ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر معاصر» ثبت شده است

باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
 
حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن، پسری داشته باشد!
 
حالم چو درختی است که یک شاخه‌ی نااهل
بازیچه‌ی دست تبری داشته باشد
 
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد!
 
آویخته از گردن من شاه‌کلیدی
این کاخ کهن، بی که دری داشته باشد
 
سردرگمی‌ام داد گره در گره اندوه
خوش‌بخت کلافی که سری داشته باشد

حسین جنتی

  • ناخوانده

زن جوان غزلی با ردیف " آمد" بود
که بر صحیفه‌ی تقدیر من مسوّد بود

زنی که مثل غزل های عاشقانه‌ی من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

مرا ز قید زمان و مکان رها می کرد
اگر چه خود به زمان و مکان مقیّد بود

به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم
میان آمده و رفتگان سرآمد بود

زنی که آمدنش مثل "آ"ی آمدنش
رهایی نفس از حبس‌های ممتد بود

به جمله‌ی دل من مسندالیه "آن زن"
و "است" رابطه و "باشکوه " مسند بود

زن جوان نه همین فرصت جوانی من
که از جوانی من رخصت مجدّد بود

میان جامه‌ی عریانی از تکلّف خود
خلوص منتزع و خلسه
ی مجرّد بود

دو چشم داشت _ دو "سبزآبی" بلاتکلیف _
که بر دوراهی "دریا چمن" مردّد بود

به خنده گفت: ولی هیچ خوب مطلق نیست!
زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود

حسین منزوی

  • ناخوانده

از سوز و ساز و حسرت و از داغ دل پُرم
محزون‌تر از کمانچه ی کیهان کلهرم

داغم چنان که شعله ی فریاد و دودِ داد
پنهان نمی شود به قبای تظاهرم

آبم ولی به آتش خود نیستم جواب
نانم ولی به سفره‌ی  خود، سخت آجرم

شعرم که جز به روز سرودن نمی‌رسم
بغضم که جز به درد شکستن نمی‌خورم

نفرین به من که خلق، مرا رشته‌های مهر
یک یک بریده اند، ولی من نمی برم

من مثل اشک، منتظر پلک هم زدن
مثل حباب منتظر یک تلنگرم!

مرتضی لطفی

  • ناخوانده

گیرم که مضطرب شده ای، غم گرفته‌ای
دست مرا چه خوب، که محکم گرفته‌ای

به به چه گونه های تر ِ دلبرانه‌ای
گلبرگ های قرمز شبنم گرفته‌ای

در "های وهوی" مجلس شادانه دیدمت
کز کرده ای و نوحه ی نو دم گرفته‌ای

عید آمد و لباس سیاهت عوض نشد
نوروز هم عزای محرم گرفته‌ای

چرخی بزن زمین و زمان زیر و رو شود
شعری بخوان، دوباره که ماتم گرفته‌ای

از بس برای خاطر تو گل خریده ام
حساسیت به میخک و مریم گرفته‌ای

عشق تو هیچ وقت نرفته است از سرم
با اینکه سالهاست به هیچم گرفته‌ای

گاهی اگر که عشق ترا دست کم گرفت
تقصیر توست دست مرا کم گرفته‌ای

آرش شفاعی

  • ناخوانده
دارم غریب و آشنا را می شمارم
این خیل مشغول عزا را می شمارم

هی خواب می بینم پیاده در طریقش
درجاده دارم تیرها را می شمارم

دل‌تنگ مشهد می شوم هرگاه در راه
سربندهای یا رضا را می شمارم

اما خدا را شکر با انگشت هایم
جامانده های کربلا را می شمارم

پس سعی خود را می‌کنم موکب به موکب
این مروه های با صفا را می شمارم

با عقل نه، من با جنون بی شمارم
این لشکر بی انتها را می شمارم

تسبیح من این است در طیِّ طریقش
هر صبح تاول های پا را می شمارم

آن قدر نزدیکم به او که دانه دانه
دارم نفس های خدا را می شمارم

هم کربلا هم نوکری هم اشک هم عشق
دارم فقط سود دعا را می شمارم

مهدی رحیمی
  • ناخوانده

 

