ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

گریزان از نگاه من، گریزان از جهان بودی
پری بودی، پریشان بودی اما مهربان بودی
.
گذشتن از تو پیرم کرد، تنهایی اسیرم کرد
تو اما سال ها در خاطرات من جوان بودی

حواشی از تو دورم کرد، تنهایی صبورم کرد
تو نقش اصلی اوج و فرود داستان بودی

خبر دارم که از این خانه غمگین کجا رفتی
کنار ماه هر شب در میان آسمان بودی

خبر دارم برای تو یکی از دیگران بودم
خودت گفتی برای من یکی از دیگران بودی

امیرعلی سلیمانی

  • ناخوانده

دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم

 کنارت چای می نوشم به قدر یک غزل خواندن
به قدری که نفس تازه کنم؛ خیلی نمی مانم

کتاب کهنه ای هستم پر از اندوه یا شاید
درختی خسته در اعماق جنگل های گیلانم

رها، بی شیله پیله، روستایی، ساده ی ساده
دوبیتی های باباطاهرم عریان عریانم

 شبی می خواستم شعری بگویم ناگهان در باد
صدای حمله ی چنگیزخان آمد؛ نمی دانم -

 چه شد اما زمین خوردم میان خاک و خون؛ دیدم
در آتش خانه ام می سوخت؛ گفتم آه...دیوانم...

 چنان با خاک یکسان کرد از تبریز تا بم را
زمان لرزید از بالای میز افتاد لیوانم

 من آن شاهم که پیش چشم من در کاخ، یک بانو
پی تحریم تنباکو شکسته تُنگ قلیانم

فراوان داغ دیدن ها؛ به مسلخ سر بریدن ها
حجاب از سر کشیدن ها؛ از این غم ها فراوانم

شمال و درد کوچک خان؛ جنوب و زخم دلواری
به سینه داغ دار کشته ی حمام کاشانم

 سکوت من پر از فریاد یعنی جامع اضداد
منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم

من آن خاکم که همواره در اوج آسمان هستم
پر از عباس بابایی پر از عباس دورانم

 گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان
که تهران تر شود تهران؛ من آبادان ویرانم

 صلات ظهر تابستان، من و بوشهر و خوزستان
تو را لب تشنه ایم از جان، کمی باران بنوشانم

 سراغت را من از عیسی گرفتم باز کن در را
منم من روزبه، اما پس از این با تو سلمانم

شکوه تخت جمشید اشک شد از چشم من افتاد
از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم

اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم
که من یک شاعر درباری ام مداح سلطانم

سیدحمیدرضا برقعی

  • ناخوانده

به نام آنکه تو را داده است نام حسن
درود احسن الارباب من سلام حسن

سلام بر برکات سپید سایه‌ی تو
که نور داده به خورشید مستدام حسن

سلام بر درجات زبرجدت که از او
عقیق دست سلیمان گرفته وام حسن

عجیب نیست اگر خال هاشمی‌ات را
شبانه روز کند کعبه استلام حسن

فدای قامت بنده نواز تو که نماز
به احترام قدت می‌کند قیام حسن

قبول نیست سجودی که پاش مُهر تو نیست
رکوع بی تو رکوعی‌ست ناتمام حسن

به اتفاق برادر به حشر گر برسی
به جذبه خیره شود چشم خاص و عام حسن

پیمبران متحیر به خویش می گویند
بود کدام حسین و بود کدام حسن؟

به خشت خشت ستون های عرش رب کریم
نوشته با قلم حُسن، یا امام حسن

شکست شیشه‌ی خون دل شما روزی
به دست سوده‌ی الماس های شام حسن

صلات ظهر، چه تشییع بی نظیری شد
به لطف بدرقه‌ی تیرها ز بام حسن

میلاد حسنی

  • ناخوانده
آن که در بین کریمان کرمش بیشتر است
به کسی کم هم اگر داد کمش بیشتر است

خال ابروی تو بر حسن تو میافزاید
این ترازو که تو داری گرمش بیشتر است

عشق از حسن حسن حصن حصین ساخته است
شاد باد آن که در این عشق غمش بیشتر است

از حسن دم زدم و دست حسینم دادند
گاه شان صله از محتشمش بیشتر است

سر تقسیم کرم بیشتر است از همه کس
قسمت آن که به قاسم قسمش بیشتر است

خاک اگر در بر معصوم طلا میگردد
حسن از بقیه طلای حرمش بیشتر است

این امیر عرب در وطن خویش غریب
عجب این است که یار عجمش بیشتر است

علمش ریشه زد و سبز شد و دانستم
اثر گریه کنار علمش بیشتر است

عطر او در نفسم ریخت دلم خالی شد
نفس روح فزا بازدمش بیشتر است

ما در این میکده گشتیم و پی آب حیات
دست بردیم به جامی که سمش بیشتر است...

