ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
چشم بر هم چونکه با چشمان تر بگذاشتى
اشک پوشاندى صدف را با گهر بگذاشتى

شانه ى یارى نشد سنگ صبورت اى غریب
دست افسوسى اگر در زیر سر بگذاشتى

سال ها خون خوردى و زخم دلت سربسته ماند
داغ صحبت بر زبان نیشتر بگذاشتى

در بهار کودکى زد برف پیرى بر سرت
عمر خود را در زمستان پشت سر بگذاشتى

هر زمان از داغ مادر شعله ور شد باورت
تکیه بر دیوار کردى سر به در بگذاشتى

پاره پاره گر جگر آید برون نبوَد عجب
بسکه غم خوردى و دندان بر جگر بگذاشتى

رفتى اما ماند از تو طشتى از خوناب دل
پر زدى از خود به جا یک مشت پر بگذاشتى

عمر چون بارى گران بر دوش تو بود از نخست
شانه خالى کردى و پا در سفر بگذاشتى

محمد شمس
  • ناخوانده

کارمندم، آرزوی خانه‌داری می‌کنم
زندگی در مجتمع‌های اجاری
می‌کنم!

ساکنم در خانه‌ای که می‌توانی بشنوی
از هزاران فرسخی هر شب چه کاری
می‌کنم

شب به شب تو با جنیفر می‌کشی خود را و من
گوش بر آهنگ‌های افتخاری می‌کنم!

کارمند دولتم یعنی که از کار خودم
کارهای بهتری وقت اداری می‌کنم

لای پوشه یک تراول بود، با تردید مرد
گفت کاری می‌کنی؟ گفتم که آری! می‌کنم

کله‌اش را من نخوردم، گاه اما صبح زود
از رییس قسمت خود پاچه‌خواری می‌کنم

تا نشستم لحظه‌ای را داخل ماشین او
روشنم شد بنده دائم خر سواری می‌کنم!

از خجالت می‌کنم از آشنایانم فرار
گفته‌ام رانندگی با یک فراری می‌کنم

دارد امکانات خوبی مثل بوق و صندلی
روی گاز و ترمزش هم پافشاری می‌کنم!

روی دست‌اندازها خانم جنینش سقط شد
من دعایش را به جان شهرداری می‌کنم

بچه شیرین است و بنده قند خون دارم، اگر
دیده‌ای دائم فرار از بچه‌داری می‌کنم

زیر بار زندگی زاییده‌ام ای روزگار
مردم اما مثل زن‌ها بارداری می‌کنم

لقمه‌ای نان می‌رسد روزی اگر حس می‌کنم
با خودم انگار دارم روزه‌خواری می‌کنم

تا رفیقانم حسابم را بپردازند، هی
دست در جیب عقب، بالا، کناری می‌کنم!

با حساب بانکی پر هم نکرده هیچ‌کس
کارهایی را که من با یک هزاری می‌کنم!

محمد رفیعی

  • ناخوانده

حیدر شدی تا پشت در هی در بکوبند
جای ملائک نیست بال و پر بکوبند

زهرا دلش می‌خواست ذکر «یاعلی» را
روی عقیق سرخ پیغمبر (ص) بکوبند

سنگ علی را فاطمه بر سینه کوبید
باید که بر دُرِّ نجف حیدر بکوبند

نام تو اسم اعظم پروردگار است
این مُهر را باید به هر منبر بکوبند

معراج تازه ابتدایت بود، باید
نام تو را از این مقرّب‌تر بکوبند

هرکس تو را دارد چرا باید بترسد
مثل تو تنها از خدا باید بترسد

صابر خراسانی

  • ناخوانده

محض خوبی، اصل شادی، عین آگاهی‌ست گاهی
کوره‌راهی رو به ناپیدای گمراهی‌ست گاهی

گاه سرکش، گاه خونی، پنجه خونریز شاهین
لیز و لغزان و گریزان، پولک ماهی‌ست گاهی

گاه شعر آسمان‌فرسای حافظ، سخت موجز
شبه‌ابیاتی خراب و سست و افواهی‌ست گاهی

بی نگاهی، بی کلامی، شرمی از حتی سلامی
ماجرایی با همین داغی و کوتاهی‌ست گاهی

قلب حکاکی‌شده روی چناری، یاد یاری
اشک افتاده به روی کاغذی کاهی‌ست گاهی

اتفاقی در خیال شاعر از خویش خسته
اختلافی در حساب مرد بنگاهی‌ست گاهی

گاه تنها شانه امنی برای گریه‌ کردن
زیر باران‌های وحشی چتر همراهی‌ست گاهی...

