ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

از تو گفتند تیترهای درشت، که خبرهای تازه می خواهند
که به تجلیل از حضور تو، از نبودت اجازه می خواهند

با سکون خودت هم آغوشی، مثل آتشفشان خاموشی
دره های زمین ولی با زور، از گلویت گدازه می خواهند

استخوان های لیبی و بحرین، یا فلسطین سرد، فرقی نیست
گور کن ها برای گورستان، چند قطعه جنازه می خواهند

می روم پس دهم سلامت را، آه شرمنده ام که نامت را؛
یا برای قشنگی کوچه، یا برای مغازه می خواهند

جنگ تا عمق استخوان رفته، ریشه در خاک برده طوری که؛
دست ها هم اگر به جیب روند، سنگ ها «انتفاضه» می خواهند

مهدی رحیمی
  • ناخوانده

شب گذشته من و او چه خواب خوبی بود
در آن سیاهی شب آفتاب خوبی بود

همیشه موقع دیدار او دلم می ریخت
اگر چه ترس نبود اضطراب خوبی بود

گناه نیمه شب ما کلام حافظ شد
گناه نیمه شب ما ثواب خوبی بود

تفالی نزد و یک غزل برایم خواند
ولی عجب غزلی انتخاب خوبی بود

"چه مستی است ندانم که رو به ما آورد"
جهان به رقص در آمد...شراب خوبی بود

سوال کردم ازاو عشق چیست؟چشمانش
سکوت ریخت برایم، جواب خوبی بود

تمام شب تن اورا ورق ورق خواندم
غزل، سپید، ترانه، کتاب خوبی بود
::
اگر چه شاعر آیینی ام دلش می خواست
که عاشقانه بگویم، عذاب خوبی بود

سیدحمیدرضا برقعی

  • ناخوانده

دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم

کنارت چای می نوشم به قدر یک غزل خواندن
به قدری که نفس تازه کنم؛ خیلی نمی مانم

کتاب کهنه ای هستم پر از اندوه یا شاید
درختی خسته در اعماق جنگل های گیلانم

رها، بی شیله پیله، روستایی، ساده ی ساده
دوبیتی های باباطاهرم عریان عریانم

شبی می خواستم شعری بگویم ناگهان در باد
صدای حمله ی چنگیزخان آمد؛ نمی دانم -

چه شد اما زمین خوردم میان خاک و خون؛ دیدم
در آتش خانه ام می سوخت؛ گفتم آه...دیوانم...

چنان با خاک یکسان کرد از تبریز تا بم را
زمان لرزید از بالای میز افتاد لیوانم

من آن شاهم که پیش چشم من در کاخ، یک بانو
پی تحریم تنباکو شکسته تُنگ قلیانم

فراوان داغ دیدن ها؛ به مسلخ سر بریدن ها
حجاب از سر کشیدن ها؛ از این غم ها فراوانم

شمال و درد کوچک خان؛ جنوب و زخم دلواری
به سینه داغ دار کشته ی حمام کاشانم

سکوت من پر از فریاد یعنی جامع اضداد
منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم

من آن خاکم که همواره در اوج آسمان هستم
پر از عباس بابایی پر از عباس دورانم

گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان
که تهران تر شود تهران؛ من آبادان ویرانم

صلات ظهر تابستان، من و بوشهر و خوزستان
تو را لب تشنه ایم از جان، کمی باران بنوشانم

سراغت را من از عیسی گرفتم باز کن در را
منم من روزبه، اما پس از این با تو سلمانم

شکوه تخت جمشید اشک شد از چشم من افتاد
از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم!

اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم
که من یک شاعر درباری ام مداح سلطانم!