محمد زارعی
  • ناخوانده

یا دستِ رفاقت نده و دست نگه دار
یا تا ته خط، حرمت این دست نگه دار

یا دست بکش مثل من از هرچه که مستی ست
یا این که مرا مثل خودت مست نگه دار

ای مرد نباید سخن از درد بگویی
در سینه‌ی خود هرچه که درد است، نگه دار

دور از توام و مثل تو دوروبر من نیست
مثل من اگر دوروبرت هست، نگه دار

عشق آخر خطّ است اگر، قصّه‌ی ما را
همواره در این کوچه‌ی بن‌بست نگه دار

علیرضا قنبری

  • ناخوانده

دلت را خانه ی ما کن، مصفا کردنش با من
به ما درد دل افشا کن، مداوا کردنش با من

اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش، پیدا کردنش با من

بیفشان قطره ی اشکی که من هستم خریدارش
بیاور قطره ای اخلاص، دریا کردنش با من

اگر درها به رویت بسته شد، دل بر مکن بازآ
در این خانه دق الباب کن، وا کردنش با من

به من گو حاجت خود را اجابت میکنم آنی
طلب کن آنچه می خواهی ،مهیا کردنش با من

چه خوردی روزی امروز، ما را شکر نعمت کن
غم فردا مخور؟، تامین فردا کردنش با من

بیا قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را
بیاور نیک و بد را، جمع و منها کردنش با من

اگر عمری گنه کردی، مشو نومید از رحمت
تو توبه نامه را بنویس امضا کردنش با من

ژولیده نیشابوری

  • ناخوانده

افتاده‌ایم برق زنان بر بلور هم
پیش همیم و بی‌خبریم از حضور هم

در تُنگ ِ تَنگ خُلقی دنیا من و دلم
خو کرده‌ایم مثل دو ماهی به گور هم

وقتی که عشق صورت خود را در آب دید
ماندند آه و آینه سنگ صبور هم

من در تبت اسیرم و تو تشنه‌ی منی
افتاده‌اند ماهی و دریا به تور هم

ازذره‌هات می‌گذرد بند بند من
پس تور و آب با خبرند از عبور هم

دورند اگرچه روز و شب از همدگر ولی
فارغ نمی‌شوند شبی از از مرور هم

مرتضی حیدری آل‌کثیر

  • ناخوانده

در آستان وحشت از پایان پذیرفتن
دیگر چه سود از داستان تازه‌ای گفتن؟

وقتی چراغ آخرِ این خانه خاموشی‌ست
آن به که باشد سرنوشتم ناگهان خفتن

دارد زبان من گره در ناخن تدبیر
گوش تو با تقدیر دارد عهد نشنفتن

نفرین به من، اما چه باید کرد؟ کوتاه است
دستِ غبار از آسمان خاطرت رفتن

پاییزم، آری محض پاییزم، چه می‌گویی؟
شاید تماشایی ندارد باغِ نشکفتن

ای موج! زنجیر تو را دریا به کف دارد
بیهوده با ساحل چرا باید برآشفتن؟

یوسفعلی میرشکاک

  • ناخوانده

برایش شعر خواندم اشک‌هایش را درآوردم
پس از یک عمر خاموشی صدایش را درآوردم

کلیم قصه‌هایم دست خالی مانده بود، اما
زدم بر نیل و آخر سر عصایش را درآوردم

دلم پُر بود از دستش ولی با زور خندیدم
و با دست خودم رخت عزایش را درآوردم

سپس با بوسه‌ای زیر زبانش را کشیدم تا -
- ته و تووی تمام ماجرایش را درآوردم

میان ماندن و رفتن مردد بود پاهایش
نشستم، کفش‌های تا به تایش را درآوردم

و او از خانه رفت و من برای رفع دلتنگی
نشستم رو به آیینه ادایش را درآوردم

حسین طاهری

  • ناخوانده

پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم
که زبانی چو بیان تو ندارد سخنم

ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست
تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم

صبر کن ای دل غم‌دیده که چون پیر حزین
عاقبت مژده‌ی نصرت رسد از پیرهنم

چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم

همه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه از این باد بلاخیز که زد در چمنم

شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به جهان در فکنم

نی جدا زان لب و دندان جه نوایی دارد؟
من ز بی هم‌نفسی ناله به دل می‌شکنم

بی تو آری غزل «سایه» ندارد «لطفی»
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم

هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)

  • ناخوانده