ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

جلوه جنت به چشم خاکیان دارد بقیع
یا صفای خلوت افلاکیان دارد بقیع

گر حصار کعبه را جبریل دربانی کند
صد چو موسی و مسیحا پاسبان دارد بقیع

گر چه با شمع و چراغ این آستان بیگانه است
الفتی با مهر و ماه آسمان دارد بقیع

گرچه محصولش بظاهر یک نیستان ناله است
یک چمن گل نیز در آغوش جان دارد بقیع

گرچه می تابد بر او خورشید سوزان حجاز
از پر و بال ملائک سایبان دارد بقیع

میتوان گفت ازگلاب گریه اهل نظر ب
ی نهایت چشمه اشک روان دارد بقیع

بشکند بار امانت گرچه پشت کوه را
قدرت حمل چنین بار گران دارد بقیع

تا سروکارش بود با عترت پاک رسول
کی عنایت با کم و کیف جهان دارد بقیع

این مبارک بقعه را حاجت بنور ماه نیست
در دل هر ذره خورشیدی نهان دارد بقیع

اینکه ریزد از در و دیوار او گرد ملال
هر وجب خاکش هزاران داستان دارد بقیع

چون شد ابراهیم قربان حسین فاطمه
پاس حفظ این امانت را بجان دارد بقیع

فاطمه بنت اسد عباس عم، ام البنین
این همه همسایه عرش آستان دارد بقیع

در پناه مجتبی در ظل زین العابدین
ارتباط معنوی با قدسیان دارد بقیع

باقر علم نبی و صادق آل رسول
خفته اند آنجا که عمر جاودان دارد بقیع
×××
قرنها بگذشته بر این ماجرا اما هنوز
داغ هجده ساله زهرای جوان دارد بقیع

کس نمیداند چرا یا قرة عین الرسول
منظره فصل غم انگیر خزان دارد بقیع

آخر اینجا قصه گوی رنج بی پایان تست
غصه و غم کاروان در کاروان دارد بقیع

خفته بین منبر و محرابی اما بازهم
از تو ای انسیه حورا نشان دارد بقیع

راز مخفی بودن قبر ترا با ما نگفت
تا بکی مهر خموشی بر دهان دارد بقیع؟

شب که تنها میشود با خلوت روحانی اش
ای مدینه انتظار میهمان دارد بقیع

شب که تاریک است و در بر روی مردم بسته اند
زائری چون مهدی صاحب زمان دارد بقیع

کاش باشد قبضه خاکم در آن وادی «شفق »
چون ز فیض فاطمه خط امان دارد بقیع

محمدجواد غفورزاده (شفق)

  • ناخوانده

«و بهتر می‌شود باز از گذشته حال آینده»
چنین می‌گفت در پشتِ تریبون یک نماینده

و خیلی جدی از آینده و امید صحبت کرد
به‌حدی جدی و محکم، که جر خوردیم از خنده

افق‌ها می‌شود روشن ز اظهارات مسئولان
گزارش‌ها، سرایش‌ها، خبرهای پراکنده

کماکان دورۀ تدبیر و امید است و می‌بینی
چه ریشی می‌خورد شانه، چه پشمی می‌شود کنده

همان وضع و همان حال است، قدری بدتر از سابق
همان آش و همان کاسه، همان گاز و همان دنده

به هرکس لقمه‌نانی می‌رسد از سفره بیش و کم
یکی از استرس خالی، یکی از خالی آکنده

یکی از کورس جا مانده، یکی در بورس جا کرده
یکی از حال نومید و یکی دنبال آینده

خلایق مرغ‌های منطق‌الطیرند در تشبیه
یکی چون بچۀ قرقی یکی چون مرغ پرکنده

یکی دکتر فلامینگو، یکی سردار بوقلمان
یکی طاووس خودمحور، یکی زاغ سرافکنده

قناری‌های اینِستا و طوطی‌های توییتر
پرستوها، که مشغولند در تکمیل پرونده...