عشق چیزی نیست، حالی نیست، آیینه‌ست و ماییم
آه، این آیینه هم زنگاری و آهی‌ست گاهی 

گاه باید رفت، باید رفت و تنها رفت، اما...
عاشقی محکم‌ترین برهان خودخواهی‌ست گاهی

امید مهدی‌نژاد

  • ناخوانده
عالی‌مقامِ عالمِ بالا، علی علی
والاعلوّ عالیِ اعلی، علی علی

دستِ حق و زبانِ حق و چشمِ حق، به‌حق
آیینهٔ خدای تعالی، علی علی

نامت دوای درد و کلامت شفای دل
استادِ ذوفنونِ مسیحا، علی علی

گاهی شریکِ دردِ تو عیسا، علی علی
گاهی عصای دستِ تو موسا، علی علی

با ذوالفقار ـ تیغِ ستم‌سوزِ «لا» ـ به کف
تنزیه‌کارِ ساحتِ «الّا»، علی علی

شاهینِ تیزبینِ ترازوی خیر و شر
فرمانروای محشرِ کبری، علی علی

پیرِ خرد بدایه به نامِ تو کرد و گفت:
حقِّ مبرهن است همانا علی، علی

آموزگارِ عشق گریبان درید و گفت:
دردا و حسرتا و دریغا علی، علی

شیخان و زاهدان و فقیهان و مفتیان:
حق حق علی علی، یا مولا علی علی

رندان و لولیان و فقیران و صوفیان:
هو هو علی علی، یا هو یا علی علی

«وردِ زبانِ اهل زمانا، علی علی
یکتای روزگار و یگانا، علی علی»

اوج و فرود نغمهٔ نصرت علی، علی
ریحان و روحِ خطِ معلّا علی، علی

یک‌شمّه از کلامِ تو شد چشمه، موج موج
یک‌چشمه از سکوتِ تو دریا، علی علی

دنیا هنوز نام تو را می‌بَرد مدام
دنیا هنوز محو تماشا: علی، علی

دنیا هنوز تشنهٔ شمشیرِ عدلِ توست
آن تلخ‌ترْ شرابِ گوارا، علی علی


یک‌چند بود حضرت زهرا انیس تو
یک‌عمر... آه، تنها، تنها، علی علی

دستِ عقیل سوخت که گویند دشمنان
«با دوست هم نکرد مدارا علی»، علی

گفتیم «در نمازش...» گفتند «در نماز؟
او هم نماز می‌خواند آیا؟ علی؟ علی؟»

