بهمنی

  • ناخوانده

اول هر چیز را حیدر مشخص می‌کند
آخرش تکلیف را کوثر مشخص
می‌کند

حیدری نیمه ابری یا حسینی شدید
پس هوای خانه را مادر مشخص می‌کند

چشم می بندم صدای پای مادر درسرم
راه باقیمانده را تا در مشخص می‌کند

اولش آهسته بعدش با قدم های سریع
روضه را اینگونه تا آخر مشخص می‌کند

باصدا کردم تجسم صحنه را، ازچشم هم؛
گوش گاهی صحنه را بهتر مشخص می‌کند

در میان بسترش تکلیف کل شیعه را
فاطمه بایک تکان سر مشخص می‌کند

درمیان بچه‌های فاطمه ازاین به بعد
سهم غربت را فقط خواهر مشخص می‌کند

بین آقا زاده هایش هم مسیر روضه را
غالبا فرزند کوچکتر مشخص می‌کند

سرنوشت عالمی را میخ در معلوم کرد
بعد از این تکلیف را خنجر مشخص می‌کند

مهدی رحیمی

  • ناخوانده

یک نفر بر گرد مولا با سپر چرخیده بود
بهتر است اینکه بگویم با پسر چرخیده بود

سرنوشت شیعه را جور دگر می زد رقم
در به سمت داخل کوچه اگر چرخیده بود

آمده مولا به پای خویش و بیعت کرده است
در تمام شهر این گونه خبر چرخیده بود

تا همین اندازه می گویم که از بس ضرب داشت
یک نفر سیلی زد اما پنج سر چرخیده بود

می شد از طرز قدم هایش بفهمی با شتاب
دور خود در عرض کوچه یک نفر چرخیده بود

آن که مصداق شریف جمله ی «لولاک» بود
سمت پهلویش چرا لولای در چرخیده بود

مهدی رحیمی

  • ناخوانده