سیاست کارِ از ما بهتران است، اقتصادش هم
نبودند این مقولات از تخصص‌های این بنده

ولیکن فی‌المثل بحث هنر را من رصد کردم
و دیدم هست اوضاعی بسامان و برازنده

همای از قله‌های سنتی قل می‌خورد پایین
تتلو می‌دهد بیرون کلیپ کرکر خنده

زمانی از بلندای بصیرت می‌زند نعره
فلانی شعر می‌گوید برایش داغ و کوبنده

یکی از شرق می‌بافد، یکی در غرب می‌لافد
یکی تگزاس می‌سازد، یکی دیگر فروشنده

از امرالله احمدجو اگر کاری نمی‌بینیم
چه غم داریم تا داریم پوران درخشنده

یکی هی می‌رود بیرون، یکی یکهو می‌آید تو
یکی مهناز افشار و یکی الهام چرخنده

یکی افشاگری می‌کرد از اوضاع مسئولان
به‌ظاهر مستند اما، پریشان و پراکنده

بدون یک گواهی از ستاد نهی از منکر
تمام ادعاهایش غلط بود و فریبنده

زدم توی دهانش محکم و گفتم اگر این است
چرا پس مانده‌ای اینجا، نمی‌گردی پناهنده

نشست و گریه کرد و از اراجیفش پشیمان شد
و خیلی هم تشکر کرد از این اقدام کوبنده

و بعد از منبعی آگاه نقلی کرد در کانال
که وضع مملکت عالی‌ست، شادابیم و سرزنده

هوا مطلوب خواهد شد، درآمد خوب خواهد شد
و خواهد شد وطن از شور و عشق و پول آکنده

اگر ایراد می‌بینید در ترکیب گیرنده‌ست
نباید دست زد فعلاً به تنظیم فرستنده

به پایان آمد این شعر و مزخرف همچنان باقی
همین ابیاتِ لق بود این میان سهم نگارنده

مضامین پرت و بی‌ربطند با هم، عذر می‌خواهم
قوافی نیز ایطاء جلی دارند، شرمنده

تمام و... یک سخن مانده‌، بیندازیم و بگریزیم
که حقاً حسن پایانی‌ست عالیقدر و ارزنده:

به روغن‌سوزی افتادیم ما، آقای راننده
بلی، هل می‌دهیم، اما تو هم بگذار در دنده

امید مهدی نژاد

  • ناخوانده

لب تشنه ای، به یاد لب خشک اصغری
آن داغ دیگری ست و این داغ دیگری

گاهی زره به تن به علی می شوی شبیه
گاهی عبا به دوش شبیه پیمبری

گفتند کوفیان به تو از هر دری سخن
واشد به دردهای تو از هر سخن دری

با صد هزار جلوه برون آمدی... دریغ
با صد هزار دیده ندیدند برتری

تنهایی تو بیشتر از پیش واضح است
حالا که در میان شلوغی لشگری

رو می کنی به آب، چه روی مشعشعی
دل می کنی از آب، چه آب مکدری

شمشیر می کشی...چه شکوهی، چه هیبتی
تکبیر می کشند...چه الله اکبری

یاران بی بدیل، عجب جمع سالمی
اعضای چاک چاک، چه جمع مکسری

آن ها که روی دست محمد ندیده اند
بر نیزه دیده اند که از هر نظر سری

تصویر کردن تو به جا نیست بیش از این
تصویری از تو نیست به جا و مصوری

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده

او تک و تنهاست ، دشمن سر نمی افتد چرا ؟!
با علی اکبر کسی پس در نمی افتد چرا ؟!
 
اشبه الناسی که می گویند مردم ، آمده ست
هیچکس پس یاد پیغمبر نمی افتد چرا ؟!
 
کینه دارند از علی ، می داند اکبر هم ، ولی
از دهانش ذکر " یا حیدر " نمی افتد چرا ؟!
 
در دلیری ، در جوانمردیش اگر تردید هست
"ارحم"..."ارحم" از لب لشگر نمی افتد چرا ؟!
 
هم عطش دارد هم از سر تا به پایش خونی است
لرزه بر آن قامت و پیکر نمی افتد چرا ؟
 
تشنه برگشت و حسین از دیدن او جان گرفت
راه  او بر خیمه ها دیگر نمی افتد چرا ؟
 
هر که آمد ضربتی بر پیکرش  زد ، رد که شد
گفت هیهات ! این علی اکبر نمی افتد چرا ؟
 
کوه هم باشد کمر خم می کند از بار داغ
فکر می کردی حسین آخر نمی افتد ؟ چرا !

