ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

گوشه‌ی ابرو که با چشمت تبانی می‌کند
این دل خاموش را آتش فشانی می‌کند

عاشقت نصف جهان هستند، اما آخرش
لهجه‌ات آن نصفه را هم اصفهانی می‌کند

چای را بی پولکی خوردن صفا دارد، اگر
حبه قندی مثل تو شیرین زبانی می‌کند

گاه می‌خواهد قلم در شعر تصویرت کند
عفو کن او را اگر گاهی جوانی می‌کند

روی زردی دارم اما کس نمی‌داند درست
آنچه با من عطر شالی ارغوانی می‌کند

عاشق چشمت شدم، فرقی ندارد بعد از این
مهربانی می‌کند، نامهربانی می‌کند

ماه من! شعرم زمینی بود اما آخرش
عشق تو یک روز ما را آسمانی می‌کند

قاسم صرافان
  • ناخوانده
تیزی گوشه‌های ابرویت
پیچ و تاب قشنگ گیسویت
آن دوتا چشم ماجراجویت
این صدای خوش النگویت
                             آخرش کار می‌دهد دستم

ناز لبخندهای شیرینت
طرح آن دامن پر از چینت
«هـ» دو چشم پلاک ماشینت
شیطنت در تلفظ شینت
                              آخرش کار می‌دهد دستم

گیسوانت قشنگی شب توست
صبح در روشنای غبغب توست
ماه از پیروان مذهب توست
رنگ خالی که گوشه لب توست
                             آخرش کار می‌دهد دستم

شرم در لرزش صدای تو
برق انگشتر طلای تو
تقّ و تقِّ صدای پای تو
ناز و شیرینی ادای تو
                             آخرش کار می‌دهد دستم

حال پر رمز و مبهمی داری
اخم و لبخند درهمی داری
پشت آرامشت غمی داری
اینکه با شعر عالمی داری
                             آخرش کار می‌دهد دستم

کرده‌اند از اداره‌ام بیرون
به زمین و زمان شدم مدیون
کوچه گردم دوباره چون مجنون
دیدی آخر!... نگفتمت خاتون!
                             آخرش کار می‌دهی دستم

قاسم صرافان
  • ناخوانده
باران ز دل ابر منظم که می افتد
تسبیح الهی ست دمادم که می افتد

