شهنشها! فَتَلقّی! به سرِّ حضرت باری
هزار لیل گذشت و به لیلیام نرسیدم
هنوز در شب اول نشستهام به نزاری
تو آنچه هست بگو تا من آنچه نیست بگویم
تبارک الّه از این خمرههای سر به خماری
به خون شمس شهیدت دو قطره گرمترم کن
که خاک کشته برآید به سرخِ صورتِ ناری
چه آهوانِ مقامی کرشمه باز ِ تو هستند
مگر چه راحتِ امنی قرار بود بیاری
تو و ضمانت گل ها، من و شکوفهی شعری
که مستِ عطر تو باشد مشام مشک تتاری
تو وحی سینهگشایی کتابتی به ورق کن
که خط به جلوه درآید؛ نگار را بنگاری
من از منازل فقرم تو از مراتب غایی
منم درخت زمستان تویی نسیم بهاری
من و دخیلِ چگونه... من و چقدر نزاری
من و به قبلهی سلطانی تو چشم به زاری
حافظ ایمانی
- ۰ نظر
- ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۵