ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

بهترین شعرهایی که شاید نخوانده‌اید

ناخوانده | گنجینه شعر معاصر

اگر جایی با هشتگ #لاادری مواجه شدید، یعنی اسم شاعر را نمی‌دانیم؛
شاعر را که شناختید به ما هم خبر دهید...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

زمین حسینیه کوچک حسینی هاست
غمش قشنگ ترین اتفاق این دنیاست

به جای عالم و آدم به خویش زحمت داد
کسی نخواست از او ، او خودش چنین می خواست

برای هیچ کسی آرزوی مرگ نداشت
((هوالکریم)) یکی از صفات این آقاست

خودش تمام جهان را سوار کشتی کرد
بگو به نوح که آقای ما دلش دریاست

دلیر بود ولی جنگ را شروع نکرد
حریف، مرد نباشد، جدال بی معناست

حریف آمدو جای حسین خود را کشت
حسین علت هستی حسین روح بقا ست

سرش به نیزه علم شد که بعد اینهمه سال
به یاد او سر عشاق تا ابد بالاست

و با شهادت خود آنچنان قیامت کرد
که تا قیام قیامت عزای او برپاست

ازآن زمان که لباس حسین غارت شد
الی الابد به تن شیعیان لباس عزاست

نگو دلیل ندارد به سینه کوبیدن
دلیل، سینه مجروح سید الشهداست

به یاد حاجی شش ماهه شور باید داشت
چنانکه هروله از واجبات سعی و صفاست

حسین غایت دین است و عالِم شیعه
اگر حسین شناس است صاحب فتواست

غبار قبر بروجردی ام همانکه نوشت
گل عزای لرستان به درد چشم شفاست

مرید(( شاخسیِ )) پرشور آذری هایم
 خروش غیرت آنان زبانزد دنیا ست

ببین چه روضه ی داغیست نخل  یزدی ها
که یاد یک تن عریان میان یک صحراست

جریده و کتل و چلچراغ و طوق و علم...
...علم بزرگترین یادگار عاشوراست

علم نماد قیام است مثل سرو، رشید
علم به یاد علمدار،خوش قد و بالاست

لوای زاده ی مرجانه سرنگون گردید
ولی هنوز علم مثل کوه پا برجاست

مجید تال

  • ناخوانده

گنج زیر خاکی ام، هر چند در انبارها
خاک غربت خورده ام این سال ها خروارها

قرن های قرن سر بردم درون لاک خویش
سال های سال رقصیدم به روی دارها

مستی پیوسته ام در شیشه ی خیام ها
کاسه ی درویشی ام در حجره ی عطارها

همنشینم با کبوترهای «برج آسیاب»
گاه گاهی می پرم با دسته ای از سارها

چشم هایم «آب انبار» و دلم «آتشکده» ست
از مغول سخت است پنهان کردنم، دیوارها!

خشت خشت از استخوان کاخی بنا کردم بلند
خون دل خوردند پای چیدنم معمارها

آی پای چکمه پوش! ای نیزه ی بر دوش! هوش!
این منم! یک سر که بیرون مانده از آوارها

کیستم؟ در پاسخت باید بگویم خوانده اند
«منطق الطیر» مرا اهل طریقت بارها

چیستم؟ در پاسخت باید بگویم دیده اند
ذلتم را روز و شب در خوابشان سردارها

آبی فیروزه ام، در رنگ من تغییر نیست
حال اگر بر تاج شاهم یا سر بازارها

راه پر پیچ قدمگاهم، مرا آسان نگیر!
مستم اما همردیفم با همه هشیارها

محمدحسین ملکیان (فراز)

  • ناخوانده

چندان پُرَم که گر دهنم را رها کنند
باید که خلق در سخنِ من شنا کنند!

یارب! بگو که سینه شکافند از سخن،
وین عقده از زبانِ نترسیده وا کنند!

یارب! شراب در قلمم ریز تا لغات،
بی‌هوش، مدحِ بی‌صله‌ی مرتضا کنند!

