ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر معاصر» ثبت شده است

و پا به پای تو آمد و پا به پات نشست
دلم اگرچه گرفت و دلم اگرچه شکست

به رسم خاطره‌هامان همیشه چشم به چشم
همیشه شانه به شانه همیشه دست به دست

گره زدم به خیالت حقیقت خود را
تویی به موی من آشفته‌، من به بوی تو مست

منم شبیه حضوری که هست اما نیست
تویی شبیه خیالی که نیست اما هست

چه روزهای سیاهی که بی تو سهم دلم
سکوت بود و سکوت و شکست بود و شکست

و پرسه‌های شبانه کنار دلتنگی
رسیده بی تو جهانم به کوچه‌ای بن‌بست

سیده تکتم حسینی

  • ناخوانده
نشسته برف پیری روی مویت، دلم می‌خواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است، بیا تا خانه بوی نان بگیرد

بهاران است و تصویری ندارد، پدر پاییز تقصیری ندارد
نمی‌خواهم که در این فصل غربت، دل پرمهرت از آبان بگیرد

غریب و خسته و بی‌سرپناهم، سیاه است آسمان بخت‌گاهم
برای برگ‌های زرد عمرم، بگو جنگل حنابندان بگیرد

پدر اندوه در دل‌ها زیاد است، سر راه تو مشکل‌ها زیاد است
بگو کی می‌رسد از راه آن روز، که بر ما زندگی آسان بگیرد

خدا قوت نباشی خسته ای ماه، از این دنیای تاریک و پر از آه
خدای یوسف افتاده در چاه، تقاصت را از این زندان بگیرد

خدا را شکر اگر امروز غم هست، حرم هست و حرم هست و حرم هست
خودت گفتی به من امکان ندارد، دل سادات در ایران بگیرد

سیده تکتم حسینی
  • ناخوانده

از اولش هم گفته بودم که سری از من
دیدی که من حق داشتم؟! عاشق‌تری از من

دلبسته‌ات بودم من و دلبسته‌ام بودی
اما رهایت کرد عشق دیگری از من

آتش شدی، رفتی و گفتی: "عشق سوزان است؛
باقی نماند کاش جز خاکستری از من"

رفتی و جا مانده فقط مُشت پَری از تو
رفتی و باقی مانده چشمان تری از من

فالله خیر حافظاً خواندم که برگردی
برگشته‌ای با حال و روز بهتری از من

من عاشق لبخندهایت بودم و حالا...
با خنده‌های زخمی‌ات دل می‌بری از من

عاشق ترینم! من کجا و حضرت زینب؟!
حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من...

سیده تکتم حسینی

  • ناخوانده
دیوم که سر به کوه و بیابان نهاده‌ام
دیوانه‌‌ام که باج به دنیا نداده‌‌ام

دنیا مرا به اسب نجابت فریفته
اما نکرده از خر شیطان پیاده‌‌ام

با پنبه می‌برند سرم را نگاه کن
با پتک می‌زنند به پای اراده‌‌ام

جایی میان جبن و شرف، جبر و اختیار
جایی میان بیم و امید ایستاده‌‌ام

چون بندگان خوار و فرومایه نیستم
از مردمان پاک نهاد و نژاده‌‌ام

من خو گرفته‌‌ام به خطا و خطر ولی
بیچاره مادرم، پدرم، خانواده‌‌ام

بیچاره آن که شعر مرا گوش می‌کند
بیچاره من که سفره‌‌ی دل را گشاده‌‌ام

سمانه کهرباییان
  • ناخوانده

کجا برده است قایق را تقلّاهای پارویی
به جای شاه‌ماهی صید کردم بچه میگویی

پری‌هایی که پنهانند در موجی کف‌آلوده
مرا بردند سوی او، به افسونی، به جادویی

تلف کردم فسونم را، ندارد هیچ معنایی
برایش پیچش مویی، اشارتهای ابرویی

بریدم، پاره کردم، لت زدم، از ته تراشیدم
مگر زنجیر را عبرت شود تعذیب گیسویی

شبیه ماهی‌ام، انداخته در تابه‌‌ی داغی
که شب تا صبح می‌غلتم ز پهلویی به پهلویی

به یغما برده‌ای امنیت ما را، عجب کاری!
به هیچ انگاشتی شخصیت ما را، عجب رویی!

