بزن جا غصّههایت را چو در جا میزند بیرون
که از دستت اگر در رفت از پا میزند بیرون!
بخاری برنمیخیزد ز یاران سمرقندی
که حافظ نیمهشب مست از بخارا میزند بیرون
«من از آن حُسن روزافزون که یوسف داشت دانستم»
چرا هر شب به ترفندی زلیخا میزند بیرون
هنوز این نکته افکار مرا مشغول خود کرده است
چه تصمیمی ز فکر بکر کبری میزند بیرون!؟
گر از آنجا که میگویی برون زد ناگهان مویی
به اصلاحش مکوش امشب که فردا میزند بیرون...!
مگیر آن روی را از من! مبند آن چهره را اصلاً
که راه عرضه چون بستی تقاضا میزند بیرون
ببین این واردات و صادرات غیر نفتی را
اگر هیراد داخل شد حمیرا میزند بیرون!
دگر لیلی به لالای دل این دربهدر مگذار
که ناگه روغنش از لای لولا میزند بیرون
مرا تاب تورّم نیست زیرا مهرهی پشتم
نه تنها درد میآید که حتّی میزند بیرون!
بس است این نالهها... باید دهان این غزل را بست
وگرنه ناگهان از قبر، نیما میزند بیرون...!
سعید ایراننژاد
- ۰ نظر
- ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۲۰