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده

سرنوشت آن گل پرپر نمی دانم چه شد
شرح این خون گریه را آخر نمی دانم چه شد

احترامش را پدر خیلی سفارش کرده بود
آن سفارش های پیغمبر نمی دانم چه شد

روزگاری مرغ عشقی این حوالی خانه داشت
آشیانش سوخت، بال و پر نمی دانم چه شد

چند نامرد آمدند و هیزمی آماده شد
در که کلا" سوخت، میخ در نمی دانم چه شد

بعد از آن سیلی که چون طوفان به رخسارش وزید
حالت گلبرگ نیلوفر نمی دانم چه شد

شد فدک سیراب از سرچشمه پهلوی او
لاله های رسته بر بستر نمی دانم چه شد

موی مادر را که می دانم شده از غم سپید
گیسوی بی شانه دختر نمی دانم چه شد

دستهای شوهرش زخمی شد از زخم طناب
ریسمان بر گردن حیدر نمی دانم چه شد

...هیچ کس قبر شریفش را نمیداند کجاست
آخر این قصه را دیگر نمی دانم چه شد

عباس احمدی

  • ناخوانده

خیالش باز، شعری بر لبم بی اختیار آورد
که اوصاف علی طبع مرا اینگونه بار آورد

کلاف شعر دارم، سالها کارم غزل بافی ست
دراین بازار آشفته، علی تحسین کند کافی ست

نوشتم شاعرش هستم، عجب وهم و خیالاتی
نوشتم بی علی هیچم، چه توضیح اضافاتی...

به قرآن سر زدم دیدم علی گویا تراز آن است
نوشتم عرش...دیدم مرقدش اعلی تر از آن است

من از شوقش زمین خوردم، ولی مولا بلندم کرد
همیشه یاعلی گفتم، علی از جا بلندم کرد

سَر و سِرّ مرا با او، کسی جز او نمی داند
علی نادیده می بیند،علی ننوشته می خواند

چه بهتر ازهمین اول بگویم حرف آخر را
کسی از ابتدا تا انتها نشناخت حیدر را

کسی نشناخت حیدر را به غیر از مصطفی وقتی...
گره زد دست خود را سخت در دست خدا وقتی....
...به چشم حاجیان شور تماشا می رسید آنروز
کنار برکه ای دریا به دریا می رسید آنروز

نگاه نافذ احمد، زمین را در تصرف داشت
زمان هم از نبی انگار دستور توقف داشت

نفس ها حبس شد...، در سینه ها خوف و رجا افتاد
بدون همهمه زنگ شتر ها از صدا افتاد

زمینِ گرمِ صحرا از پریشانی سراسر بود
همه باخویش می گفتند آیا حج آخر بود؟!

نبی فرمود بسم الله،ای ارض و سما بشنو!
گواهی باش ای تاریخ! پیغام مرا بشنو

دوباره صحبت از اسرار خلقت می کنم آری
ولی این مرتبه اتمام حجّت میکنم آری

نمانَد زحمت پیغمبران بیهوده، ای مردم!
نه اینکه حرف من باشد خدا فرموده، ای مردم!

نبی همدوش مولا آسمان ها را هوایی کرد
خدا از شاهکار آفرینش رو نمایی کرد

نبی فریاد زد، بر عالم و آدم مسلم شد
علیّ بن ابی طالب، ولیُ الله اعظم شد

برای خاتم پیغمبران جزاو نگینی نیست
شهادت می دهم جز او امیرالمومنینی نیست

شکاف کعبه آیا ماند در نزد شما مغفول؟
طواف مرتضی کردید آری ((حَجُّکم مقبول))

الهی گُر نگیرد آتش خاموشِ بعضی ها
الهی که بسوزد پنبه ی در گوش بعضی ها

پیمبر گفت آری انتظار آمد به سر دیگر
ازین دنیای فانی بسته ام بار سفر دیگر

وصیت می کنم هرکس که من مولای او هستم
بداند این علی هارون و من موسای او هستم

که عقبی بی علی  فانی و دنیا باعلی باقی
غدیر خم به جوش آمد...الا یا ایها الساقی!

