ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل طنز» ثبت شده است

هم خواستگار دختر همسایه مهوشم
هم از فشار عشق شراره در آتشم

تیر شماره سمت تو پرتاب می‌کنم
ابرو کمان! ستاره بخوان؛ بنده آرشم

هر روز صبح بعد ملاقات عاطفه
بی‌اختیار خیره به عکس پری‌وشم

این برج، تا نتیجه‌ی کنکور آرزو
روشن شود، مدام توی سایت سنجشم

بیچاره آن کسی که در افسوس یک زن است
بیچاره‌تر منم که در افسوس این شِشم

سارا، سحر، فرشته، مونا، نازنین، ندا
امّا چه سود؟ رام نشد نفس سرکشم

بابای قلچماق عسل قهوه‌خانه داشت
دود دوسیب بود که می‌رفت در شُشم

معتاد شد غزاله‌ی طفلک از اشتیاق
می‌گفت: «عاقبت به "وشال" تو "می‌رشم"»

با لاله باغ رفتم و (سانسور)

تنها سلاح گرم سمیرا نگاه بود
هی تیر می‌کشد تن پر تیر و ترکشم

عشقم ترانه بود؟ غزل بود؟ نغمه بود؟
دنبال حل مسئله‌ام، غرق کاوشم

پایان این مسیر به الهام می‌رسد
با این امید عازم وادی تالشم

حالا که جای بیست نفر شادی آمده
با شیطنت گذاشته سر روی بالشم

شیرینی شراب لبش شور می‌شود
این جام سرخ را اگر آهسته سرکشم

گفتم شراب... مست شدم، ارغوان! بیا
انگور قرمزم! بغلت مثل کشمشم

تاج‌الملوک، (سانسور)
هر روز با برادر او در کشاکشم

از بعد آن شبی که مرا برد در اتاق...
... ول کن؛ فقط بدان دو سه ماهی‌ست ناخوشم

احساس درد می‌کنم از چند ناحیه
"خشکل نبوده‌ای که بدانی چه می‌کشم"

"با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود"
از فاضلاب لوله به حمام می‌کشم

حامد تجری

  • ناخوانده

سهل است که استان بکنی یک شبه ده را
با آتش کبریت کنی آب زره را

از پیچ و خم گردنه‌ی پر مهِ حیران
با بادبزن محو کنی توده ی مه را

کاری کنی از قحط بزه قشر بزهکار
یک عمر بگردند و نیابند بزه را

آن گونه شود عدل فراگیر که مردم
از هم نشناسند پس از این که و مه را

یا طبق یکی از نسخ خطی نایاب
از هم نشناسند پس از این مه و که را

با تیر و کمان آرش اگر زنده شود باز
جرئت نکند لمس کند مرکز زه را

طوری بشود فخر کند دانش امروز
بشکافی اگر جای اتم هسته‌ی به را

از گوجه به رب می رسد آدم نه به انگور
در دیگ بجوشاند اگر گوجه‌ی له را

از قفل گذشتیم، بماند، که نشد باز
حاشا که کلید تو کند باز گره را

ناصر فیض

  • ناخوانده

 یک‌بار دگر آمد و شد حسن تو مطلع
حسنی که رسیده‌ست به ته تا خود مقطع

چون تشت که در آن رود از چکه‌ی لوله
یا بشکه که در آن رود از نشتی منبع

مظروف تو گنجایش مظروف مرا ظرف
در شعشه‌ات غرق شدم نور مشعشع

ماییم دو جسمی که چپیدم به یک روح
چون لوزی پنهان شده در خیک مربع

هستیم دو مضمون نه به صورت که به معنا
تو شعر بلا‌وزنی و من نثر مسجع

شد عقل ز دستم چه بگویم که به آغل
افتاد مسیرم، به لبم مع مع و بع بع

گویند رفیقان که شدی چون بز اخفش
بز نیست فقط آنکه چریده‌ست به مرتع

گویا سند صحبتشان هست کتابی
از قرن یکم با قلم ابن مقفع

من هیچ ندانم که خودم جامه دریدم
یا جامه کن تحفه مرا کرد مخلع

چون آتش عریان زغالم بنما رخ
تریاک پریچهره‌ی در  جلد مشمع!

حتی صنما کرده رها جور و جفا را
اوقات مرا کم بشو ای دوست مصدع

دیری‌ست که مشق من بیچاره فغان است
از بسکه جزع کرده دلم گشته مفزع!

سعدی نتواند که چنین شعر بگوید
اینگونه مقفا که نگردیده مصنع

واویلا لیلا! انا مجنون و اَحِبّک
تقدیم تو باد این غزل چرت ملمع!