ترسم بریز گرچه قرار است کافران،
در شاَنِ خویش، پاسخِ مدحم هَجا کنند!

ترسم بریز گرچه قرار است مُفتیان،
از حرفِ راستین، دهنِ گَنده وا کنند!

دستم بگیر و خود بنویس آنچه شاَن اوست،
مگذار تا بنانِ من از خط، خطا کنند!

مُهرِ اثر به سکه‌ی حرفم بزن که راست،
مدحِ علی کنم که فقیران صفا کنند!

مدحِ علی کنم که بدانند "اصل" کیست
باشد که این علیچه‌پرستان حیا کنند!

ایوانِ بوتُراب نمایم چنانکه هست،
تا این دخیلِ هرزه که بستند وا کنند!

تا من بگویم از همه عالم که صفدر است؟
شاید که صف زِ جرگه‌ی دونان جدا کنند!

نفسِ علی میانِ غبار است تا که خلق،
بی‌معرفت قیاسِ خطا در عبا کنند!

نان در علی‌ست اینک و خیلِ گرسنگان،
قوتِ ریا مخواه که آسان رها کنند!

ما با همان "علی" به سرِ بیعتیم هان!
تا آن‌زمان که پرده بر اُفتد چه‌ها کنند...

حسین جنتی

  • ناخوانده

السلام ای ماه پنهان پشت استهلال ما
ما به دنبال تو می‌گردیم و تو دنبال ما

ماهِ پیدا، ماه پنهان، ماه روشن، ماه گم
رؤیت این ماه یعنی نامۀ اعمال ما

خاصه این شب‌ها که ابر و باد و باران با من است
خاصه این شب‌ها که تعریفی ندارد حال ما