امام المتقین، عین الیقین، حبل المتین، حیدر
عَماد الآصفین، شمس المبین، یعسوب دین، حیدر

علی غایب، علی حاضر، هُوالاوّل هُوَالآخِر
علی پنهان، علی پیدا، هُوَالباطن هُوَالظاهر

((اَشدّاء علی الکفار)) قَتّال العرب... یعنی...
جهان از شوکتش فریاد زد: یاللعجب، یعنی...
...خدا وقت تماشایش، دلِ بی طاقتی دارد
خوشا قنبر برای خود چه اعلی حضرتی دارد

پناه آهِ مظلومان کجا فکر خلافت داشت؟
علی بی تاج و مسند نیز بر دلها حکومت داشت

برایش فتح خیبر مثل تفریحی در اوقات است
دلِ مسکین به دست آوردنش فتح الفتوحات است

میان جنگ هم شمشیر او چون تیغ جراحی ست
 اگر خون ریخت،درمان کرد،اعجازش یداللهی ست

ریاضت دیده هم از خاک با جادوگری، زر ساخت
هنر او داشت که از خاک پای خود ابوذر ساخت

عوالم را ببین،آتش علی دریا علی گفته
که حتی دشمنش در وصف او ((لولا علی)) گفته...

علی هرگز نمی بندد به روی هیچ کس در را
کسی از ابتدا تا انتها نشناخت حیدر را

مجید تال

  • ناخوانده

این گودیِ پُرخون‌شده یک‌روز "دهن" بود!
این "آه" -که دامان تو گیراد- "سخن" بود!

این پیرهن پاره که پودش همه نیش است
دیروز همین، مایه‌ی آسایشِ تن بود
برّ و برهوت است ،  همین دامنه روزی
از خونِ جوانانِ وطن، غرقِ چمن بود

امروز نمی‌یابم و فردا نتوان یافت
آن جنگلِ سروی که بر این خاکِ کهن بود

در این شبِ تاری، شرری نور نیفشاند
ابری که شبِ پیشترین، صاعقه‌زن بود

یک‌چند شکستیم به دل خارِ صبوری
ما هیچ نگفتیم که گفتن قدغن بود!

ای خواجه روا نیست که فردا بنویسند:
این خاکِ به‌هم ریخته یک‌روز وطن بود!

مرتضی لطفی

  • ناخوانده

انکار مکن داعیهٔ دلبری‌ات را
بگذار ببوسم لب خاکستری‌ات را

از منظر من باکرهٔ باکره‌هایی
هرچند سپردی به سگان دختری‌ات را

دستی بکش از روی کرم بر سر و رویم
تا لمس کنم عاطفهٔ مادری‌ات را

مصلوب هم‌آغوشی بابلسریان کن
یک‌چند مسیحای تن آذری‌ات را

حاشا که همانند و حریفی بتوان یافت
طبع من و آوازهٔ اغواگری‌ات را

ای شأن نزول همه ادیان الهی
حالی یله کن دعوی پیغمبری‌ات را

هم مادر و هم خواهر و هم همسر من باش
تا شهره کنی شیوهٔ همبستری‌ات را

علی اکبر یاغی تبار

  • ناخوانده

از نگاهی پایبند مکتب بی خویشی ام
زندگی زیباست، امّا محو مرگ اندیشی ام

"مخزن الأسرارم" و از غربت دنیا پرم
قصّه ها دارد غم دلتنگی و دل ریشی ام

تا به عکس دوستان زل می زنم، حس می کنم
گلّه های گرگ را در چشم های میشی ام

دور باطل می زنم دنبال "خویش" و سال هاست
با کسی مثل خودم در حسرت هم کیشی ام

کاش می شد فارغ از "خود" در کمال سادگی
عشق را مهمان کنم در کلبه ی درویشی ام...

حسن خسروی وقار

  • ناخوانده

من که دائم پای خود دل را به دریا میزنم
پیش تو پایش بیفتد قید خود را می
زنم

در وجودم کعبهای دارم که زایشگاه توست
از شکاف کعبه گاهی پرده بالا می
زنم

این غبار روی لب‌هام از فراق بوسه نیست!
در خیالم بوسه بر پای تو مولا می
زنم

از در مسجد به جرم کفر هم بیرون شوم
در رکوعت می
رسم، خود را گدا جا می‌زنم

اینکه روزی با تو میسنجند اعمال مرا
سخت می
ترساندم، لبخند اما میزنم

من زنی را میشناسم در قیامت… بگذریم!
حرف‌هایی هست که روز مبادا می
زنم

کاظم بهمنی

  • ناخوانده