سیدجواد میرصفی

  • ناخوانده
آدمی هرگز دلش اینقدر می لرزید؟! نه
اینهمه آدم به آدم عشق می ورزید؟! نه

هر که هرکس را که رد می شد بغل می کرد؟! نه
یا که هر که هر که را می دید می بوسید؟! نه

هیچ قومی مثل ما در طول تاریخ این همه
با دلش ور رفت؟ با احساس خود لاسید؟! نه

هیچکس مثل من و تو هر مرض را عشق خواند؟
یا که بد بختیش را لطف خدا نامید؟! نه

ملتی داری سراغ اینطور بی چون و چرا
چشم بسته کرده باشد هر چه را تایید؟! نه

اصلا از هر مرجع تقلید می خواهی بپرس
عاقل از نادان خدایی می کند تقلید؟! نه

پس چه طوری "ای برادر تو همه اندیشه ای"؟
خر لگد زد پای استدلالیون لنگید؟! نه

این همه انگشت ما خاراند آیا پشت ما
واقعا خاراند آنجا را که می خارید؟! نه

هیچکس این روزها در جای خود آرام نیست
واقعا چیزی زمین را می کند تهدید؟! نه

این همه از آسمان بارید بر روی زمین
از زمین یک مرتبه بر آسمان بارید؟! نه

فرض کن دوزاری ما دیر می افتد، مگر
خواجه روی دیگر این سکه را هم دید؟! نه

با دو تا قفلی که خورده بر توالت های شهر
امنیت شد برقرار و قائله خوابید؟! نه

گوش ها را می توان پیچاند اما بی صدا
می توان پیچاند، وقتی که صدا پیچید؟! نه

این همه رنگ شما ساعت به ساعت شد عوض
اندکی دنیا کند تغییر می میرید؟! نه

بی بهاران هیچ لطفی دارد آیا روزگار؟
لذتی دارد بدون سبزه آیا عید؟! نه

در دل بستان اگر می مرد شوق زندگی
گل جوان می شد؟ درختی سبز می پوشید؟! نه

شیخ را گفتم چرا اینقدر می پایی مرا؟
هیچ معلوم است دنبال چه می گردید؟! نه

نکته سنجی گفت پاییدن همان پایندگی است
گر نمی پایید تا امروز می پایید؟! نه

"یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خفه"
این همه گفتی کسی حرف تو را فهمید؟! نه

رحیم رسولی
  • ناخوانده

کارمندم، آرزوی خانه‌داری می‌کنم
زندگی در مجتمع‌های اجاری
می‌کنم!

ساکنم در خانه‌ای که می‌توانی بشنوی
از هزاران فرسخی هر شب چه کاری
می‌کنم

شب به شب تو با جنیفر می‌کشی خود را و من
گوش بر آهنگ‌های افتخاری می‌کنم!

کارمند دولتم یعنی که از کار خودم
کارهای بهتری وقت اداری می‌کنم

لای پوشه یک تراول بود، با تردید مرد
گفت کاری می‌کنی؟ گفتم که آری! می‌کنم

کله‌اش را من نخوردم، گاه اما صبح زود
از رییس قسمت خود پاچه‌خواری می‌کنم

تا نشستم لحظه‌ای را داخل ماشین او
روشنم شد بنده دائم خر سواری می‌کنم!

از خجالت می‌کنم از آشنایانم فرار
گفته‌ام رانندگی با یک فراری می‌کنم

دارد امکانات خوبی مثل بوق و صندلی
روی گاز و ترمزش هم پافشاری می‌کنم!

روی دست‌اندازها خانم جنینش سقط شد
من دعایش را به جان شهرداری می‌کنم

بچه شیرین است و بنده قند خون دارم، اگر
دیده‌ای دائم فرار از بچه‌داری می‌کنم

زیر بار زندگی زاییده‌ام ای روزگار
مردم اما مثل زن‌ها بارداری می‌کنم

لقمه‌ای نان می‌رسد روزی اگر حس می‌کنم
با خودم انگار دارم روزه‌خواری می‌کنم

تا رفیقانم حسابم را بپردازند، هی
دست در جیب عقب، بالا، کناری می‌کنم!

با حساب بانکی پر هم نکرده هیچ‌کس
کارهایی را که من با یک هزاری می‌کنم!

محمد رفیعی

  • ناخوانده
از آن رهنوردان بی زاد و توشم
من و کیسه خوابی که همواره توشم!

ببخشید اگر زیپ آن را کشیدم
نمی خواستم با کسی رو به رو شم!

چنان بی نوایم که یک لا قبایم
به جز کیسه خوابم چه دارم بپوشم؟!

چه دارم عزیزم! چه دارم بریزم
به جز تکه نانی در این کالجوشم

هوس کرده بودم که چایی بنوشم
زدی ریختی کتری آب جوشم

که البته از تو نپرسیده بودم
چه باید بنوشم، چه باید ننوشم!

اگر روز و شب خواب باشم نباید،
برای همین تکة نان بکوشم

به خاطر ندارم زنم گفته باشد
که در میهمانی چه باید بپوشم؟

اگر هم نصیحت به گوشم فرو رفت
در آوردم انداختم پشت گوشم!

ولی ظاهرا روزی ام نزد گاوی است
کمک کن که آن گاو نر را بدوشم

به هر علتی خم شدم، بعد دیدم
عزیزی نشسته است بالای دوشم

همان کس که با پنجه های ملوسش
مرا ناز کرده است، انگار موشم!

پس از گفتن این چنین شعر نابی
خداییش باید بنازم به هوشم!

همین کیسه خوابی که امروز توشم
خریدار پیدا شود، می فروشم!

سیداکبر میرجعفری
  • ناخوانده