کاش در تقدیر ما باشد همه شب‌های قدر
کاش حَوِّل حالَنایی‌تر شود احوال ما

این سحرها در زلال ربّنا گم می‌شویم
این سحرها آسمان گم می‌شود در بال ما

ما به استقبال ماه از خویش تا بیرون زدیم
ماه با پای خودش آمد به استقبال ما

گوشۀ چشمی به ما بنمای ای ابروهلال
تا همه خورشید گردد روزی امسال ما

علیرضا قزوه

  • ناخوانده

و زیرکان که زیاد است عقل اندک‌شان
به هر چه دست رساندند شد مبارک‌شان

نشسته قرقی اقبال‌شان به کتف و به کول
سوار باد بلند است بادبادک‌شان

به یک اشاره‌شان باد راه می‌افتد
درخت بار می‌آرد به محض چشمک‌شان

برای آنکه بفهمند موقعیت را
به جنبش است شب و روزجفت شاخک‌شان

چنان مراقب پیش و پسند کز بالا
کلوخ نیز ببارد نمی‌گزد کک‌شان

چه چیزها که ندادند بهر علم مفید
چه پول‌ها که نکردند خرج مدرک‌شان

هزار بنده مالنده بند پاچه‌شان
هزار کرسی پاینده زیر خشتک‌شان

طریق پول فزودن به پول مذهب‌شان
دو لُپه خوردن و بردن مرام و مسلک‌شان

امین مال منند و شریک کار شما
خزانه داری کل وام‌دار قلک‌شان

چه داد و قال و چه نجوا، نکن، نمی‌شنوند
زبان بگیر، خراب است سیم سمعک‌شان

دعا کنیم افق دیدشان نگردد تار
دعا کنیم نگیرد بخار عینک‌شان

برای آنکه قوی‌تر شوند بیش از پیش
دعای خیر ضعیفان نثار یک یک‌شان

امید مهدی نژاد

  • ناخوانده

ما دلشدگان شب همه‌شب خواب نداریم
با آن‌که غمی جز غم احباب نداریم

هیزیم، ولی در پی ناموسِ کسان نه
منظور نظر جز رخ مهتاب نداریم

ما سیرت‌مان خوشگل و جذاب و فریباست
غم نیست اگر صورتِ جذاب نداریم

چون خوش‌نمکانیم به زیباییِ نچرال
اندیشۀ سرخاب و سفیداب نداریم

ما موشکِ آماده‌به‌شلیکِ خداییم
افسوس ولی دکمۀ پرتاب نداریم

گنجی‌ست نهان در ما، پیداش نمایید
زیرا خودمان لوپِ فلزیاب نداریم

استاد نگفتید به ما، عیب ندارد
ما مثل شما میل به القاب نداریم

یک نکته بگوییم و بسرعت بگریزیم
کم گنده بگوزید، که اعصاب نداریم

امید مهدی نژاد

  • ناخوانده

این یک حدیثِ معتبر از مرگ است:
هر کس که مرده است نمی میرد!
هر کس که مرده بودنِ خود را هم،
از یاد برده است نمی میرد!
هر کس که نیشِ خنجرِ قلبش را،
با میل خورده است نمی میرد!

این یک حدیثِ معتبر از رنج است:
[نابرده رنج گنج میسر نیست]؛
در جنگلی که خورده عقابش را،
جایِ خر است، جایِ کبوتر نیست؛
هر کس مرا به چاه نیندازد،
بی شک غریبه است، برادر نیست!

این یک حدیثِ معتبر از دین است:
یا ایها الذین... کجا رفتید؟!
ای دوستانِ مومنِ من، از من،
کافر شدید و سمتِ خدا رفتید؟!
اَلّاکُلنگ، بازیِ بی رحمی ست؛
خوردم زمین؛ شما به هوا رفتید!

این یک حدیثِ معتبر از جنگ است:
ترکش! تَ..تَر.... تَ..تَر.... -چه کشی آمد-
بس کن خدایِ من! به خدا زشت است؛
جبری که از لبت پرشی آمد!
تو روز و شب عذاب فرستادی؛
از سمتِ ما چه واکنشی آمد؟

این یک حدیثِ معتبر از کفر است:
لبخندِ تو خدایِ جهانم بود؛
[یا هو] نه! [یا تو] [یا تو] فقط [یا تو]،
[یا تو] همیشه وردِ زبانم بود؛
موعودِ خوردنِ لبِ نورانیت،
از کودکی امامِ زمانم بود!

این یک حدیثِ معتبر از شعر است:
مفعولُ فاعلاتُ مفاعیلُن؛
حافظ نخوان، کنایه نزن دیگر:
[آنان که خاک را به نظر... ] بس کن؛
بعد از تو گریه کرده ام آهم را
در گوشِ نعره هایِ گرامافون!

این یک حدیثِ معتبر از عشق است:
تنها حدیثِ خنده تویی، برگرد!
برگرد و ذره ذره شکارم کن؛
درندگیِ رنده تویی، برگرد!
پرواز را تو برده ای از یادم؛
دنیایِ بی پرنده تویی، برگرد!

ای دامنت روایتِ کوتاهی،
دنیا نمایشی ست که کوتاه است!
آلوده ی بهشتم و میترسم؛
از بس خدایِ چشمِ تو گمراه است!
لطفا بخوان ادامه ی بغضم را؛
این یک حدیثِ معتبر از آه است:

من یک حدیثِ معتبرم از تو؛
از تو...؛ اگرچه بی خبرم از تو!
ای ماجرای بودن من، ای من،
تا کی من از تو بو نبرم، از تو؟؛
بازی تویی! قمار منم! تا کی،
تا کی ببازمت، نبرم از تو؟!
تو صد هزار و یک نفری بی من!
من صد هزار و یک نفرم از تو!
شرمنده ام که پر زدم و پر زد،
مُهرِ قفس به بال و پرم از تو!
شرمنده ام که بی تو دلم خون است،
از من که بی تو در به درم، از تو!
تو یک حدیثِ معتبر از مرگی؛
یک روز می رسد خبرم از تو

محمدرضا طباطبایی

  • ناخوانده

گر از خلقِ بنی آدم ملولی، قتل عامش کن
گر از عمری که بخشیدی پشیمانی، تمامش کن!