حق ـ محضِ حق ـ و این‌همه باطل؟ خدا، خدا
همج‌الرعاع و این‌همه غوغا؟ علی، علی


یاران و زهرِ غَدر، شیاطین و تیغِ کین
ای زخم‌خورده از همهٔ ما، علی علی

بیراهه است و ظلمت، بیراهه است و ظلم
بانگی بزن به خیل رعایا، علی علی

ما مانده‌ایم و معرکه، ما مانده‌ایم و تیغ
ما مانده‌ایم و صف به صف اعدا، علی علی


ای خطِ نورِ لم‌یزلی، تا ابد بتاب
دیروز را بریز به فردا، علی علی

دنیای بی‌تو تودهٔ خاکی‌‌ست بی‌خدا
بعد از تو خاک بر سرِ دنیا، علی علی

امید مهدی‌نژاد
  • ناخوانده

هست قرآن حافظ ما صورت فالیم ما
فارغ از دیروز و فرداییم ما حالیم ما

حرف ما را هیچ کس از شخص ما نشنیده است
صاحب نطقیم اما چون قلم لالیم ما

در رکوع ما دعای عافیت جایی نداشت
اول و پایان هر دردیم ما دالیم ما

سخت مخمورم شراب امروز را فردا بریز
ای طبیب امشب نیایی ناخوش احوالیم ما

رفتن ما را به خندیدن تناسب بسته اند
مرگ ما را عید می گیرند چون سالیم ما

باطن مبسوط از صحرا چه منت می کشد
در قفس هم می‌تپیم از فیض خود بالیم ما

با رقیبان کاه می‌سنجند و با ما زعفران
دیگران خروار اگر باشند مثقالیم ما

جمع اضدادیم هم پستیم هم والا مقام
روضه‌ی ما خواندنش سخت است گودالیم ما

چیدن ما نیز معنی بساط درد بود
تا رسیدیم آمد آوازی که خود کالیم ما

محمد سهرابی

  • ناخوانده

ما وارثان وحی و تنزیلیم
عاشق‎ترین مردان این ایلیم

مردم تمام از نسل قابیلند
ما چند تا، فرزند هابیلیم

آن دیگران ناز و ادا دارند
ما بی قر و اطوار و قنبیلیم

در بین ما یک عده هم هستند...
این روزها مشغول تعدیلیم

در این دویدنها رسیدن نیست
عمری است ما روی تِرِدمیلیم

آخر کجا می‎آیی آقا جان؟
بگذار، ما مشغول تحلیلیم

دنیا به کام قوم دجال است
ما هم که با دجال فامیلیم

درس "پیام نور"تان از دور
خوب است، ما مشتاق تحصیلیم

آقا، شما تفسیر قرآنید
البته ما قائل به تاویلیم

نه عالم احکام قرآنیم
نه عامل تورات و انجیلیم

گفتند: شرط راستی، مستی‎است
ما هم که ذاتا مست و پاتیلیم

در کل، زمین مصر است و این مردم
یاران فرعونند و ما نیلیم

اینها اگر کرم‎اند، ما ماریم
آنها اگر مورند، ما فیلیم

فیلیم در نطع سخن امّا
وقت عمل طیرا ابابیلیم

در حفظ ما باید به جدّ کوشید
ما نقطه‌ی حسّاس آشیلیم

"آدم شدن" یک ایده‎ی نوپاست
ما هم نهادی تازه تشکیلیم

سیصد نفر "آدم" که شوخی نیست
مستلزم تغییر و تبدیلیم

تعجیل، کلا کار شیطان است
اصلا چرا مشتاق تعجیلیم؟

وقتش که شد، آن وقت می‎گوییم:
آقا بیا کم کم که تکمیلیم

وقت عمل هم می‎رسد امّا
فعلا به فکر حفظ و ترتیلیم

آخر چطوری حرف حق؟ وقتی
مشغول ذکر و ورد و تهلیلیم

ما با همین حالت که می‎بینید
مستوجب تشویق و تجلیلیم

صندوق عهد و رای اگر باشد
یاران داوود و سموئیلیم

توی صف عشاقتان از صبح
ما صاحبان ساک و زنبیلیم

بعضی به نامت، بارشان شد بار
ما تازه فکر بار و بندیلیم

کار غنایم را به ما بسپار
چون خبره در تقسیم و تحویلیم

باد هوا خوردن که ممکن نیست
آخر مگر ماها حواصیلیم
::
گفتند: روز جمعه می‎آیی
ما روزهای جمعه تعطیلیم...

ابوالفضل زرویی نصرآباد

  • ناخوانده
داد و بیداد نکردم که در اندیشه ی من
مرد آن است که غم را به گلو می ریزد
آخرین مرحله ی اوج فرو ریختن است
مثل فواره که در اوج فرو می ریزد

من بنایم همه درس است نه تحسین دو شیخ
دل نبستم به بنایی که فرو ریختنی‌ست
دل نبستم به خود ِ مدرسه حتی! چه رسد
به عبایی که پس از مدرسه آویختنی ست

گوسفندان ِ فراوان هوس ِ چوپان است
آنچه دل بسته به آن است فقط تعداد است
شاعر امّا غم ِ تعداد ندارد وقتی
پرچمش کوفته بر قلّه ی استعداد است

شاعر این مسئله را خوب به خاطر دارد
که نفس می کشد این قشر به جو سازی ها
هر کسی انجمنش کنج اتاقش باشد
بی نیاز است از این خاله زنک بازی ها

می روم پشت ِ همه بلکه از این پس دیگر
پشت ِ من حرف نباشد که چه شد یا چه نشد
می روم تا نفسی تازه کنم برگردم
کاش روزی برسد هر که روَد خانه ی خود

یاسر قنبرلو
  • ناخوانده

باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
 
حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن، پسری داشته باشد!
 
حالم چو درختی است که یک شاخه‌ی نااهل
بازیچه‌ی دست تبری داشته باشد
 
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد!
 
آویخته از گردن من شاه‌کلیدی
این کاخ کهن، بی که دری داشته باشد
 
سردرگمی‌ام داد گره در گره اندوه
خوش‌بخت کلافی که سری داشته باشد

حسین جنتی

  • ناخوانده

زن جوان غزلی با ردیف " آمد" بود
که بر صحیفه‌ی تقدیر من مسوّد بود

زنی که مثل غزل های عاشقانه‌ی من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

مرا ز قید زمان و مکان رها می کرد
اگر چه خود به زمان و مکان مقیّد بود

به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم
میان آمده و رفتگان سرآمد بود

زنی که آمدنش مثل "آ"ی آمدنش
رهایی نفس از حبس‌های ممتد بود

به جمله‌ی دل من مسندالیه "آن زن"
و "است" رابطه و "باشکوه " مسند بود

زن جوان نه همین فرصت جوانی من
که از جوانی من رخصت مجدّد بود

میان جامه‌ی عریانی از تکلّف خود
خلوص منتزع و خلسه
ی مجرّد بود

دو چشم داشت _ دو "سبزآبی" بلاتکلیف _
که بر دوراهی "دریا چمن" مردّد بود

به خنده گفت: ولی هیچ خوب مطلق نیست!
زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود

حسین منزوی

  • ناخوانده