یک قطره علی گوید و یک قطره محمد
باران به تن باغچه نم نم که می افتد

چون برگ درختی ست به پاییز دل من
در زیر قدم های تو کم کم که می افتد

در رتبه نشد چون عرق گریه کنانت
از دیده ی گل قطره ی شبنم که می افتد

خشنودی حق است به صوت صلواتت
وقتی که جلی باشد و درهم که می افتد

وقتی که تو گفتی همه جا، ذکر علی را؛
می گوید و پا می شود آدم که می افتد

تنظیم شود با صلواتی و به ذکرت؛
بالا برود یکسره قندم که می افتد

مهدی رحیمی
  • ناخوانده
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟

پاک کردی عرق شرم ز پیشانی مست
پس روا نیست من اینگونه پریشان باشم

کیمیا خاک کف پای غلامان شماست
کیمیایی بده تا جابر حیّان باشم

نمی از چشمه‌ی توحید مفضّل کافی‌ست
تا به چشمان تو یک عمر مسلمان باشم

غم حدیثی‌ست که در چشم تو جریان دارد
باید از حادثه‌ی چشم تو گریان باشم

مثل این بیت برایت حرمی می‌سازم
تا در آیینه‌ی ایوان تو حیران باشم

حرف آیینه و ایوان شد و دلتنگ شدم
کاش می شد حرم شاه خراسان باشم

«صبح صادق ندمد، تا شب یلدا نرود»
کاش در صبح ظهور آینه گردان باشم

سیدجواد میرصفی
  • ناخوانده

ز سر بیرون نخواهم کرد سودای محمد را
نمی گیرد خدا هم در دلم جای محمد را

پس از عمری که چون پروانه بر گِرد علی گشتم
در این آیینه دیدم نقش سیمای محمد را

به بینایی امیر عرصه تجرید خواهی شد
کنی گر سرمه ات خاک کف پای محمد را

جهان را سر به سر آیینه ی روی علی دیدی
علی خود آینه ست ای دل تماشای محمد را

محمد «من رءانی» گفت و موسی «لن ترانی» دید
چه در دل داشت عیسی جز تمنای محمد را

شبی کآفاق را آیینه ی نور خدا دیدم
خدا می دید در آیینه سیمای محمد را

چطور آخر همین گوشی که جز دشنام نشنیده ست
شنید آخر به جان لحن دل آرای محمد را

چه باید گفت از آن شب، آن شب قدس اهورایی
که من با خویشـتن دیدم مدارای محمد را

که می داند که یوسف با همین آلوده دامانی
شنید آخر ندای گرم و گیرای محمد را

شب صبح ازل پیوند رویایی! تو می گویی
همین من دیدم آیا روی زیبای محمد را؟

سگ کوی علی هستم ولی دزدانه می بینم
علی بر سینه دارد داغ سودای محمد را

یوسفعلی میرشکاک

  • ناخوانده

از تو من تنها نگاهی مختصر می‌خواستم
من که چشمان تو را از هر نظر می‌خواستم

گر چه شاید سهم اندوه مرا از دیگران
بیشتر دادی، ولی من بیشتر می‌خواستم

دین اگر آنگونه بود و آن اگر اینگونه، نه
عشق را بی هیچ اما و اگر می‌خواستم

روزگارم هر چه باشد وام‌دار چشم توست
من که در هر کاری از چشمت نظر می‌خواستم

رستن از بند قفس رنج اسارت را فزود
آه آری باید اول بال و پر می‌خواستم

رفت عمری تا بدانم خویش را گم کرده‌ام
تا بیابم خویش را عمری دگر می‌خواستم

باید از ماهی بخواهم راز دریا را، اگر
پیش از این از ساحل سطحی نگر می‌خواستم

خواب دیدم پیله می‌بافم به دور خویشتن
کاش روزی مثل یک پروانه برمی‌خاستم

سعید پورطهماسبی

  • ناخوانده

ای ممکن‌ الوجودتر از لامحال‌تر
ای ذوالجناح‌ات از من و ما ذوالجلال‌تر

در بارگاه قدس که جای ملال نیست
چشم از جمال مرگ تو شد پر زلال‌تر

حتا جناب او که زوالی براش نیست
از فخر زجرهای شما لایزال‌تر

سرهای قدسیان همه در جیب رفته و
الا به نام تو دهن از دیده لال‌تر

ای عاشقان روی تو هر لحظه بیش‌تر
ای گلچه‌ی حضور تو هی پایمال‌تر

ای احتیاط واجب ذبح‌ات به شرع وصل
ای خونت از شراب بهشتی حلال‌تر

ای گفته‌های آدمیان از تو هیچ هیچ
ای بر سر چه گفتن تو قیل و قال‌تر

از دست مستی تو و هفتاد و دو سبوت
خون گریه کرد لاله و چشم غزال... تر

ای ماه اگر بتابد از ایوان به عشق توست
ای شمس در مقام تو از سیب کال‌تر

بنما به من که منکر حسن رخ تو کیست
تا دست من به گردن‌اش از سگ دوال‌تر

پرهای روی خوود تو سیمرغ پر نبود؟
از تهمتن‌ترین جهان شکل زال‌تر!

از باغ توست میوه‌ی دردانه میبرند
هی میوه‌های نارس و هی کال و کال‌تر

شاید نباید آخر این شعر گریه را...
وقتی که جوهر قلمت در زوال‌تر

علیرضا مؤمنی

  • ناخوانده

باز افکنده به جان ملتی تشویش، فیش
صحبت از هر چیز هست اما سخن از فیش، بیش

ریش الزاماً نشان دین نباشد فی‌المثل
می‌گذارد یک مدیر مصلحت‌اندیش، ریش

پینه بر پیشانی و تسبیح می‌گیرد به دست
ظاهراً در ظاهر افتاده‌ست از درویش، پیش

لیک با دزدان بیت‌المال هم‌آخور شده
می‌خورد حق و حقوق ملتی را پیش‌پیش

فیش او اندازه ی یک برج فرمانیه‌اش
فیش من قدر خرید نیم کیلو کیشمیش

می‌دهد داد سخن از جنگ نرم اما خودش
می‌گذارد روی بام خانه ی خود شیش! دیش

مرحبا بر خاندان صرفه‌جوی این مدیر:
پول بیت‌المال در جیب و ... خط تجریش ـ کیش

هفت بادیگارد دورش را احاطه کرده‌اند
دائم از بی‌سیم‌شان آید صدای فیش‌فیش

هیچ‌ فردی هم ندارد حق فحص و پرس‌وجو
می‌زند بر هر کسی کرده‌ست از او تفتیش، نیش

می‌کُند با ریش و پینه زیر و رو ایمان خلق
گوییا بسته ست بر هر تار ریش خویش، خیش

مهدی پرنیان

  • ناخوانده

نقیضه ای بر شعر خانم سیده‌تکتم حسینی:

"نشسته برف پیری بر سر تو دلم می خواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است بیا تا خانه بوی نان بگیرد"
::
نشسته دود منقل بر سر او دعا کردم مگر باران بگیرد
تمام هیکلش را بو گرفته، الهی درد بی درمان بگیرد

به او گفتند جنس تو خراب است، خدایی این یکی در او اثر کرد
همان دم بار و بندیل سفر بست گمانم رفت از کرمان بگیرد

برو آنجا که نادر رفت روزی، برو آنجا که دیگر برنگردی
الهی گور کن قبر تو را زود، به جای خاک با سیمان بگیرد

اگر چه گوشه گیر و بی پناهی رفیق منقلی بسیار داری
خودت گفتی به من امکان ندارد دل معتاد در ایران بگیرد

خدا را شکر اگر امروز غم هست ننم هست و ننم هست و ننم هست
وگر نه با وجود تو محال است که این خانه کمی سامان بگیرد

حسن بشتاب

  • ناخوانده

در شهر هی قدم زد و عابر زیاد شد
ترس از رقیب بود که آخر زیاد شد

اینقدرهام نصف جهان جمعیت نداشت
با کوچ او به شهر مهاجر زیاد شد

یک لحظه باد روسری‌اش را کنار زد
از آن به بعد بود که شاعر زیاد شد

هی در لباس کهنه اداهای تازه ریخت
هی کار شاعران معاصر زیاد شد

از بس که خوب‌چهره و عالم‌پسند بود
بین زنان شهر سر و سِر زیاد شد

گفتند با زبان خوش از شهر ما برو
ساک سفر که بست مسافر زیاد شد

محمدحسین ملکیان

  • ناخوانده