اگر جوینده‌ای زحمت رساند، راحتش گردان!
وگر جنبنده‌ای سر بر کند، سنگی حرامش کن!

اگر خورشید چشمک می‌زند تیری به چشمش زن
وگر ماهی به بام آید، شهابی خرجِ بامش کن!

بزن بشکن بیفکن زیر و رو کن، واژگون گردان
من از سود و زیان سیرم، بزن بازارِ شامش کن!

یکایک خاک و باد و آب و آتش را به محضر خوان
بزرگا!  هرچه مِیلت می‌کشد با هر کدامش کن!

بیا افسردگان و مردگان را در بغل بفشُر
بگیر افشرده‌ای از جانِ ما، و "اندوه" نامش کن

پس از ما هرچه می‌خواهی بساز اما جهاندارا!
جهنم‌درّه‌ای بود این زمین، دارالسّلامش کن!

مرتضی لطفی

  • ناخوانده

در سرم بچهٔ شش ماهه کشیده‌ست قشون
یک وجب جای نمانده‌ست از این فتنه مصون

سر مگو، دیگ موتورخانهٔ جوش‌آورده
فِس‌فِس سوت بخارش زده از مخ بیرون

هفت اشکوب روان در خطر ترکیدن
هفت رانندهٔ رد داده لب مرز جنون

سر مگو، زنگ‌زده جعبهٔ تقسیم عصب
پالس‌ها زیر خطوط گم و گیجش مدفون

سر مگو، آغل پر قشقرق جغد و خروس
همه بیدار شب و روز ز غوغای درون

قفل سنگین زده بر مساله‌ای حل نشده
گرد غفلت زده بر غلغلهٔ پیرامون

عاشق دیدن صدبارهٔ یک صحنهٔ خاص
تا به پایان برساند مگرش دیگرگون

سر مگو، آتشِ از شدّت سُرخیش بنفش
سر مگو، غبغب افروختهٔ بوقلمون

از «چه می‌دانم» بسیار کف آورده به لب
از دهان‌بندی اگرچند نخورده‌ست افیون

سر مگو، خالق ناکام خیالات محال
متوقّع که محقق شود و کُن فَیَکون

تیغ بر فرق سرم زن که گرفته‌ست رگش
نشت این لوله مگر کم کند از غلظت خون

ببُر این زائده را از تن و بردار و ببَر
سر نمی‌خواهم، اگر مفت بگیری ممنون!

سمانه کهربائیان

  • ناخوانده

میکروب نه از پیاله نه از خُم شروع شد
از شهر ِ پاک و مذهبیِ قم شروع شد

آنگونه "دست دادن ِ مردم" تمام شد
اینگونه "دست شستنِ مردم" شروع شد

دست مرا گرفتی و گفتم: قبولِ حق        
سردرد، بعد رکعت ِ چارم شروع شد

بالا گرفته بود تب آنگونه در تنم           
گویی که آتش از دل هیزم شروع شد

بعد از دو هفته سرفه و تب، بستری شدم
دلپیچه، درد و لرز و توهم شروع شد

افتاد تا که چشم ِ پرستار روی من        
هر چند زیر ماسک، تبسم شروع شد

گرچه تمامِ چهره‌ی او بود زیر ماسک
در من نفوذ کرد و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
تا گفتمش: "سلام علیکم" شروع شد

از من شماره نه، کرونا را ولی گرفت       
اسهال و تب گرفت و تفاهم شروع شد

القصه، زنده ماندم و او مُرد آخرش
تقصیر من نبود که، از قم شروع شد

"برزین" به این رها شدن از چاه دل مبند
دیدی که سیل و فقر و تورم شروع شد

محمود برزین

  • ناخوانده