به شیوه ی غزل اما سپید می آید
صدای جوشش شعری جدید می آید

چه آتشی غم تو باز زیرسر دارد
که باغ شعرٍ تر از آن پدید می آید

دوباره سبز شده خاک سرزمین دلم
مگر زخطّه ی چشمت شهید می آید؟

نفس نفس به امید تو عمر می گذرد
امید می رود آری، امید می آید

برای درد دل تو مفید نیست کسی
وگرنه نامه برای مفید می آید

مردّدم که تو با عید می رسی از راه
و یا به یُمن قدوم تو عید می آید

کلیدداری کعبه نشانه ی حق نیست
کسی است حق که در آن بی کلید می آید

و حاجیان همه یک روز صبح می گویند:
چقدر بر تن کعبه سفید می آید

حسن بیاتانی

  • ناخوانده

از زمانی که تو را بینِ خلایق دیدم
مثلِ یک فاتحِ مغرور به خود بالیدم

عشق یک بار به من گفت: برو! گفتم: چشم
عقل صد بار به من گفت: نرو! نشنیدم

پدرم هی وصیت کرد که عاشق نشوم
تو چه کردی که به گورِ پدرم خندیدم؟

سال ها درد کشیدم که به دردم بخوری
آخرش رفتی و از درد به خود پیچیدم

تشنه بودم که تو ساکِ سفرت را بستی
حیف از آن آب که پشتِ سرِ تو پاشیدم

آه ای کعبه ی از چشمِ خدا افتاده
کاش اینقدر به دورِ تو نمی چرخیدم

از دهانم که پر از توست بدم می آید
تف بر آن لحظه که لب های تو را بوسیدم

از خودی زخم نمی خوردم اگر بی تردید
از سگم بیشتر از گرگ نمی ترسیدم

اینکه بخشیده‌ام‌ت فرقِ میانِ من و توست
من اگر مثلِ تو بودم که نمی بخشیدم

داستانِ من و زیباییِ تو یک خط است:
"بچگی کردم و از لای لجن گُل چیدم"

حسین طاهری

  • ناخوانده
شانه برای زلف پریشان چه فایده؟
خانه برای بی سر و سامان چه فایده؟

بر ساقه‌های سوخته از زخم رعد و برق
رنگین‌کمان چه فایده؟ باران چه فایده؟

بادی که از حوالی یوسف گذر نکرد
گیرم رسید بر در کنعان چه فایده؟

وقتی که چشم‌های کسی می‌کشد تو را
چاقوی دسته نقره‌ی زنجان چه فایده؟

با یاد دوست غیر تلمبار بغض و آه...
هی گوش دادن شجریان چه فایده؟

حامد عسکری
  • ناخوانده
عاقبت با ناله سودا می‌شود آهی که نیست‌
زیر گام ما به منزل می‌رسد راهی که نیست‌

از کرامتهای بسیارت همین ما را رسید
شاخه‌ی خشکی که هست و دست کوتاهی که نیست‌

خوب می‌دانیم و می‌دانی که چندین سال قحط
آبمان در کاسه‌ی سر دادی از چاهی که نیست‌

آخر امّا صبر کن‌، ای آسمان‌! خواهی شنید
نورِ صد خورشید می‌گیریم از این ماهی که نیست‌

دست اگر آن دست‌ِ دیروزین ما باشد ـ که هست ـ
باز هم گندم برون می‌آرد از کاهی که نیست‌

کُشته‌ی خود می‌شود این ایل‌، حتّی در شکست‌
تا نبندد چشم امّیدی به خونخواهی که نیست‌

محمدکاظم کاظمی
  • ناخوانده