سلامم می‌دهی اما در آغوشم نمی‌گیری
برای مستحبّی واجبی را ترک می‌گویی

سمانه کهرباییان

  • ناخوانده

دنیا پر از سگ است جهان سر به سر سگی‌ست
غیر از وفا تمام صفات بشر سگی‌ست

لبخند و نان به سفره ی امشب نمیرسد
پایان ماه آمد و خلق پدر سگی‌ست

از بوی دود و آهن و گل مست میشود
در سرزمین من عرق کارگر سگی‌ست

جنگ و جنون و زلزله، مرگ و گرسنگی
اخبار یک، سه، چار، دو، تهران، خبر، سگی‌ست

آهنگ سگ، ترانهی سگ‌گوش‌های سگ
این روزها سلیقهی اهل هنر سگی‌ست

بار کج نگاه شما بر دلم بس است
باور کنید زندگی باربر سگی‌ست

آدم بیا و از سر خط آفریده شو
دیگر لباس تو به تن هر پدر‌سگی‌ست

مریم جعفری آذرمانی

  • ناخوانده

عجز اگر آید به دیدارم جوابش می‌کنم
کاخ اگر کوه احد باشد خرابش می‌کنم

پرده‌های قصر افتاد از طنین ناله ام
کفر اگر در پرده باشد بی‌نقابش می‌کنم

مدح باب علم طاها گر چه اینجا باب نیست
در میان شامیان امروز بابش می‌کنم

یک رساله از کراماتم اگر در دست نیست
می نویسم بعدها صدها کتابش می‌کنم

دارم از بابابزرگ خویش ارث روشنی
در شعاعم ذره باشد آفتابش می‌کنم

از خدایم اذن دارم زیر سقف گنبدم
هر دعایی را بخواهم مستجابش می‌کنم

آنکه حتی یک النگو در ضریح انداخته
با خدا در روز محشر بی‌حسابش می‌کنم

سفره‌دار روضه‌ی بابا منم، با دست خویش
گندمی گر نذر گردد آسیابش می‌کنم

زنده باشم بعد از این ای عمه جان گهواره‌ای
عاقبت می‌سازم و نذر ربابش می‌کنم

آستین پاره‌ای دارم خدا را شاکرم
بر سرم در پیش نامحرم حجابش می‌کنم

میلاد حسنی

  • ناخوانده

اگر گناه تو هستی گناه بسیار است
چقدر خاصیت این نگاه بسیار است

تویی که در قفس چشم هات بی تردید
پرنده های سفید و سیاه بسیار است

کدام راه مرا می برد به ترکستان
ببین به کعبه رسیدیم راه بسیار است

بیا و از خر شیطان پیاده شو خاتون
غلام با تو زیاد است و شاه بسیار است

برو به قصر عزیزان ولی مواظب باش
آهای یوسف گمگشته چاه بسیار است

اگر کلاه سرم می رود ملالی نیست
در این زمانه سرِ بی کلاه بسیار است

آرش پورعلیزاده

  • ناخوانده

بارها از سفره اش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند

مردم این شهر در ظاهر مسلمان عاقبت
با صدای سکه دست از دینشان برداشتند

بر سر همسایگانش سایه ای پر مهر داشت
از سرش هرچند روزی سایه بان برداشتند

بذر ننگین جسارت بر تنی معصوم را
این جماعت کاشتند و دیگران برداشتند

دست هایی که بر آن تابوت تیر انداختند
چند سال بعد چوب خیزران برداشتند

حسین عباسپور

  • ناخوانده

عجیب نیست اگر روی نیزه سر بالاست
جواب مرد به ذلت جواب سربالاست

سری به نیزه دو لب آیه های شیرین خواند
از آن به بعد دگر قند نیشکر بالاست

چه سفره ای است که عالم همه نمک گیرند!؟
چقدر شور در این جمع مختصر بالاست!.
.
مصاف عشق و ریا نابرابر این گونه است
که در مقابل هر تیغ صد سپر بالاست

به شوق آب لب خشک غرق تب کم نیست
شگفت آنکه تب آب بیشتر بالاست

در این طرف عطش عشق می کند غوغا
در آن طرف عطش سکه های زر بالاست

مپرس "هَل مِن ناصِر" که در جواب ای سرو
به جای دست فقط دسته ی تبر بالاست
::
به هیچ آب فروکش نمی کند عطشم
دمای داغ تو در کوره ی جگر بالاست

علی فردوسی

  • ناخوانده