سیدحمیدرضا برقعی

  • ناخوانده

این حرم در طول سال از بس که زائر داشته
خاطرات خوب و شیرینی به خاطر داشته

فرق شهرت با تمام شهرها این است که
شهر زیبای تو هر فصلی مسافر داشته

هرکسی یک بار اگر حتی به مشهد آمده
دائما حال خوشی با آن مناظر داشته

آسمانت، گنبدت، صحن و سرای مرقدت
جایگاهی ویژه در شعر معاصر داشته

چون هوای غربت ما شاعران خسته را
با هوای غایبین، در حال حاضر، داشته

من به جرأت گفته‎ام قد تمام خادمان
بارگاهت تا همین امروز شاعر داشته

جالب است آقا! خیابان‎های اطراف حرم
نیمه شب‎ها هم شبیه روز عابر داشته

هر کسی مهر تو باشد در دلش، انگار که
در میان سینه یک صندوق جواهر داشته

باطن هر زائری با دیدنت شد روسپید
رو سیاهی را اگر حتی به ظاهر داشته

هر که با من بوده است از ابتدای این غزل
مطمئنم حال خوبی تا به آخر داشته

مریم کرباسی

  • ناخوانده

چون گل که زند خنده نسیم سحرى را
آموختم از زخم تنت جامه‌درى را

در مقتلت اى لاله به رنگ دل عشاق
خون گریه کنم هر ورق شوشترى را

اى ماه به نى رفته‌ى دیباچه‌ى خلقت!
آغاز کند داغ تو سال قمرى را

طرح کفنت زخم، تمام بدنت زخم
در پرده‌ى خون ساز کنم نوحه‌گرى را

کالاى مرا جز تو خریدار نباشد
از شوق تو دکّان زده‌ام بى‌هنرى را

محمد شمس

  • ناخوانده
هر روز می رسم لب این سالخورده رود
با کوزه ای که بشنوم از آب ها سرود

تقسیم می کنم عطشم را به ماهیان
می ریزم التهاب دلم را میان رود

این رود خاطرات مرا تازه می کند
یادش بخیر تلخی آن روز، صبح زود

باران گرفته بود و تو با چتر آمدی
گل های سرخ بر سر راهت شکفته بود

روی سر تو چرخ زنان بال می زدند
گنجشک های عاشقی ام با همه وجود

گنجشک های عاشق و ای کاش آسمان
از پشت ابر پنجره ای سبز می گشود

اما تو رفته ای به فراسوی آسمان
من سنگ مانده ام لب این ساحل کبود

سیدضیاء قاسمی
  • ناخوانده

ﺁﻳﻪی ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺧﻂ ﻣﻌﻠّﺎ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ
ﮐﺮﺩﻩ ﺳِﺮّ ﺍﻟﻠﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﻮﻕ ﮐﺮﻧﺎ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

ﺗﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻓﺎﻕِ ﺭﻭﻳﺖ ﻋﺸﻖ ﺳﻮﺳﻮ ﻣﻴﺰﻧﺪ
ﺷﻴﺦ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ: ﺳﻼﻡَُ ﻫﻲّ ﺣَﺘّﻲ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

ﭘﻠﮏ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻫﻢ ﺯﺩﯼ ﺗﺎ ﺁﺑﺮﻭ ﺩﺍﺭﻱ کنی
ﻣﻴﮑﻨﺪ ﺑﺎ چشم آﻫﻮﻫﺎ ﻣﺪﺍﺭﺍ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

ﭘﻠﮏ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻫﻢ ﺯﺩﯼ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻻﻻ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

ﺳﺮ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﺍﻣﻢ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﮐﺎﺭ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺷﻴﺦ ﻭ ﻣﻠّﺎ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

ﺁﻩ ﻣﻴ‌ﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ
ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺣﮑﻢ ﻗﺘﻞ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

ﻫﻴﭽﮑﺲ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﻦ ﻣﺮﺩ ﭼﻨﻴﻦ جنگی ﻧﺒﻮﺩ
ﻻ فتی ﺍﻻ ﺧﻮﺩﻡ ﻻ سیف ﺍﻻ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ

میلاد مهاد

  • ناخوانده

بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست
وقتى که شاعر حرف دارد آخر دنیاست

شاعر بدون شعر یعنى لال! یعنى گنگ
در چشم هاى گنگ اما حرف دل پیداست

با شعر حق انتخاب کمترى دارى
آدم که شاعر مى شود تنهاست یا تنهاست

هرکس که شعرى گفت بى تردید مجنون است
هر دخترى را دوست مى دارد بدان لیلاست

هر شاعرى مهدى ست یا مهدى ست یا مهدى ست
هر دخترى تیناست یا ساراست یا رى راست

پروانه ها دور سرش یکریز مى چرخند
از چشم آدم ها خل است از دید من شیداست

در وسعتش هر سینه داغ کوچکى دارد
دریا بدون ماهى قرمز چه بى معناست

دنیا بدون شاعر دیوانه دنیا نیست
بى شعر، دنیا آرمانشهر فلاطون هاست

من بى تو چون دنیاى بى شاعر خطرناکم
من بى تو واویلاست دنیا بى تو واویلاست

تو نیستى وآه پس این پیشگویى ها
بیخود نمیگفتند فردا آخر دنیاست

تو نیستى و پیش من فرقى نخواهد کرد
که آخر پاییز امروز است یا فرداست

یلداى آدم ها همیشه اول دى نیست
هرکس شبى بى یار بنشیند شبش یلداست

مهدی فرجی

  • ناخوانده

سخن گفتن از عشق کاری ندارد
ولی بی غزل اعتباری ندارد

سرانجامش آه است و درد است و حسرت
که عشق تو راه فراری ندارد

اگر مرگ باشد سرانجام هستی
دل از زندگی انتظاری ندارد

چه سالی چه سالی چه سالی چه سالی
بهاری بهاری بهاری ندارد

بدون تو تکرار پوچی ست دنیا
ندارم نداری، نداری ندارد!

سعید توکلی

  • ناخوانده

اول روضه می‌رسد از راه
قد بلند است و پرده‌ها کوتاه

آه از آنشب که چشم من افتاد
پشت پرده به تکه ای از ماه

بچه‌ی هیأتم من و حساس
به دو چشم تو و به رنگ سیاه

مویت از زیر روسری پیداست
دخترِه ... ، لا اله الا الله!

به «ولا الضالین» دلم خوش بود
با دو نخ موی تو شدم گمراه

چشمهایم زبان نمی‌فهمند
دین ندارد که مرد خاطرخواه

چای دارم می‌آورم آنور
خواهران عزیز! یا الله!

سینی چای داشت می‌لرزید
می‌رسیدم کنار تو ... ناگاه ـ

پا شدی و شبیه من پا شد
از لب داغ استکان هم آه

وای وقتی که شد زلیخایم
با یکی از برادران همراه

یوسفی در خیال خود بودم
ناگهان سرنگون شدم در چاه

«زاغکی قالب پنیری دید»
و چه راحت گرفت از او روباه

آی دنیا! همیشه خرمایت
بر نخیل است و دست ما کوتاه

قاسم صرافان

  • ناخوانده